eitaa logo
ولایتــــ ؏ــشق 🇵🇸 ♥️🌱
1.5هزار دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
26 فایل
بِسمِ رَبِ المَهدی♥️🌱 اطلاعـاتــــ🌱 @WelayatEshgh313 شـࢪو؏۲۸ مهر ۱۴۰۲ ادامهـ اِن شاءالله تا پاے شهـادتــــ کپی؟باذکر صلوات نذر ظهور آقا امام زمان (عج) اَللّهُمَّ ارْزُقْنی تَوْفِیقَ الشَّهادَةِ فِی سَبِیلِکَ تَحْتَ رایَةِ وَلِیِّکَ الْمَهْدِیّ(عج).
مشاهده در ایتا
دانلود
ولایتــــ ؏ــشق 🇵🇸 ♥️🌱
حاج‌حسین‌یکتا باید کاری کنیم که علی اکبر زمان باشیم و امام حسین‌ (ع) خریدار ما باشد...
شهیدقاسم‌سلیمانی: وقتی که جنگ سی و سه روزه انجام گرفت، یک خانم مسیحی که خواننده بود، اما زن منصفی بود، از آنچه در لبنان اتفاق افتاد، خیلی متأثر شد و جمله‌ای گفت که خیلی تکان دهنده بود، وی گفت: ما باید عبای سیدحسن نصرالله را بگیریم و پاره‌های آن را به بدن فرزندانمان بزنیم تا آن‌ها غیرت دفاع از مملکتشان را پیدا کند. 🌱
ولایتــــ ؏ــشق 🇵🇸 ♥️🌱
❤️ چشم انتظار شهادت ✏️ رهبر انقلاب: سردار زاهدی از دهه شصت در میدان‌های خطر و مجاهدت، چشم انتظار شهادت بود. ۱۴۰۳/۱/۱۴ 📸 تصویر: دی‌ماه ۱۴۰۲؛ شهید زاهدی در کنار پیکر شهید سیدرضی پیش از آغاز مراسم اقامه نماز رهبر انقلاب در محوطه بیت رهبری
ولایتــــ ؏ــشق 🇵🇸 ♥️🌱
📷 تصویر دیده‌نشده‌ای از دیدار و گفت‌وگوی سردار محمدرضا زاهدی با حضرت آیت‌الله خامنه‌ای
ولایتــــ ؏ــشق 🇵🇸 ♥️🌱
📷 تصویری از اهدای درجه به سردار حاج‌رحیمی توسط فرمانده کل قوا نصب درجه توسط شهید حاج قاسم سلیمانی 🔹سردار حاج‌رحیمی، دیروز به‌دست رژیم صهیونیستی به شهادت رسید.
🔴 کسانی که می‌پرسند ایران برای فلسطین چه می‌کند، جوابش را از حماس بشنوند: 🔻حماس در کانال رسمی خود بیانیه تسلیت و تقدیری را که شاخه نظامی‌اش (قسام) درباره شهید زاهدی صادر کرده منتشر کرده است. 🔻حماس (قسام) در این بیانیه شهید زاهدی را «فرمانده کبیر» و «شهید راه قدس» خوانده و «نقش عظیم» شهید زاهدی در «ایجاد جبههٔ مقاومت علیه اشغالگران صهیونیست در سالیان طولانی» ستوده و از «نقش برجستهٔ او در نبرد طوفان الاقصی» تمجید کرده است. 🔻کسانی که می‌گویند ایران چه می‌کند به عبارت «نقش برجسته» این شهید «در نبرد طوفان الاقصی» دقت کنند. این عزیزان می‌توانند یک خط درباره نقش او در این نبرد چیزی بنویسند؟ نه. چون اطلاعاتی وجود ندارد. 🔸نقش ایران همین است. «نقش برجسته» ولی چنان بی‌سر و صدا که ما یک خط درباره‌اش نمی‌دانیم ولی بازیگر اصلی طوفان الاقصی، آن را «نقش برجسته» می‌خواند. 🔸یادمان نرود ایران بزرگترین ضربه تاریخ را از طریق محور مقاومت به اسرائیل زده است و اسرائیل را با جدی مواجه کرده است، وسط این معرکه بزرگ، شهدای عزیزی را هم تقدیم کرده‌ایم که به تعبیر آقا دلاورمردان انتقام آن را خواهند گرفت.
بعد از شستن دست و صورتش وقتی سفره غذا رو دید، اولین کاری که کرد، مثل همیشه از صفحه عکس انداخت و زبان تشکرش بلندشد. با همان لباس‌ها سر سفره نشست و مثل همیشه با اشتها مشغول خوردن شد. وسط غذاخوردن بودیم که نگاهش به گوشه آشپزخانه افتاد. یک جعبه پلاستیکی میوه که بیرونش را نایلون کشیده بودم، دید. پرسید: این برای چیه؟ لونه کفتر درست کردی؟ گفتم: نه آقا! چون زمستون برف و بارون میاد این جعبه رو درست کردم که گوشه حیاط باشه، دمپایی ها رو بزاریم زیر این جعبه خیس نشه. لبخندی زد و گفت: ما که فکر نکنم حالا حالا ها بتونیم خونه بخریم، انشالله نوبت ما که بشه میریم خونه سازمانی. اونجا دیگه برای استفاده از سرویس بهداشتی مجبور نیستیم سرمای حیاط رو تحمل کنیم. گفتم: با اینکه این خونه کوچیک و قدیمیه گاهی وقتا هم که تو نیستی مارمولک پیدا میشه، ولی من اینجا رو دوست دارم. با صفاست. تازه حاج خانوم و آقای کشاورز هم که همیشه محبت دارند. این چند وقت که تو نبودی، چند باری پرسیدند: پسرمون کجاست؟ سراغ تو رو میگرفتن. حمید گفت: آره واقعا محبت دارن. ما را مثل دختر و پسر خودشون میبینن. بعد هم پرسید: راستی خانم من نبودم اجاره رو دادی؟ گفتم: قرار اجاره ما که دهم هر ماهه. حمید گفت دوست دارم خوش حساب باشیم. اجاره را چند روز زودتر بدیم بهتره. یادت باشه همیشه قبض آب و برق و گاز رو هم دقیق حساب کنیم و سهم خودمون را به موقع بدیم. بعد از غذا کمی استراحت کرد. بیدار که شد گفت: این چند وقت نبودم دلم برای گلزارشهدا تنگ شده. گفتم: اگه خسته نیستی پاشو...... اَلّٰلهُـمَّ‌عَجِّݪ‌لِوَلیڪَ‌الفَرَج♥️🌱
بریم، چون من هم این چند وقت نشده که برم لباس پوشیدیم وراه افتادیم چون هوا سرد بود موتور نبردیم. به گلزار شهدا که رسیدیم سر مزار شهید حسین پور چند تا خانم ایستاده بودند. حمید جلوتر نیامد گفتم: «ما که نمی دونیم اون خانم ها کی هستن. مثل بقیه بریم جلو فاتحه بخونیم.» گفت نه خانوم! شاید اون خانم ها از اعضای خانواده شهید باشن. بخوان چند دقیقه ای خلوت کنن. ما جلو بریم معذب میشن. از همین در ورودی گلزار شما نیت بکنی، اون شهید خودش ما رو می بینه. نیازی نیست حتما بریم سر مزار یا دست بذاریم روی سنگ مزار شهید. آن موقع این حرف حمید را شیر فهم نشدم، ولی بعدها خیلی خوب معنای خلوت کنار سنگ مزار را فهمیدم! از گلزار شهدا رفتیم خانه عمه. دلتنگی ها و نگرانی های یک مادر هیچ وقت تمامی ندارد. حمید مثل همیشه مادرش را که دید پیشانیش را بوسید. به اصرار عمه شام را همان جا ماندیم. تازه سفره شام را جمع کرده بودیم که شبکه یک سخنرانی آقا را پخش می کرد. به مناسبت نوزده دی مردم قم به دیدار ایشان رفته بودند. حمید سریع جلوی تلویزیون نشست و مشغول گوش دادن سخنرانی شد. پدر حمید هم که از بسیجی های زمان جنگ بود مثل حمید از اول تا آخر سخنرانی را گوش کرد. حمید همه سخنرانیهای آقا را کامل گوش میداد. هر کدام را هم که نمی رسید بعد از اینترنت می گرفت و نکات مهمش را یادداشت می کرد. برای همه سخنرانی ها همین روال را داشت. هرکجا پای سخنرانی مینشست یک دفترچه و خودکار همراه داشت. وقت هایی که دفترچه همراهش نبود از کوچکترین کاغذ ممکن مثل فیش های خرید استفاده می کرد. بعدا از همین مطالب در مباحث حلقه های صالحین، جمع رفقایش بعد از هیئت یا برای صحبت اَلّٰلهُـمَّ‌عَجِّݪ‌لِوَلیڪَ‌الفَرَج♥️🌱
با سربازهایش استفاده می کرد روزهایی که دانشگاه داشتم برنامه من این بود که از شب قبل ناهار را بار بگذارم. خورشت را شب میگذاشتم، برنج را هم اول صبح. با این برنامه ریزی غذای ما هر روز حاضر بود. این طور نبود که چون دانشگاه داشتم بگویم امروز نرسیدم غذا درست کنم. ناهار یا شام را حتما غذای خورشتی بار می گذاشتم. مثلا اگر ظهر کتلت یا ماکارونی داشتیم، برای شب خورشت می گذاشتم یا برعکس. اگر خودم زودتر می رسیدم که غذا را گرم می کردم، اگر حمید زودتر می آمد خودش غذا را گرم می کرد؛ ولی هر دوی ما حداقل یکی دو ساعت منتظر یکدیگر می ماندیم تا هر جور شده با هم غذا بخوریم. گاهی اوقات که کار من طول می کشید، حمید دو، سه ساعت چیزی نمی خورد تا من برسم و با هم . سر سفره غذا بخوریم. روزهای دوشنبه هر هفته که هم صبح، هم بعدازظهر کلاس داشتم، برای ناهار به خانه برمی گشتم و بعد از خوردن غذا کنار هم دوباره به دانشگاه برمیگشتم. آن روز دوشنبه، ساعت یک کلاسم که تمام شد، سریع سوار تاکسی شدم تا زودتر به خانه برسم. غذا را گرم کردم و سفره را چیدم. همه چیز را آماده کردم تا وقتی حمید رسید، زود ناهار را بخورم و برای ساعت سه دانشگاه باشم. حمید خیلی دیر کرده بود. تماس که گرفتم خبر داد کمی با تأخیر میرسد. ناچار تنهایی سر سفره نشستم و چند لقمه ای به زور خوردم تا زودتر راه بیفتم و به کلاسم برسم. هنوز از در خانه بیرون نرفته بودم که حمید رسید. دستها و لباسش خونی شده بود. تا حمید را با این وضع دیدم، بند دلم اَلّٰلهُـمَّ‌عَجِّݪ‌لِوَلیڪَ‌الفَرَج♥️🌱