همسفران دیار طغرالجرد
🌹🌹 #قسمت نود و ششم (کتاب زندگی نامه شهدای بخش طغرالجرد ) #زندگی نامه سردار شهید، جانباز حاج حسن
🌹🌹
#قسمت نود و هفتم (کتاب زندگی نامه شهدای بخش طغرالجرد )
#زندگی نامه سردار شهید، جانباز حاج حسن رشیدی
[ قسمت سی و چهارم ]
#راوی: خود نوشتههای شهید🌷
#شب اوّل عملیات حدود بیست کیلومتر، نیروها را پای پیاده با تجهیزات به نزدیک خط اوّل عراقی ها بردیم و برای عملیات، آماده شدیم. ناگهان دستور دادند که عملیات لغو شد و نیروها را به پایگاه برگردانید. نیروها وقتی که فهمیدند باید برگردند و عملیات انجام نمیشود، خیلی ناراحت شدند و اعتراض ها بلند شد. خلاصه مصلحت بود و باید برمیگشتیم. وقتی به پایگاه رسیدیم هوا روشن شده بود. بچهها به هر سنگر و چادری که می رسیدند، می رفتند و می خوابیدند.
#موقع ظهر بود که دوباره به ما خبر دادند امشب عملیات است به نیروها خبر بدهید. دوباره بهصورت ستونی، به سمت عراقی ها حرکت کردیم. راه بلد ما، در نزدیک خط دشمن، مقداری از راه را اشتباهی رفت. در بین راه به فرمانده گردان، برادر حاج اکبر خوشی، برخورد کردیم و به کمک ایشان توانستیم مسیر را پیدا کنیم.
#در همان حین، رمز عملیات که به نام حضرت زهرا (سلام الله علیها)بود، اعلام گردید و یگان ها، هر کدام به سمت محور عملیاتی شان هجوم بردند. در بعضی جاها هدف ها زود تسخیر میشد ولی در بعضی نقاط دشمن از خود مقاومت نشان میداد، هوا داشت کمکم روشن میشد. خورشید طلوع میکرد که ما به هدف از قبل تعیین شده، رسیدیم. در اطراف آن تپه ای که میبایست آزاد نماییم، مناطق صافی وجود داشت که کار را برای نیروهای عمل کننده، دشوار می ساخت و عراقی ها هم با تمام تجهیزات از بالای تپه، بر دشت مسلط بودند.
#ما که با گروهان ارتش همراه بودیم، از روبه روی تپه که از قبل این مسیر را برایمان در نظر گرفته بودند، حمله کردیم. فرمانده گروهان ارتش وقتی که دید آتش شدید شد، به نیروها دستور توقف داد. عراقی ها هم مرتب با هر سلاحی ازجمله: گلوله ی خمپاره زمانی، بالای سر ما شلیک میکردند ترکش های خمپاره از بالای سر به نیروها اصابت میکرد.
#آن شب به مسئول دسته سفارش کردم، یکی از نیروهایی را که همیشه در تدارکات کار میکرد و هیکل نسبتاً چاقی داشت و تا به حال به عملیات نیامده بود، با خودشان بیاورند تا قدر نیروهای عمل کننده را بداند.
#وقتی او دید ترکش های گلوله خمپاره از بالا به کلاه آهنی اش اصابت میکند، با اضطراب و دلهره گفت: «اینا دیگه چیه که روی کلاه آهنی ام می خوره؟» برادرم، حسین که کنارش ایستاده بود گفت: «عراقی ها مهماتشان تمام شده، دارند به طرف ما شن می پاشند، از این ها نترس!»
#در هر حال، دو دسته از نیروهای گروهان را از دو سوی پشت تپه فرستادم و خودم با دسته ی یک، از روبه رو حرکت کردم. در همان لحظه شهید حاج مهدی کازرونی، با یک قبضه موشک، نوک تپه را هدف قرار داد و مرتب شلیک میکرد و ما هم همچنان به طرف تپه میرفتیم. نگاهم به دوشیکای عراقی که نزدیک نوک تپه، از داخل سنگر به سمت ما شلیک میکرد، افتاد. من هم شروع کردم به طرفش تیراندازی کردن. ناگهان تیر از روبه رو به بازوی دست چپم اصابت کرد و با پاره کردن گوشت از آن طرف عبور کرد و خون سرازیر شد.
#دستم به حال خود رها بود و با همان حال نیروها را به سنگرهای عراقی هدایت میکردم و سعی داشتم نیروها از زخمی شدنم مطلع نشوند تا در روحیه شان اثر منفی نگذارد.
ادامه دارد...
منبع نشر زندگی نامه شهدای بخش طغرالجرد، کانال همسفران دیارطغرالجرد 🌷
https://eitaa.com/Yareanehamra