#دلنوشته_شهدایی
#ازلسان_همسرمعزز
#شهید_دفاع_مقدس
#محمد_حیدری
شبهای قدر ماه رمضان که از راه می رسد یاد آور روزهایی ست که ما محمد را برای آخرین بار بدرقه کردیم تا برای عملیات رمضان به جبهه اعزام شود. این روزها و شبها یاد آور آخرین لحظاتی است که او برای رسیدن به لقاء معشوق حقیقی سراز پا نمی شناخت و ما در انتظار بازگشت او روزها را یکی پس از دیگری پشت سر می گذاشتیم و این چشم به راهی به قد پانزده سال بی خبری به طول انجامید. ما مردی را به جبهه فرستادیم که قد بلند و رشید بود اما وقتی بازگشت که فقط پاره ای استخوان شده بود. محمد در شب قدر رفت و هنوز ماه مهمانی خدا به پایان نرسیده بود که مهمان برگزیده ی خدا شد و در آغوش خدا آرام گرفت و وقتی روح بی قرارش از قفس تن آزاد شد گویی هیچ وقت در دنیا نبوده است و فراموش کرد که عده ای چشم به راهش مانده اند. ما در این سوی مرزها به دنبال گمشده ای آشنا می گشتیم و او به حیاتی ابدی رسیده بودو به دور از همه ی هیاهوی زمین در آسمان محو تماشای خالق خویش گشته بود. ما روی زمین می گشتیم و می خواندیم (گلی گم کرده ام می جویم اورا / به هر گل می رسم می بویم اورا ) و او در بهشت شهدا مسکن و ماوایی داشت و به دور انوار تابان الهی می گشت و می گفت: (لبیک ؛ اللهم لبیک) عشق و عاشقی او کجا و عشق و عاشقی ما کجا!! خدایا بهتر می دانی که یک زن در دنیا همه ی هستی اش بعد از تو همسرش می باشد و تو شاهد باش که من همه ی هستی ام را به درگاهت تقدیم کردم و خود در فراقش سوختم. اما من خوشحالم که او در آغوش تو به آرامش رسیده است و عند ربهم یرزقون است. خدایا شکر که محمد نزد تو آبرومند شد.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#خلاصه_زندگینامه
#ازلسان_همسرمعزز
#شهید_دفاع_مقدس
#حسن_فصیحی
شهید حسن فصیحی دستجردی متولد ۲۱ مهر ۱۳۴۱ از روستای دستجرد جرقویه اصفهان می باشد. ایشان در یک خانواده مذهبی و متدین به دنیا آمد و ثمره ی زندگی خانواده ی فصیحی چهار فرزند پسر می باشد که شهید حسن فصیحی فرزند سوم خانواده بود. ایشان دوران کودکی خود را در روستای دستجرد گذراند و در سنین نوجوانی همراه خانواده به روستای اسفینای برآن شمالی رفته و آنجا ساکن می شوند. و در سن ۱۸ سالگی ازدواج می کند و خداوند دو فرزند دختر به ایشان عطا می کند. و در شهریور سال ۱۳۶۱ برای خدمت سربازی عازم جبهه های غرب می شود و پس از شش ماه خدمت صادقانه در مسیر رفتن به پادگان سقز در تاریخ ۲۹ بهمن سال ۱۳۶۱ بر اثر انفجار کمین دشمن در جاده خور خوره سقز کردستان به درجه رفیع شهادت نائل گردید.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#زندگی_مشترک
#ازلسان_همسرمعزز
#شهید_دفاع_مقدس
#حسن_فصیحی
شهید حسن فصیحی دستجردی اهل روستای دستجرد و ساکن روستای اسفینای برآن شمالی
می باشد. من و شهید حسن فصیحی باهم بچه خاله بودیم. ولی چون محل زندگیمان از هم دور بود و قدیم هم وسیله ی نقلیه رفت و آمد کم بود زیاد همدیگر را ندیده بودیم تا اینکه یک روز خاله ام همراه پسرش حسن آقا از روستای خودشان اسفینا برای خواستگاری من به روستای ما اُزوار آمدند. حسن آقا حدوداً ۱۸ سالش بود که به خواستگاری من آمد. و پس از مراسم خواستگاری و عقد و عروسی ما زندگی مشترکمان را در یک اتاق در منزل پدرشوهرم آغاز کردیم. در خانه ی پدر شوهرم دو برادر بزرگتر از حسن آقا محمد آقا و حسین آقا هم با همسر و فرزندانشان در اتاقهای دیگر زندگی می کردند. و خیلی روزهای خوب و خوشی را دور هم پشت سر گذاشتیم. مدتی کمی از شروع زندگی مان گذشته بود که حسن آقا در تهران کار پیدا کرد و همان جا یک اتاق در منزل خاله اش اجاره کرد و برای یک زندگی موقت به تهران رفتیم. حسن آقا در مغازه آجیل پزی مشغول به کار شد. و در مدتی که در تهران ساکن بودیم فرزند اول ما به دنیا آمد.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#بسیار_بامحبت
#ازلسان_همسرمعزز
#شهید_دفاع_مقدس
#حسنعلی_احمدی
حسنعلی خیلی خوش اخلاق و بامحبت بود به کوچک و بزرگ محبت می کرد و بغیر از اخلاق خوشی که داشت خیلی خیلی با محبت بود. هیچ وقت دوست نداشت کسی از دستش ناراحت بشه. یبار به مادرم می گفت: غصه نخور که پسر نداری من هم پسرتم هم دامادتم و واقعا هم همین بود خیلی به پدرو مادرم احترام می گذاشت. که اهالی محل چند باری به حسنعلی گفته بودند تو بیشتر بهت میاد پسر خانواده ی همسرت باشی تا دامادشون و حسنعلی سعی می کرد که جای خالی برادر نداشتمو برای والدینم پر کنه. پیش نمی اومد که حسنعلی عصبانی بشه و اگر هم موردی بود عصبانیتش را کنترل می کرد. و ناراحتیش را بروز نمی داد. فقط گاهی میدیدم از اشتباه دیگران غصه می خورد که مثلا طرف چرا به اشتباه یا حرف زده یا کاری رو انجام داده که به صلاح نبوده و حرف حق رو قبول نمی کنه.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#معرفی_والدین
#ازلسان_همسرمعزز
#شهید_دفاع_مقدس
#محمدرضا_قائم_مقامی
مادر بزرگ شهید قائم مقامی اهل روستای دستجرد می باشد. ایشان در جوانی با کاروانی که
عازم کربلا بود همراه می شود و در کربلا تشکیل خانواده می دهد و در جوار بارگاه ملکوتی امام حسین علیه السلام زندگی مستقلی را آغاز می کند و ثمره ی این ازدواج دو فرزند دختر و پسر بود که باهم دوقلو به دنیا آمدند. مدتی بعد بخاطر دشمنی صدام با شیعیان به خرمشهر
می آیند و آنجا ساکن می شوند. و با بزرگ شدن دوقلوها آقای نصرت الله قائم مقامی اهل همدان از دختر خانواده خواستگاری می کند. و بعد از ازدواج زندگی مشترک خود را آغاز می کنند و خداوند هشت فرزند به آنان عطا می کند که شهید محمدرضا قائم مقامی فرزند سوم خانواده می باشد. سالها بعد قبل از پیروزی انقلاب اسلامی خانواده قائم مقامی به همراه مادر بزرگ بچه ها برای ادامه ی زندگی به تهران آمده و در کنار هم زندگی جدیدی را شروع می کنند.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#خصوصیات_بارز
#ازلسان_همسرمعزز
#شهید_دفاع_مقدس
#محمدرضا_قائم_مقامی
محمدرضا خیلی طرفدار مظلومان بود و ضعیفان را خیلی احترام می کرد. و به زیر دستانش خیلی محبت می کرد. احترام خاصی برای بزرگترها قائل بود. به حلال و حرام خیلی اهمیت می داد. یک ریال پول حرام نمی گذاشت به زندگیمان راه پیدا کند تا این حد در حساب و کتاب مالش دقت می کرد که حق الناسی گردنش نماند و لقمه ی حرام سر سفره نگذارد. اعتقاد داشت لقمه حرام بچه را از پدر و مادر و راه راست دور می کند. بطور مثال یکبار سبزی فروشی محله امان می گفت:
آقا محمدرضا اگر یک ریال پول اضافه من به اشتباه به او بدهم سریع بر می گرداند و می گوید این برای شماست حق من نیست.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#دیدارامام_درقم
#ازلسان_همسرمعزز
#شهیددفاع_مقدس
#محمد_حیدری
یکی از بهترین خاطرات خوشی که از دوران عقدمان باشهید حیدری به یاد دارم این بود که یک سفر به تهران رفتیم و قبل از رسیدن به تهران لطف خدا شامل حالمان شد و در راه رفت و برگشت از تهران به پابوس حضرت فاطمه معصومه "سلام الله علیها" رفتیم . یعنی دوبار قسمت شد که به زیارت برویم و خداراشکر وقتی رفتیم قم روزیمان شد تا به دیدار حضرت امام هم برویم و من امام را از نزدیک زیارت کنم . جمعیت زیادی آمده بودند و امام خمینی "رحمت الله علیه" مدت زیادی نبود که از تبعید برگشته بودند . محمد آقا بعد از دیدار امام گفت : نگرانت بودم که وسط جمعیت اتفاقی برایت نیافتد . ولی الحمدلله که همه چیز به خیر و خوبی گذشت و سفری پراز خیرو برکت برایمان بود .
#برای_رضای_خدا
یک روز ی بنده خدایی به شهید حیدری گفت : محمد آقا شما که رزمنده و جانباز هستید به هلال احمر بروید دارند به رزمندگان و جانبازان اجناس( یخچال؛ تلویزیون؛ فرش و....) به قیمت مناسب می دهند شماهم برو بهره ببر از این امتیازاتی که به جانبازان تعلق
می گیرد . محمد آقا وقتی این حرف و شنید خیلی ناراحت شد و گفت : مگر من برای این چیزها رفتم جبهه !! من برای رضای خدا و برای دفاع از دین و میهن و ناموسم رفتم و اینکه دشمن نیاید بالای سر هم وطنانم و خانه و خانواده ام و برای ارزشهای اسلام رفتم ... محمد آقا دوست نداشتند که از این نوع حرفها را بشنود که ایمانش تحت الشعاع قرار بگیرد و کار جهادش در راه خدا بی ارزش شود و تمام تلاشش این بود که خالصانه برای خدا قدم بردارد و الحمدلله که در این امتحان روسفید شد .
#زیارت_خانه_خدا
شهید حیدری خیلی مهربان و باادب بود .هیچ وقت اسم مرا سبک صدا نزد وهمیشه حاج خانم صدا میزد . یک روز مادرشوهرم به شوخی گفت : کو تا حالا خانمت حاجیه خانم بشه ؛ آقای حیدری در جواب گفت : من خانمم و به زودی می فرستم مکه !! و من در اوج جوانی در سن ۲۴ سالگی ۳ سال پس از شهادت شهید حیدری به زیارت خانه خدا رفتم و حاجیه شدم اما بدون محمد آقا رفتم و می گفتم اینطوری می خواستی من و حاجیه کنی خودت بروی پیش خدا و من و تنها بفرستی خانه خدا !! تو اولیاء خدا شدی و من زائر خانه خدا !! ولی مرد بودی و به قولت عمل
کردی و بالاخره مرا فرستادی زیارت خانه خدا .
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#دفع_حمله_دشمن
#ازلسان_همسرمعزز
#شهید_دفاع_مقدس
#محمد_کرمی
یکی از همرزمان محمدآقا تعریف می کرد یک روز چند رزمنده در یک سنگر بودیم که تعداد زیادی از نیروهای دشمن ما را محاصره کرده بودند و منتظر بودند که ما تسلیم شویم. بچه ها مانده بودند چه کنند راه پس و پیش برایمان نمانده بود اگر می رفتیم بیرون اسیر می شدیم و نمی دانستیم چه سرنوشتی پیدا می کنیم و اگر هم می ماندیم داخل سنگر یک نارجک می انداختند و کشته و مجروح می شدیم. همه مستاصل مانده بودیم که شهید محمد کرمی بلند شد قمقمه آب را برداشت و رفت گوشه ی سنگر و وضو گرفت و قرآن را باز کرد و خواند و خواست برود بیرون که پرسیدیم کجا ؟؟ گفت: می روم بیرون سنگر تا با این عراقیها تکلیفمان را مشخص کنیم. رفت بیرون و با صدای بلند آیه ای از قرآن را خواند و به زبان عربی ترجمه و تفسیر کرد و به عراقیها گفت: شما مسلمانید ماهم مسلمانیم پس برای چی به ما حمله می کنید و مارا می کشید ؟! با شنیدن صحبتهای ناب شهید کرمی عراقیها اسلحه هاشونو زمین گذاشتند و عده ایشون تسلیم شدند و عده ایشون فرار کردند. و ما هم به لطف خدا و شجاعت و دانایی شهید محمد کرمی نجات یافتیم. و محاصره دشمن درهم شکست و حمله صد در صدی دشمن دفع گردید.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
#دلنوشته_فرزند_شهید دلم بهانه ات را گرفته...!!💞 دوست داشتم در کنارم باشی تا سر بر زانویت بگذارم و د
#تلخترین_خاطره
#ازلسان_همسرمعزز
#شهیددفاع_مقدس
#محمد_هاشمپور
بچه اولمان را که دوماهه باردار بودم بر اثر حادثه ای ناگهانی از دست دادیم . منزل پدر شوهرم که ما هم آنجا زندگی می کردیم روبروی منزل مادرم بود. و من خیلی راحت رفت و آمد می کردم . یک روز من یک وسیله ای رو لازم داشتم و رفتم تو حیاط خانه ی پدریم بردارم ناگهان سرم گیج رفت و افتادم زمین ، مادرم خدا بیامرز که از همه جا بیخبر بود آمد دید من نقش زمین شدم فکر کرد در منزل همسرم با من بد رفتاری شده و شروع کرد به گریه و زاری و گله کردن که ای داد و بیداد بچه ام از دستم رفت . و من حال خوبی نداشتم که مادرم را متوجه اشتباهش کنم، همسایه ها این خبرو به گوش خانواده ی دایی ام و محمد آقا رساندند و آن بندگان خدا هم از همه جا بی خبر ناراحت شدند که شما دارید تهمت به ما می زنید در حالیکه مادر منم بنده ی خدا قصد تهمت زدن نداشته تا دیده من حالم بد است فکر کرده بود چی شده که من به این حال و روز افتادم . بخاطر این سوء تفاهم تا سه روز همسرم و ندیدم و در منزل مادرم بستری بودم . ولی خوب الحمدلله همه چی بعداز سه روز به واسطه ی پا در میانی اطرافیان به خیر و خوبی تمام شد و من برگشتم منزل همسرم . البته یه مدتی خانواده محمدآقا دلخور بودند کمی با من سر سنگین بودند. ولی به لطف خدا کم کم آروم شدند. و زندگی منم به روال عادی برگشت.
#تولد_فرزند_دوم_و_سوم
یکسال بعداز ماجرای تلخ بچه ی اول خدا دختری به ما عطا کرد که محمدآقا نامش را فاطمه گذاشت. و ایشان خیلی خوشحال بودند که خدا فرزندی سالم به ما عطا کرده است و یک قالی دستبافت برایم هدیه خرید. و سه سال بعد خدا پسری به ما عطا کرد که نام اوراهم محمد آقا علی گذاشت. و علی یکساله بود که پدرش شهید شد و از پدر یتیم شد.
#تنها_مسافرتی_که_باهم_رفتیم
قدیما هیچ کس به اون صورت ماشین نداشت ما ماشین داشتیم . محمد آقا بخاطر شغلش که باید به روستاهای همجوار رفت و آمد می کرد و وسائل قالیبافی رو جابجا می کرد یک وانت خریده بود. در طی چهار پنج سال زندگی مشترکمان فرصتی پیش نیامد که به مسافرت برویم. فقط یکبار برای علی پسرمان که دکتر لازم داشت باید می رفتیم بیمارستان عسکریه اصفهان تا دکتر ببیندش. و با ماشین وانت محمدآقا رفتیم و تا غروب هم برگشتیم. بعداز شهادت محمد آقا خانوادش اون ماشین را ۲۵۰ هزارتومن فروختند وبا پولش یک زمین خریداری کردند.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#نحوه_مجروحیت
#ازلسان_همسرمعزز
#شهیدابوالفضل_علیزاده
آقا ابوالفضل قبل از نامزدی سربازی رفته بودند. خدمت سربازیشون سال ۱۳۶۰ زمان جنگ بود و در ارومیه گذروندند اونجابادشمن که درگیر میشند از ناحیه کتف و زانوترکش می خورندو مجروح میشند. مادرشهید خدابیامرز تعریف می کردند آقا ابوالفضل وقتی آمده بود مرخصی ؛گفتیم: کتف و زانوت چی شده ؟! برا اینکه والدینش نگران نشند گفته بود: هیچیم نشده خوردم زمین اینجوری شدم. وقتی بردمیش دکتر فهمیدیم که ترکش خورده بود. ودوسال بعد که آمد خواستگاری من و ازدواج کردیم هنوز آثار ترکش و مجروحیت روی بدنش پیدا بود . قشنگ گوشت روی زانوشون برداشته شده بود و گود افتاده بود. وهمیشه زانوش درد می کرد. و کتفش هم همینجور بود جای زخمش کاملا مشخص بود. و نمیدونم چه انرژی خدایی بود که باز با این همه درد و زخم عاشق جبهه بودند. مردان جبهه و جنگ آن زمان واقعا خیلی پر قدرت بودند. و مصادق این حدیث شریف بودند :
(مردی از اهالی قم، مردم را به سوی حق دعوت می کند. گروهی با او هم پیمان می شوند که مانند پاره های آهن هستند، بادهای تند قدم هایشان را نمی لغزاند، از نبرد و دفاع ترسی ندارند و از آن خسته نمی شوند، و توکلشان بر خدا است).
(منبع : مجلسی، محمد باقر، بحارالأنوار، ج 57، ص 215)
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#خاطرات_مادرشهید
#ازلسان_همسرمعزز
#شهید_دفاع_مقدس
#محمد_حیدری
محمد فرزند اول و تنها پسر خانواده بود. مادرش به او علاقه زیادی داشت و جگرگوشه مادر بود. مادر محمد برایمان می گفت: به امید آنکه بزرگ شود و پشتیبانم در پیری باشد در کنار گهواره اش با اشک لالایی می خواندم و همه مشکلات زندگی را به امید دستگیر بودنش تحمل می کردم. محمد بسیار آرام و مهربان و همیشه همبازی و هوادار خواهرانش بود. من طاقت دوری از محمد را نداشتم و حتی در دوره سربازی محمد بسیار بی قرارو ناآرام بودم و هرگز فکر اینکه 15 سال فراقش را تحمل کنم در ذهنم نمی آمد. بعد از رفتن محمد دیگر نتوانستم از ته دل بخندم حتی نمیتوانم اسمش را هم به زبان بیاورم. از داغ محمد آتش گرفتم و سوختم. بعد از 15 سال استخوان های فرزندم را برایم آوردند و امیدم نا امید شد.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#فراتر_از_مرزها
#ازلسان_همسرمعزز
#شهیددفاع_مقدس
#محمد_کرمی
زمان انقلاب محمد آقا سردسته تظاهرات کنندگان بود. و با دستخط خودش اشعاری را می نوشت تا در تظاهراتها با صدای بلند بخواند و دیگران تکرار کنند. یادم هست ایشان حتی برای سرکردگان و سردمداران ظالم کشورهای خارجی هم شعر می نوشت تا در بین مردم نشر دهد تا سطح آگاهی مردم مسلمان ایران را بالا ببرد و بگوید که ما اسلام و مسلمین و مظلومین جهان را در هر کجای دنیا که باشند حمایت می کنیم و از همینجا از تمام کفار و ظالمین برائت می جوئیم . ما نه تنها برعلیه شاه خائن وطنمان قیام کردیم بلکه برعلیه ی تمام استکبار قیام کرده ایم و از پا نمی نشینیم تا پرچم اسلام در همه ی عالم گیتی به احتزار در بیاید. محمد آقا فردی با ایمان بودند که افکار انقلابیشان حدو مرز نمی شناخت و یک مبارز واقعی بود و در جبهه حق ثابت قدم ماند تا به فیض عظیم شهادت نائل گردید.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398