eitaa logo
حفظ آثار شهدای دستجرد
589 دنبال‌کننده
19.9هزار عکس
4.5هزار ویدیو
40 فایل
این کانال برای حفظ آثار و روایات و اطلاع رسانی از مراسمات و برنامه های فرهنگی شهدای دستجرد جرقویه اصفهان ایجاد گردید خادم کانال شهدا @Aalmas_shohada لینک پیج حفظ آثارشهدای دستجرد در روبینو https://rubika.ir/almas1397f
مشاهده در ایتا
دانلود
حفظ آثار شهدای دستجرد
شب بود و کمی نان خشک برای ما آوردند که یک مقدار آن را خوردیم و بقیه را در بیابان ریختیم و  به خط شدیم و برای عملیات رمضان حرکت کردیم. وارد یک کانال شبیه جوی آب شدیم و گاهی در آن می نشستیم و سپس به راهمان ادامه می دادیم. عملیات آن شب لو رفته بود و عراقی ها آماده باش بودند. ما در یک خاکریز لوزی مانند گیر افتاده بودیم و در مسیر راه تیربارچی دشمن به سمت ما شلیک می کرد. آتش دشمن سنگین بود جانباز مجید حسن زاده همانجا به سختی مجروح شد که دیگر نمی توانست نفس بکشد که جانباز حسین حیدری آمد و به مجید کمک نفس داد و او را احیا کرد و مجید زنده ماند و بعد به عقب فرستاده شد تا به بیمارستان منتقل شود. بچه ها در حال پیش روی بودند. آن شب ما جزو امدادگران بودیم اما خیلی امکانات کم بود و با چهارتا باند و چسب نمی شد زیاد به مجروحان کمک کنیم. همان شب معاون فرمانده امان آمد و شهید محمد حیدری که همراه ما بود را با خودش برد و قبل رفتن به ما گفت: مراقب مجروحین باشید الان آمبولانس می آید آنها را به عقب بفرستید و بعد خودتان را به ما برسانید. نزدیک صبح بود که آمبولانس آمد و مجروحان را برد. بعد از رفتن آمبولانس ما در بیابان مانده بودیم و هیچ وسیله ای نبود که خودمان را به نیروها برسانیم تا شب همانجا ماندیم. شب که شد یک ماشین آمد و مرا به خط برد. وقتی به خط مقدم رسیدیم ما را به یک مثلثی رساند و در خط امکانات انگار صفر بود حتی آب و غذایی پیدا نمی شد که نیروها رفع تشنگی و گرسنگی کنند. تعداد نیرو ها بقدری کم بود که هر به چند متر یک نیرو مستقر شده بود. شبها ما خاکریز می زدیم دشمن صبح به صبح با گلوله مستقیم خاکریزها را ویران می کرد. شهید قاسمعلی حیدری هم در عملیات رمضان با ما بود شب وقتی به خط آمد چون خیلی خسته بود برای خودش در پشت خاکریزی که زده بودیم  یک گودالی حفر کرده بود که سنگرش باشد همانجا کمی می خوابد که رفع خستگی کند صبح که دشمن خاکریز را به گلوله می بندد قاسمعلی هم همانجا شنیدم که به شهادت رسیده است ولی چون بدنش زیر خاکها مدفون می شود مفقودالاثر شد و پانزده سال بعد پیکرش پبدا شد. ما سه روز آنجا بودیم و گاهی یک ماشین شربت آبلیمو می آوردند آنهم پر از خاک و بقدری در هوای گرم جنوب داغ بود که قابل خوردن نبود. هر چه ما امکانات نداشتیم در عوض دشمن تا دندان مسلح بود. وقتی یک تانک دشمن شروع می کرد به سمت ما بیاید کم کم تانک دوم و سوم ووو پشت سرش به راه می افتادند. ماهم با یک خشاب و دو خشاب حریف تانکهای دشمن نمی شدیم. غروب که شد دستور عقب نشینی آمد و صبح که شد گفتند باید خط را حفظ کنید برگردید و آنجا سنگر سازی کنید؛ سه؛ چهار روزی آنجا ماندیم اما دیگر نیروها روحیه نداشتند و خیلی به همه سخت گذشته بود. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
عملیات بیت المقدس؛ آزادسازی خرمشهر سه مرحله داشت. مرحله اول عملیات یک جاده ای بود که آزاد شد و در مرحله دوم چند روز بعد جاده اهواز؛ خرمشهر آزاد شد که ما۳۳ نفراز بچه های دستجرد از جمله شهید محمدکامران در این دو مرحله در خط مقدم بودیم ولی در مرحله سوم که آزادی خرمشهر بود ما نیروی پشتیبانی شدیم. یک شب ما را بردند در بیابان جایی که سنگر کنده بودند مستقر کردند و صبح که شد چون نیرو کم بود ما را به خط بردند و آنجا مسئولیت ما حمل اسرا بود. من یک اسلحه به همراه داشتم که کلا یک دانه فشنگ در خشاب اسلحه ام بود که باید با همان یک فشنگ پانصدتا اسیر عراقی را که تحویل من داده بودند به عقب می بردم و تحویل اردوگاه اسرا می دادم. حدود ده الی پانزده کیلومتر اسرا را بردم تا به اردوگاه رسیدیم. فقط خدایی بود که من با آن جسم ضعیف و سن کم توانستم از عهده ی این کار برآیم. و فکر میکنم این اثرات همان نماز شبها و دعاهای خالصانه ای بود که در جبهه می خواندیم و خداوند به وقت مارا در مقابل دشمن یاری می رساند. ما با بچه ها در رودخانه کارون شنا می کردیم که یک روز شهید قاسمعلی حیدری لباسش به سیم خاردارها گیر کرده بود که اگر یک قایق از آنجا رد می شد قاسمعلی همانجا به شهادت می رسید اما قسمت بود زنده بماند و در عملیات رمضان به شهادت برسد. ما بعد از عملیات بیت المقدس به مرخصی آمدیم و بعد برای شرکت در عملیاتهای بدر و رمضان به جبهه رفتیم. شهید محمد حیدری هم که در عملیات رمضان به شهادت رسید. همیشه یک دفترچه داشت که خاطرات جبهه را یادداشت می کرد اما بعد از شهادتش آن دفترچه در ساکش نبود. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
بعد از پایان آموزشی در پادگان غدیر اصفهان سه روز به ما مرخصی دادند. بعد از اتمام مرخصی ما را به پادگان شهیدبهشتی اهواز فرستادند. ما سی و شش نفر از روستای دستجرد بودیم که به اهواز رفتیم. ما چهارتا (من و شهید محمد کامران و شهید حسن فصیحی ابراهیم و جانباز مجید حسن زاده) هرجا می رفتیم باهم می رفتیم. آنجا هم نزدیک بیست روزی هر روز برنامه صبحگاه و رزم شبانه داشتیم تا اینکه قرار بود عملیات شود و ما را به نخلستانهای نزدیک رودخانه کارون بردند. سه؛ چهار روزی آنجا بودیم یک روز دیدیم چندتا تویوپ که شبیه لاستیک ماشین بود آوردند و به ماگفتند این ها را باد کنید تا شبیه قایق شود بعد سوار شوید و به آن طرف رودخانه بروید. ما به آن طرف رودخانه رفتیم و شب عملیات بیت المقدس آغاز شد. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
نوجوانی و جوانیمان را در جبهه ها گذراندیم. ما برای رضای خدا پا در میدان جهاد گذاشتیم تا از ارزشهای ا
سال ۱۳۶۰ بود که پیکر شهیدان مجیدرستمی و علی فصیحی را که آوردند ما خیلی دوست داشتیم که به جبهه برویم اما چون نه سن و سالی نداشتیم و نه قد بلندی داشتیم نمی توانستیم به جبهه برویم. یک مدتی گذشت یک روز که داشتم با دوچرخه می رفتم از سرچشمه آب شیرین بیاورم در بین راه سر نبش کوچه ی مسجد محله با یکی از بچه های محل تصادف کردم و پایش از سه جا شکست. مادر آن پسر آمد بجای اینکه مرا دعوا کند که پای پسرش را شکسته بودم می گفت خوب شد که این بچه خونه نشین شد. گفتم چرا؟ گفت: چونکه این بچه خیلی شیطنت می کند و از دستش دیگر خسته شدم. من بعد از اون ماجرا دوچرخه ام را بردم کنار خانه گذاشتم و به فکرم رسید که پیگیر رفتن به جبهه شوم. شناسنامه ام را برداشتم و آمدم سرجاده دیدم دو تا ماشین کامیون که بار نمک زده بودند داشتند به سمت شهر می رفتند من هم همراه چندتا از بچه های محل( حسن ابراهیم؛ مجید حسن زاده؛ شهیدمحمد کامران ...) سوار ماشین ها شدیم و تا شهراصفهان آمدیم و به گاراژ قاسمی ها رفتیم. شب همانجا ماندیم صبح اول وقت همراه شهید محمد کامران به عکاسی سالبر در خیابان شکر شکن رفتیم.من و محمد با یک پیراهن عکس انداختیم. بعد باهم به مبارکه اصفهان رفتیم؛ آنجا گفتند پادگان غدیر اصفهان شما را برنمیدارند چون سنّتان برای اعزام به جبهه کم است. برای همین ما به مبارکه رفتیم. آنجا یک آقایی بود که زیاد از ما سوال نپرسید و اجازه دادند که بمانیم و آموزش ببینیم. بعد از دو؛ سه روز که ما در پادگان بودیم  فرماندهان تصمیم گرفته بودند که یک سری نیرو حدود دوازده تا گردان برای آزادسازی خرمشهر آموزش دهند. برای همین امر ما را از پادگان مبارکه به پادگان غدیر آوردند. اول بسم الله در پادگان غدیر یک نفر آمد برای نیروها سخنرانی کرد وگفت: اینجا آموزشی بسیار سخت است. بلد باشید که اینجا از خواب و خوراک خبری نیست و باید سخت آموزش نظامی ببینید. یکی از مربیان  پادگان غدیر شهید سیدمهدی طباطبایی هم ولایتی خودمان بود. ما چهل و پنج روز سخت ترین آموزش ها را پشت سر گذاشتیم یک روز نزدیک غروب بود پسر عمویم که دم در پادگان نگهبان بود به من اطلاع داد که بیا ملاقاتی داری. وقتی رفتم از یک راهرویی که آنجا بود عبور کردم و از دور دیدم پدرم به همراه پدر همان بچه ای که با دوچرخه ام تصادف کرده بود آمدند. من هم قلبم تپش پیدا کرد و گفتم ای داد و بیداد الان حتما آمدند که مرا دعوا کنند. ولی دیدم پدر آن پسر بچه با دوتا پاکت گز آمد به استقبالم و گفت: فقط بخاطر تو به اینجا آمدم و ای کاش چهار دست وپای بچه ام را شکسته بودی از بس برای ما اذیت دارد. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398