همسفران دیار طغرالجرد
🌹🌹 #قسمت هشتاد و پنجم (کتاب زندگی نامه شهدای بخش طغرالجرد ) #زندگی نامه سردار شهید، جانباز حاج حس
🌹🌹
#قسمت هشتاد و ششم (کتاب زندگی نامه شهدای بخش طغرالجرد )
#زندگی نامه سردار شهید، جانباز حاج حسن رشیدی
[ قسمت بیست و سوم ]
#راوی: خود نوشتههای شهید🌷
#چون دیدم هنوز عصبانی است و از شدت ناراحتی عرق کرده، گفتم: « مگر نشنیدی که به ما میگویند نیروی جنگ های نامنظم و ایذایی و یا به اصطلاح چریک؟ ما که جنگ کلاسیک انجام نمی دهیم، یک بار داریم کمین دشمن را خنثی میکنیم و یک بار هم سر راه دشمن، کمین می گذاریم.
#گاهی خانه های تیمی دشمن را شناسایی میکنیم و هر هفته امنیت نماز جمعه را برای مردم فراهم میکنیم و بعضی وقت ها هم انتظامات جلسات هیأت حسن نیت را برقرار میکنیم تا شاید آشتی صورت بگیرد. مگر نیروهای حجتالاسلام حسنی، امام جمعه ارومیه را ندیده ای که یک پایشان پوتین است و پای دیگر شان کفش کتانی و در هر نقطه ای هم که نیروهای ضد انقلاب، ایجاد درگیری و نا امنی میکنند، علیه آنها می جنگند.
#ندیدی در بازپسگیری روستای دارلک از دست ضد انقلاب و گروهک های محارب، چه شهامتی از خود بروز دادند؟ پس ما با دشمنی در حال مبارزه هستیم که با نیرنگ و حقه، خودش را در بین مردم مخفی کرده و خود را مدافع مردم هم میداند و اسمش را هم گذاشتهاند دفاع از خلق کُرد و ما که بدون چشم داشتی از فرسنگ ها راه، خانه و زندگی مان را رها نموده ایم و برای نجات این مردم ستمدیده به اینجا آمده ایم و روزانه با بدترین وضعی چندین نفر شهید و زخمی می دهیم، خائن و بیگانه هستیم و هر روز علیه مان اعلامیه پخش میکنند».
#بعد از صحبتهای من، شهید حسین کاظم زاده تا اندازه ای آرامش پیدا کرد. روحیهی اطاعت پذیری شهدا و شنیدن حرف مافوق، واقعا مثال زدنی بود و چون در ارکان مذهبی، به ولایت، اعتقاد خاصی داشتند حرف مافوق خود را هم بر همان اساس میپذیرفتند.
#ملاقات غیر منتظره وآخرین با شهید اسکویی:
#ایشان قبل از ما به جبهه جنوب رفت. ما هم در آبان ماه سال ۶۰ به اهواز رفتیم و در پایگاه شهید علی غیور اصلی، مستقر شدیم و از آنجا به جبهه ی سودانیه و غرب دهلاویه برای شناسایی می رفتیم. زمانی که از سوسنگرد عبور میکردیم من پلاکارد محل استقرار نیروهای تیپ عاشورا را که بر درب بالای ساختمان نصب بود، دیدم. به راننده گفتم: « نگهدار من می خواهم احوال دوستم، کاظمزاده را بپرسم».
#داخل ساختمان رفتم و از برادرانی که آنجا بودند سؤال کردم فردی مرا به اتاق ایشان راهنمایی کرد. ایشان چون از منطقه آمده بود با «حاج علی داننده» در حال استراحت بودند. زمانیکه نگاهش به من افتاد با حالت تعجب از جایش بلند شد و مرا در بغل گرفت و از من می پرسید: « من بیدارم یا دارم خواب می بینم که در اینجا شما را می بینم؟»
#چند دقیقه ای با هم صحبت کردیم و درباره ی موقعیت کردستان و وضع امنیت آنجا از من پرسید و احوال دوستانی را که با هم بودیم جویا شد، چون تعدادی از برادران، بیرون، بالای ماشین منتظرم بودند، با او خداحافظی کردم و گفتم: «اگر سالم از عملیات برگشتیم دوباره می آیم پیدایت میکنم».
'بعد از اینکه عملیات طریق القدس به پایان رسید، دوباره به همان مقر آمدم و از فردی که که فکر کنم اخوی علی داننده بود، احوال کاظم زاده را پرسیدم، گفت: « حسین روی مین رفت و شهید شد و حاج علی داننده هم جنازه اش را برای خاکسپاری به اسکوی تبریز برد».
#همانطوری که پهلوی دیوار ایستاده بودم به دیوار تکیه دادم، بغض گلویم را گرفت. یاد فعالیتهایش در درگیری های کردستان افتادم که این جوان لاغر اندام پر انرژی، چقدر برای امنیت مناطق کردنشین از خودش مایه گذاشت.
#اگر اشتباهی از نیرویش سر می زد، خودخوری میکرد. دلش میخواست همهی افراد مثل خودش منظم و معتقد باشند و ایمانی راسخ نسبت به ارزشهای...
ادامه دارد...
منبع نشر زندگی نامه شهدای بخش طغرالجرد، کانال همسفران دیارطغرالجرد 🌹
https://eitaa.com/Yareanehamra
همسفران دیار طغرالجرد
🌷🌷🌹 #قسمت صد و دهم (کتاب زندگی نامه شهدای بخش طغرالجرد ) #زندگی نامه سردار شهید، جانباز حاج حسن ر
🌷🌷🌹
#قسمت صد و یازدهم (کتاب زندگی نامه شهدای بخش طغرالجرد )
#زندگی نامه سردار شهید، جانباز حاج حسن رشیدی
[ قسمت چهل و هشتم ]
#راوی: خود نوشتههای شهید🌷
لرزشی سراسر وجودش را گرفته بود و آب در دهانش خشک شده بود.
به سنگر اول که رسیدیم، سکاندار قایق را به پل چسباند. دیدم حاج آقا از جای خود بلند نمی شود. به شهید ایزدی علامت دادم که زیر بغلش را بگیرد. خودم هم کتف دیگرش را گرفتم و از جا بلندش کردیم.
قایق روی آب بازی میکرد و ایشان بیشتر می ترسید. آوردیمش روی پل. دیدم پاهایش توان ندارد. چشم هایش باز بود ولی پلک نمی زد به یاد آیه «بِأَیِّ ذَنبٍ قُتِلَت» افتادم. بچهها دورش را گرفتند. کمکم با حرف زدن بچهها، متوجه شد که خودی هستند. من به بچهها گفتم اگر سئوالی دارید از حاجآقا بپرسید. بعد بردمش سنگر دومی و به همین ترتیب در سنگرهای گروهان چرخاندمش.
ظهر که شد، آوردمش چادر گروهان. گفتم: « بقیه ی سنگرها را بعد از ظهر می رویم. امروز ظهر، نماز جماعتی بخوانید، من هم پیگیر ناهار بچهها بشوم که چرا دیر شده است. شب را هم در یکی از سنگرها بمانید».
دیدم حاج آقا رو به من کرد و گفت: «می خواهم با شما خداحافظی کنم»! گفتم: «چرا؟ شما باید پانزده روز اینجا باشید از طرف ستاد تبلیغات استان مامورید و باید مأموریتتان را تمام کنید تا ستاد تبلیغات لشکر، نامهای به شما بدهد». گفت: «من هرچه فکر میکنم می بینم پشت جبهه، وجودم از این جا با ارزش تر است»! گفتم: «حالا که می خواهی بروید، آدرس محل کار تان را به من بدهید اگر یک زمانی به استان آمدم، بیایم احوالتان را جویا شوم».
#ملاقات دوباره با این روحانی این بار در کرمان:
پس از مدتی که به مرخصی رفتم، به محل کار ایشان هم سر زدم. به منشی اش که یک آقا بود، گفتم: «با رئیستان کار دارم». گفت: «نمی شود». گفتم: « به او بگو فلانی آمده، میخواهد احوالتان را بپرسد». نشستم، در که باز شد، رفتم داخل دفتر. دفترش خیلی بزرگ بود از همان دم در سلام کردم، مرا شناخت و به سرعت به طرفم آمد. مرا در بغل گرفت و گفت: «هنوز سالمی؟» گفتم: «به لطف خدا بله». گفت: « من فکر کردم با آن وضعیتی که آنجا بود، خیلی وقت پیش شهید شده ای».
لازم به ذکر است که حساب روحانیون و طلاب شهیدی که تعدادشان به بیش از ۶۰۰۰ نفر میرسد از معدود افرادی که در هر دوره، نان لباس و نام خود را می خورند، جداست.
در دیار خودمان، طغرالجرد، در اولین گروههای بسیجی اعزامی، دو طلبه با نامهای شهید نجف کاظمی و شیخ محمّد علی رشیدی وجود داشت و غیر از این دو عزیز، طلبه ی جانباز وبرادر شهید، حاج شیخ اسماعیل فتاحی نیز مایه ی افتخار است.
الگو گیری از سنگر نیروهای تیپ بدر
نامه ای به حاج قاسم نوشتم تا فردی را بفرستد که خط هور را از من تحویل بگیرد و من هم بیایم و در عملیات شرکت کنم. ایشان در جواب نامه ی من نامه ای نوشتند که متن هر دو در پیوستی ها آمده است.
در منطقهی هور و در سمت راست ما، نیروهای تیپ بدر قرارداشتند که از برادران شیعه ی عراقی بودند. من بعضی روزها با شهید حسن سلطانی، برادرشهید حسین سلطانی، برای شناسایی خطوط اطرافمان می رفتیم و وارسی میکردیم که نیروهای دشمن، رخنه نکرده باشند.
ادامه دارد...
منبع نشر زندگی نامه شهدای بخش طغرالجرد، کانال همسفران دیارطغرالجرد 🌷
https://eitaa.com/Yareanehamra