eitaa logo
حفظ آثار شهدای دستجرد
589 دنبال‌کننده
19.9هزار عکس
4.5هزار ویدیو
40 فایل
این کانال برای حفظ آثار و روایات و اطلاع رسانی از مراسمات و برنامه های فرهنگی شهدای دستجرد جرقویه اصفهان ایجاد گردید خادم کانال شهدا @Aalmas_shohada لینک پیج حفظ آثارشهدای دستجرد در روبینو https://rubika.ir/almas1397f
مشاهده در ایتا
دانلود
گاهی که با بچه های رزمنده دور هم جمع می شدیم مسابقات ورزشی برگزار می کردیم. من علاقمند به ورزش کشتی بودم و گاهی با همرزمام و فرماندهان کشتی می گرفتم و خب با ورزش کردن و تفریحات سالم و شوخیهای وقت و بی وقت بچه های رزمنده که گاهی فرصتش پیش می آمد کلی روحیه می گرفتیم و می توانستیم با انرژی مثبت سختیهای جنگ و دوری از وطن و خانواده را پشت سر بگذاریم. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
ما مدتی که در منطقه فاو بودیم در ادوات خمپاره ۱۲۰ خدمت می کردیم. و پشت خط بودیم و دیده بان در نزدیکترین نقطه به دشمن بود و گِرا می داد و ما خمپاره ۱۲۰ را گلوله گذاری می کردیم و روی گرایی که دیده بان پشت بیسیم اعلام می کرد به نقطه ی مورد هدف شلیک می کردیم. یک شب فرمانده لشکر امام حسین علیه السلام حاج علی زارعی که بعد از شهادت شهید خرازی فرمانده لشکر شده بود به همراه چند فرمانده دیگر به فاو آمدند تا به نیروها سر بزند. وقتی خواستند برگردند شب شده بود و هوا خیلی تاریک بود و دشمن آرام و قرار نداشت و منطقه زیر آتش دشمن بو‌د. آن شب که فرماندهان مهمان ما بودند نوبت ما بود که برویم و یک چهل ؛ پنجاه تا خمپاره را به هدف بزنیم. بخاطر تاریکی هوا یکی از بچه ها چراغ قوه روشن می کرد تا من گراها را تنظیم کنم و خمپاره را در جای خودش قرار دهم تا آماده ی شلیک باشد. آمدم که خمپاره را شلیک کنم حاج علی زارعی آمد و گفت: آقای احمدی آماده ای؟ گفتم: بله ؛ من آماده ام. بعد گفت: حالا که آماده ای پس آیه ی [فَلَمْ تَقْتُلُوهُمْ وَ لكِنَّ اللَّهَ قَتَلَهُمْ وَ ما رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَ لكِنَّ اللَّهَ رَمى‌ وَ لِيُبْلِيَ الْمُؤْمِنِينَ مِنْهُ بَلاءً حَسَناً إِنَّ اللَّهَ سَمِيعٌ عَلِيمٌ «آیه ۱۷ - سوره انفال» شما (با نيروى خود)، آنان (كفّار) را نكشتيد، بلكه خداوند (با امدادهاى غيبى) آنها را به قتل رساند. (اى پيامبر!) آنگاه كه تير اافكندى، تو نيفكندى، بلكه خدا افكند (تا كافران را مرعوب كند) و تا مؤمنان را از سوى خويش به آزمونى نيكو بيازمايد، زيرا خداوند، بسيار شنوا و داناست.] را بخوان ؛ گفتم: راستش من این آیه رو بلد نیستم که بخوانم. حاج علی گفت: هر چه بلدی بخوان؛ من هم گفتم: بسم الله الرحمن الرحیم ؛ النظافت من الایمان (نظافت جزعی از ایمان است) اتفاقا آن شب من این حدیث و خواندم همه ی گلوله هامان به هدف خورد. دیده بان پشت بیسیم می گفت: آفرین به هدف خورد. خلاصه آن شب فرمانده ها کلی از دست ما خندیدند و با خنده از آنجا رفتند. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
بعد از اینکه سه روز در مبارکه اصفهان با اشک چشم فرماندهان را راضی کردم اجازه بدهند من هم به جبهه بروم با چند نیروی رزمنده ما را با اتوبوس به سمت غرب کشور به پادگان ۲۸ صفر در شهر سنندج کردستان اعزام کردند. ما در این پادگان هر روز آموزش میدیدم تا به تجربیات جنگی امان افزوده شود. یه مدتی ما جزو نیروهای جایگزین در خط مقدم جنگ بودیم. مثلا تعدادی برای عملیاتها می رفتند و چند وقتی که آنجا بودند و خسته می شدند به عقب جنگ بر می گشتند و بجای آنها ما را می فرستادند تا خط مقدم جنگ را حفظ کنیم. مسئولیت من در جبهه کردستان تک تیرانداز بودم و به لطف خدا هدف گیریم عالی بود و فرماندهان از من راضی بودند. اعزام اول حدود ۴۵ روز کردستان بودم بعد ۱۵ روز رفتم مرخصی و مجدد به پادگان ۲۸ صفر برگشتم. حدود سه ماه من در این پادگان خدمت کردم بعد مارا به جبهه جنوب به اهواز فرستادند. گاهی که با بچه های رزمنده دور هم جمع می شدیم مسابقات ورزشی برگزار می کردیم. من علاقمند به ورزش کشتی بودم و گاهی با همرزمام و فرماندهان کشتی می گرفتم و خب با ورزش کردن و تفریحات سالم و شوخیهای وقت و بی وقت بچه های رزمنده که گاهی فرصتش پیش می آمد کلی روحیه می گرفتیم و می توانستیم با انرژی مثبت سختیهای جنگ و دوری از وطن و خانواه را پشت سر بگذاریم. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
شب قبل شهادت عبدالحمید ما باهم بودیم . عبدالحمید خیلی خوش اخلاق بود همیشه می خندید و خنده بر لب داشت. آن شب هم کلی باهم گفتیم و خندیدیم و با خنده و شادی و دلخوش از هم جدا شدیم که برویم در سنگر هایمان استراحت کنیم که برای نماز صبح خواب نمانیم. عبدالحمید آن روز آخرین نماز صبح خود را  خواند و پس از نماز صبح خمپاره ای به سنگرشان اصابت کرد و عبدالحمید را راهی بزم آسمانیان کرد و به خیل عظیم شهدا پیوست. همان روزی که عبدالحمید شهید شد و شب به من خبر شهادتش را دادند من خیلی ناراحت بودم بطوری که همان شب خواب عبدالحمید را دیدم و می دانستم که شهید شدند به او گفتم: شماها رفتید و من و تنها گذاشتید خب اگر می شود من هم می خواهم بیایم ؛ گفت: هنوز وقت زیاداست ؛ وقت بسیار زیاد است ؛ فقط اگر خدا بخواهد که بیایی می شود. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
پس از شهادت احمد فصیحی ما ده روز در خط مقدم جبهه بودیم. من و عبد الحمید باهم بودیم. پس از ده روز به پشت جبهه برگشتیم تا تجدید قوا کنیم و یک استحمام و استراحتی داشته باشیم. و آنجایی که برای استراحت می رفتیم تا خط مقدم نیم ساعت راه بود خیلی از خط دور نبود. چند روزی استراحت کردیم و مجدد ما را به خط مقدم فرستادند. آنجا مسئول خمپاره ۱۲۰ بودیم. یکبار که با بچه ها و عبدالحمید کنار سنگر بودیم یک خمپاره خورد به خاکهای کنار سنگر و من آن لحظه دیدم یک ترکش به سمت عبدالحمید رفت. و عبدالحمید هم پرید داخل سنگر؛ نیم ساعت بعد از این ماجرا که سه روز قبل از شهادت عبدالحمید بود آمد و گفت: ما کارمان اینجا تمام است. من یه خواهشی از تو دارم و یک حرفی را می خواهم به تو بگویم؛ آیا می خواهی با من بیایی یا نه؟ حالا عبدالحمید منظورش چیز دیگری بود و من متوجه حرف هایش نشدم. و ادامه داد بیا باهم فرار کنیم برویم دستجرد؛ گفتم: آخر چطوری؟ گفت: ببین احمد رفت بیا تا ماهم فرار کنیم برویم. منظورش فرار به سمت آسمان بود و من هم اصلا متوجه منظور عبدالحمید نمی شدم. و ایشان داشت یک جورایی راه پرواز در آسمان را به من یاد آور می شد که یعنی اگر دوست داری شهید بشوی با هم شهید بشویم. که من متاسفانه دیر متوجه حرف هایش شدم. بله این هم از معجزات شهدا بود که هنوز شهید نشده بودند اما از خیلی چیزها آگاه بودند. احمد در حق من دعا کرد و عبد الحمید می خواست که من با او به آسمان بروم. من هر جا که می رفتم خمپاره ۱۳۰ همانجا کنار من بر زمین می خورد و گودال های بزرگ دو الی سه متری بوجود می آورد اما به من اصابت نمی کرد. خیلی هم دل و جگردار بودم و از خمپاره نمی ترسیدم هر جا که بودم چه تو سنگر چه بیرون سنگر صدای خمپاره می شنیدم روی زمین می خوابیدم که ترکش نخورم بچه ها بعد مرا می دیدند و با تعجب می گفتند: احمدی که اینجاست!! سالمه چیزیش نشده است. ولی خب قسمت و تقدیر من نبود که شهید شوم و هر کس لایق بود شهادت هم روزیش می شد. بخاطر شهادت احمد فصیحی که همشهری ما بود سنگر من و عبدالحمید را جدا کرده بودند که اگر اتفاقی افتاد برای هر دوتایمان نیافتد. و سالم برگردیم و قرار بود شب قبل شهادت عبدالحمید ما باهم بودیم و قرار بود سه روز بعد باهم به مرخصی برویم. ما نماز صبح که خواندیم بعد ازنماز صبح یک خمپاره از سقف سنگر به داخل سنگر عبدالحمید و همرزمانمان می خورد.‌ بچه های داخل سنگر مجروح شدند و عبدالحمید هم مجروح شده بود ولی تا آمده بودند او را به بیمارستان صحرایی برسانند در راه شهید می شود.‌ من چون به دستور فرمانده امان سنگرم از سنگر عبدالحمید جدا بود وقتی خمپاره آمد به سنگرشان برخورد کرد با اینکه سنگرهایمان نزدیک هم بود ولی متوجه نشده بودم که مجروح شده و او را به بیمارستان صحرایی فرستادند بچه ها چون می دانستند ما تازه داغ شهید احمد فصیحی را دیده ایم وقتی عبدالحمید شهید می شود تا شب نگذاشتند که من بفهمم که مباد روحیه ام از دست برود و برای همین نشد که لحظه ی آخر بالای سر عبدالحمید باشم. و بعد از شهادت عبدالحمید مرا به سنندج فرستادند تا کارهای مرخصی ام زودتر انجام شود و زودتر بروم تا حداقل به مراسمات عبدالحمید برسم و همان طور که گفتم قرار بود باعبدالحمید سه روز بعد به مرخصی برویم. ولی او شهید شد و پیکر مطهرش را به اصفهان فرستادند و من با پای خودم رفتم معراج شهدای اصفهان و دو روز بعد در معراج سر عبدالحمید را در آغوش گرفتم و با او وداع کردم. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
جانباز حسین احمدی دستجردی🌷 سلامتی و عاقبت بخیری رزمندگان و جانبازان اسلام صلوات 🤲 کانال حفظ آثار
بعد از اینکه سه روز در مبارکه اصفهان با اشک چشم فرماندهان را راضی کردم اجازه بدهند من هم به جبهه بروم با چند نیروی رزمنده ما را با اتوبوس به سمت غرب کشور به پادگان ۲۸ صفر در شهر سنندج کردستان اعزام کردند. ما در این پادگان هر روز آموزش میدیدم تا به تجربیات جنگیمان افزوده شود. یه مدتی ما جزو نیروهای جایگزین در خط مقدم جنگ بودیم. مثلا تعدادی برای عملیاتها می رفتند و چند وقتی که آنجا بودند و خسته می شدند به عقب جنگ بر می گشتند و بجای آنها ما را می فرستادند تا خط مقدم جنگ را حفظ کنیم. مسئولیت من در جبهه کردستان تک تیرانداز بودم و به لطف خدا هدف گیریم عالی بود و فرماندهان از من راضی بودند. اعزام اول حدود ۴۵ روز کردستان بودم بعد ۱۵ روز رفتم مرخصی و مجدد به پادگان ۲۸ صفر برگشتم. حدود سه ماه من در این پادگان خدمت کردم بعد مارا به جبهه جنوب به اهواز فرستادند. گاهی که با بچه های رزمنده دور هم جمع می شدیم مسابقات ورزشی برگزار می کردیم. من علاقمند به ورزش کشتی بودم و گاهی با همرزمام و فرماندهان کشتی می گرفتم و خب با ورزش کردن و تفریحات سالم و شوخیهای وقت و بی وقت بچه های رزمنده که گاهی فرصتش پیش می آمد کلی روحیه می گرفتیم و می توانستیم با انرژی مثبت سختیهای جنگ و دوری از وطن و خانواه را پشت سر بگذاریم. مدتی که من در جبهه رفت و آمد می کردم از بچه های دستجرد آقایان ( مهدی حیدری و دکتر محمد فصیحی؛ جانباز شهیدغلامحسین مهدی زاده ؛ شهید عبدالحمیدحیدری ؛ شهید احمد فصیحی ؛ شهید اصغر فصیحی ؛ امیر فصیحی و تعداد زیادی از بچه های دستجرد در جبهه حضور داشتند....) باهم بودیم منتها با مسئولیتهای مختلفی که داشتیم گاهی در حد یک احوالپرسی همدیگرا را می دیدیم. مثلا من تک تیرانداز و نیروی ادوات بودم و مهدی حیدری امداد و نجات بود و شهید اصغر فصیحی تدارکات و تعاون بود. و تعدادی رزمنده بودند. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
بعد از سه ماه خدمت در کردستان ما را به اهواز برای عملیاتی اعزام کردند. آنجا هم فرماندهان تا مرا دیدند گفتند این سنش کم است باید برگردد. و من دوباره شروع کردم به گریه و زاری که دلشان را بدست بیاورم بگذارند بمانم. بالاخره گریه هایم کار ساز بود و فرماندهان اجازه دادند بمانم. و قرار شد بعنوان تک تیرانداز در عملیات خیبر شرکت کنم. عملیات خیبر شروع شد روز اول عملیات بود من همراه چندتا از بچه ها داشتیم سنگر می کندیم که ناگهان یک خمپاره به سنگر ما خورد و ترکشهای آن خمپاره به مچ پا و ران پا و مخچه ی سرم اصابت کرد. و من مجروح شدم و دیگر قدرت ایستادن روی پاهایم را نداشتم. و آن لحظه فقط توانستم با غلت خوردن و سینه خیز رفتن ۵۰۰ متری به عقب بروم که خودم را به نیروهای خودی برسانم. یکی از برادرای دستجردی بنام حسن حیدری که دوقلو هم بودند و برادرش حسین هم در جبهه بود اما در قسمت پشت خاکریز خدمت می کرد با من در آن سنگر بود. حسن از پا مجروح شده بود من همین طور که با بدن مجروح سینه خیز بسمت عقب می رفتم صدای حسن می زدم که تو هم مثل من سینه خیز هر طور که هست بیا برویم، اما می گفت: من نمی توانم پایم خیلی درد می کند قدرت حرکت ندارم. صد متری ما عراقی ها بودند و برای ما دست تکان می دادند که تسلیم شوید. من دوست نداشتم اسیر شوم و چندباری صدای حسن حیدری زدم که سینه خیز بیا ولی نتوانست بیاید و آنجا حسن همراه حدود سی نفراز بچه های رزمنده چه سالم چه زخمی همگی اسیر شدند و فقط دو ؛ سه نفرمان که کم و زیاد مجروح بودیم زیر آتش سنگین دشمن توانستیم از آن مهلکه جان بدر ببریم. بعضی از رزمنده ها حسابی مقاومت می کردند و می جنگیدند و بعضیاهم روحیه یا تجربه کافی نداشتند که بتوانند در شرایط سخت درست تصمیم بگیرند بخاطر همین اگر سالم هم بودند تسلیم می شدند. در آن عملیات خیلیا شهید شدند. و شاید از سیصد نفر گردان پنجاه نفر مثل من توانستند نجات پیدا کنند.‌ من با آن قیامتی که به پا شده بود با هر جان کندنی بود خودم را پنجاه متری به پشت خاکریز رساندم و آنجا حسین برادر دوقلوی حسن حیدری مرا دید و پرسید حسن کجاست؟ گفتم: مجروح شد و نتوانست بیاید و ببین دارند عراقی ها کشان کشان می برند و جلوی چشم ما اسیر دشمن شد.‌ بچه ها خیلی دوست داشتند بروند برادرایی که اسیر شده بودند را نجات بدهند اما بقدری آتش دشمن سنگین بود که نمی شد بروی؛ من بخاطر سینه خیزی که روی خاک منطقه رفته بودم بدنم خیلی زخم برداشته بود و زمانی که به جان پناه رسیدم از خستگی و جراحتهای بدنم بیهوش شدم. و دیگر چیزی نفهمیدم؛ بچه های رزمنده ما مجروحان را سوار قایق کردند و به عقب جنگ فرستادند و فردای آن روز مارا با هواپیما به بیمارستان شریعتی مشهد فرستادند. من چند روزی در بیمارستان مشهد بودم. وقتی دکتر آمد گفت: باید عمل شوی تا ترکشهایی که در بدنت جا خوش کرده است را از بدنت خارج کنیم. اما من مخالفت کردم و گفتم: نه دوست ندارم عمل شوم؛ دکتر تعجب کرد و پرسید: چرا؟ گفتم: دوست دارم یادگاری در بدنم داشته باشم. ولی دکتر همچنان اصرار داشت که باید عمل شوم. اما من گفتم: برگ مرخصی مرا امضاء کنید تا بروم. خلاصه بعداز اینکه از بیمارستان مشهد مرخص شدم مرا با هواپیما به تهران آوردند و در تهران هم بلیط اتوبوس تهیه کردم و به اصفهان رفتم و از آنجا به دستجرد رفتم. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
زمانی که در فاو ما با بچه هایی که در ادوات خدمت می کردیم؛ هر روز بعد از صبحگاه می رفتیم پشت خط و خمپاره به خط دشمن می زدیم و برای خوردن صبحانه بر می گشتیم. و باید هر روز دونفر؛دونفر شهردار می شدیم و صبحانه ی بچه های رزمنده را آماده می کردیم. یک روز صبح که نوبت ما بود. حقیقت هر کس شهردار می شد به او می گفتند: چائی هایت بی مزه است. من هم روزی که نوبتم بود شهردار بشوم برای اینکه حرف نشنوم و یک چایی خوشمزه و متفاوت به بچه ها بدم بخورند یک شیشه ادکلن همراهم بود آوردم و مقدار کمی به کتری های بزرگ چایی اضافه کردم‌. پیش خودم گفتم: الان بچه ها می گویند: دستت درد نکنه احمدی عجب چائی خوشمزه ای درست کردی. تو جبهه هم لیوان شیک و با کلاس نبود شیشه های مربا که تمام می شد می شستیم و بجای لیوان استفاده می کردیم.‌ آن روز من تقریبا بیست تا لیوان چایی ریختم و بردم سر سفره صبحانه که نان و پنیر و شکر بود؛ بچه ها توی چایی شکر می ریختند ولی تا چائی ها را می دیدند می گفتند: چرا این چائی ها کف کرده است؟ می گفتم: من چه می دانم!! حالا اصلا فکرش را نمی کردم از ادکلنی هست که داخل چائی ریختم کف می کند!! خلاصه بچه رزمنده ها صبحانه خوردند و تمام که شد تا یک ربع بعد همگی دل پیچه گرفتند و اوضاع احوالشان بهم ریخت. من اصلا باورم نمی شد که یک همچین برنامه ای پیش بیاید. فرمانده امان مرا صدا زد و گفت: احمدی چرا این کار را کردی؟ کی بهت گفت این کار را بکنی؟! من هم گفتم: هیچ کس بخدا من خودم این کار را کردم. منظوری نداشتم فکر می کردم چایی خوش عطر می شود و دیگر کسی اعتراض نمی کند. نمی دانستم اینطور خواهد شد. یک ماشین ۹۱۱ جنگی آنجا بود که با آن نیروها را جابجا می کردند؛ به من گفتند این ماشین تحویل شما باید این بچه ها را ببری تا بهداری و بیاوری. و آنجا من جریمه شدم تا روزی دو بار بروم تا شهرکی که آن اطراف بود و برگردم. و درس عبرتی برایم شد تا هیچگاه تحقیق نکرده دست به کاری نزنم و الحمدلله بعد از مدت کوتاهی همه کسانی که از چایی ادکلندار خورده بودند بهبود یافتند. ولی من بخاطر اینکه روزی دوبار یک مسیری را باید تا بیمارستان طی می کردم از همان جا راننده ماشین شدم و دست به فرمانم خوب شد. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
بعد از سه ماه خدمت در کردستان ما را به اهواز برای عملیاتی اعزام کردند. آنجا هم فرماندهان تا مرا دیدند گفتند این سنش کم است باید برگردد. و من دوباره شروع کردم به گریه و زاری که دلشان را بدست بیاورم بگذارند بمانم. بالاخره گریه هایم کار ساز بود و فرماندهان اجازه دادند بمانم. و قرار شد بعنوان تک تیرانداز در عملیات خیبر شرکت کنم. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
در سالهای ۱۳۶۵ و ۶۶ و ۶۷ من هم در قسمت ادوات واحد شلیک خمپاره خدمت می کردم و هم مدتی در پشتیبانی موتوری انجام وظیفه نمودم و حدود هفت ماه هم در قسمت تعاون ستاد معراج شهدای *یامهدی* لشکر امام حسین علیه السلام در خدمت شهدا بودم. ما وقتی عملیات می شد شهدا را با برانکارد به عقب منتقل می کردیم. در معراج پلاستیک های متری که طاقه ای بود به اندازه قد شهدا قیچی می کردیم و پیکر پاک شهدا را با لباس وجسم خونین روی پلاستیک می گذاشتیم و بعد گلاب روی پیکر ها می ریختیم و می بستیم و داخل تابوت قرار می دادیم و نام و نشان آنان را یادداشت می کردیم و در یک سنگری خنک نگهداری می کردیم تا ماشینهای تویوتا یا ماشین های یخچال دار بیایند پیکرها را ببرند. گاهی می شد که دوستان و همرزمان شهدا به معراج می آمدند تا با شهدا وداع کنند عطر جیبی خود را بر سرو صورت شهید میزدند و با شانه سرو ریش شهدا را شانه می زدند و عشق و عاشقی بین این عزیزان بود که فقط باید در آن موقعیت قرار گرفت تا به فهم و درکش رسید. ما گاهی خودمان هم چون آرزوی شهادت داشتیم می رفتیم روی پلاستیک ها در تابوت می خوابیدیم و خود را به شهادت می زدیم و بچه ها از ما عکس یادگاری می گرفتند و در مدتی که در معراج شهدا خدمت می کردیم خدا می داند چقدر شهدا را در تابوت هایشان گذاشتیم. گاهی در روز شاید بالای ۵۰ شهید را جابجا می کردیم و در تابوت می گذاشتیم. و این کار به نظر خیلی ها سخت و دشوار است و به فکر خودشان از نظر روحی به انسان لطمه می خورد. چرا که شهدا پاره های تن ما بودند و از خود ما بودند و خیلی از شهدا را کم و بیش می شناختیم و یادم هست دوتا از دوستان صمیمی خودم را که شهید شده بودند به معراج آوردند تا ما برایشان تابوت مهیا کنیم. اما به خواست خدا نیرویی به ما عطا شده بود که از عهده ی این کار بر می آمدیم و خدارا شاکرم از اینکه زمانی را در خدمت شهدا بودم و در کنار شهدا ماهم فیض می بردیم و غرق در انوار تابان الهی بودیم. و بواسطه روح پاکشان توسلاتی داشتیم. باشد که شفاعت گویمان به پیشگاه خداوند متعال باشند.‌ کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398
من در جبهه اواخر جنگ که در فاو بودیم آقای حسین حیدری معروف به حسین میرزا را میدیدم و یکی از مسئولین ما بود. ایشان مسئول پشتیبانی در قسمت موتوری و ادوات بود. کار ما هم این بود که مثلا می رفتیم پشتیبانی جنگ پیش آقای حسین حیدری ایشان رو به نیاز خط مقدم جنگ و آماری که داشت یک سری وسائل جنگی مانند اسلحه یا ماشین و یا خمپاره ۱۲۰ را به ما تحویل می دادند. ما هم خمپاره ها را توی ماشین بار می زدیم و می بردیم خط مقدم پای قبضه ها می چیدیم و تحویل نیروهای مربوطه می دادیم و بر می گشتیم. کانال حفظ آثار شهدای دستجرد https://eitaa.com/Yad_shohada1398