eitaa logo
🌴 #یازینب...
2.4هزار دنبال‌کننده
18.6هزار عکس
8.3هزار ویدیو
27 فایل
@Yazinb69armaghan ما سینه زدیم،بی‌صدا باریدند از هر چه که دم زدیم،آنها دیدند مامدعیان صف اول بودیم ازآخر مجلس شهدارا چیدند این زمان زنده نگه داشتن یادشهداکمتر ازشهادت نیست #یازینب‌.. جهت تبادل🌹👇🌹 @ahmadmakiyan14 تبادل بالای ۲k🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄ ❤️ امیرالمؤمنین امام علی(علیه السلام) : ♦️أَيُّهَا النَّاسُ الْآنَ الْآنَ مِنْ قَبْلِ النَّدَمِ، وَ مِنْ قَبْلِ أَنْ تَقُولَ نَفْسٌ «يا حَسْرَتي عَلى ما فَرَّطْتُ فِي جَنْبِ الله» ✳️ای مردم، زمان را دریابید، الآن و همین اکنون، پیش از آن که پشیمان شوید، پیش از آن که هرکسی بگوید «ای دریغا که در کار خدا کوتاهی کردم» 📚بحار الانوار، ج ۷۴، ص: ۳۷۷ ┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💠🔹
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_دختر_شینا🌹🕊 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊 :بانو بهناز ضرابی.. فصل یازدهم..( قسمت ۵)🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 ما حتی یکدیگر را درست و حسابی می دیدیم. کور مال کورمال شام را آوردیم. با کمک هم سفره را چیدیم. خدیجه کنارم نشسته بود و معصومه هم بغل خانم دکتر بود. خدیجه از سرما می لرزید هیچ نفهمیدم شام را چطور خوردیم توی دلم دعا دعا می کردیم زودتر بلند شویم برویم اما تازه مردها تعریفشان گل کرده بود. خانم دکتر هم عین خیالش نبود. با حوصله و آرام آرام برای من تعریف می کرد هر کاری می کردم نمی توانستم حواسم را جمع کنم فکر می کردم الان از پشت درخت ها سگ یا گرگی بیرون می آید و به ما حمله می کند از طرف منطقه نظامی بود و اگر وضعیت قرمز می شد خطرش از جاهای دیگر بیشتر بود. از سرما دندان هایم به هم می خورد. بالاخره مردها رضایت دادند وسایلمان را جمع کردیم و سوار ماشین شدیم. آن موقع بودکه تازه نفس راحتی کشیدم و گرم صحبت با خانم دکتر شدم. به خانه که رسیدیم بچه ها خوابشان برده بود جایشان را انداختم لباس هایشان را عوض کردم صمد هم رفت توی آشپزخانه و ظرف ها را شست. دنبال صمد رفتم توی آشپزخانه. برگشت و نگاهم کرد و گفت: خانم خوب بود؟ خوش گذشت؟! خواستم بگویم خیلی اما لب گزیدم و رفتم سر وقت آبگوشتی که از ظهر مانده بود. آن روز نه ناهار خوردم و نه شام درست و حسابی. از گرسنگی و ضعف دست و پایم می لرزید. فردای آن روز صمد ما را به قایش برد و خودش به جبهه برگشت. من و بچه ها یک ماه در قایش ماندیم. زمستان بود و برف زیادی باریده بود. چند روز بعد از اینکه به همدان برگشتیم، هوا سردتر شد و دوباره برف بارید. خوشحالی ام از این بود که موقع نوشتن قرار داد صمد پارو کردن پشت بام را به عهده صاحب خانه گذاشته بود. توی همان سرما و برف بوران برایم کلی مهمان از قایش رسید که می خواستند بروند کرمانشاه. بعد از شام متوجه شدم برای صبحانه نان نداریم. صبح زود بلند شدم و رفتم نانوایی. دیدم چه خبر است یک سر صف توی نانوایی بود و یک سر آن توی کوچه. از طرفی هم خیلی سرد ود چاره ای نداشتم. ایستادم سر صف دو تایی که خلوت تر بود با این حال ده دقیقه ای منتظر شدم تا نوبتم شد نان را گرفتم دیدم خانمی آخر صف ایستاده به او گفتم: خانم نوبت من را نگه دار تا من بروم و برگردم. تا خانه برسم چند بار روی برف ها لیز خوردم و افتادم. نان را گذاشتم توی سفره. مهمان ها بیدار شده بود. چایی را دم کردم و پنیر را هم گذاشتم بیرون از یخچال و دوباره دویدم طرف نانوایی. وقتی رسیدم دیدم زن نیست ناراحت شدم به چند نفر که توی صف ایستاده بودند گفتم: من اینجا نوبت گرفته ام همین ده دقیقه پیش آمدم دو تا نان گرفتم و رفتم زن ها فکر کردند می خواهم بی نوبت نان بگیرم چند نفری شروع کردند به بد و بیراه گفتن و دعوا کردن. یکی از زن ها با دست محکم هلم داد اگر دستم را به دیوار نگرفته بودم به زمین می افتادم یک دفعه همان زن را دیدم زنبیل قرمزی دستش بود با خوشحالی گفتم: خانم ... خانم ... مگر من پشت سر شما نبودم؟! زن لبخندی زد و با دست اشاره کرد جلو بروم. انگار تمام دنیا را به من داده بودند ز ها که این وضع را دیدند با اکراه راه را باز کردند تا جلو بروم هنوز هم وقتی زنبیل قرمزی را می بینم یاد آن زن و خاطره آن روز می افتم. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 ...🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3
🌴 #یازینب...
#عاشقی_به_افق_حلب🌹🍃 #قسمت_اول 🍃🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🍃 چشمم از پنجره به حیاط مدرسه افتاد... آس
...🌹🍃 🍃🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🍃 قطره های خون روی فرش جلوی آشپزخانه ته دلم را خالی کرد. دویدم سمت راه رو... توان حرف زدن نداشتم... نشستم زمین و جیغ زدم ... زندایی فاطمه سراسیمه از پله ها بالا آمد... کنارم نشست و صورتم را بین دست هایش گرفت... چی شده؟ منو نگاه کن...ریحانه؟ ...زندایی خون... ناله میکردم و زجه میزدم! _ریحانه نصف جون شدم...بگو چیشده؟ زبانم بند آمده بود.دست زندایی را گرفتم و بردمش کنار فرشی که قطره های خون روی آن بود... زندایی که تازه متوجه ماجرا شده بود ،دستم را گرفت و مرا روی مبل نشاند... رنگ به رخسار نداشتم و دست و پایم به لرزه افتاده بود... بگیر این آب قند رو بخور تا حالت جا بیاد و جریان رو برات تعریف کنم... کمی از آب قند خوردم ،حالم بهتر شد... خواهش میکنم بگو...بابا طوریش شده؟ چیز خاصی نیست نگران نباش...فقط... فقط چی زندایی؟ بگو! طبق معمول از جاش بلند شد و نتونست خودش رو کنترل کنه و افتاد،سرش خورد به لبه ی پله آشپزخونه و شکست... ؟تو رو خدا زندایی راستشو بگو ...چه بلایی سر بابا اومده؟😭 سیل اشک هایم گونه ام را خیس کرده بود... من دومین و آخرین دختر بابا بودم... به قول خودش ته تقاری شیطون و تخس بابا... عجیب دلبسته بابا بودم... حتی تحمل نداشتم یک خار به پای بابا برود... اما حالا چه میشنیدم ؟! بابای من سرش شکسته؟😭 دارد...🌹🍃 🌹🍃 ...🌹🍃 ...🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3
مجلسِ‌خبرگان رو انتخاب می‌کنه؟ رئیس‌ِجمهور رو انتخاب می‌کنه؟ - نمایندگانِ‌مجلس رو انتخاب می‌کنه؟ شورای‌ِشهر رو انتخاب می‌کنه؟ مشکلات تقصیر کیه؟! ! http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3
🍃اینجا ایران است ....🍃 ❣صــدای آهنــگ هـای پـاپ لس آنجـلس و غـرب زده آنقدر بلند است که فــریـادهـای سوزناک حـاج حسین خرازی به گوش نمی رسد ...🍃  ❣- اینجا همه حاج ابراهیم همت را با اتوبان همت می شناسند ...🍃 - اینجا کسی نمی داند ، شهید مهدی زین الدین ، رتبه چهار کنکور سراسری بود ...🍃 - اینجا کسـی نمی داند، تکـــه های پیکـر شهید محمـد نـوبخت را درون گــونی بـرای خانواده اش فرستاده بودند ...- اینجا بر دیوار شهر روی عکس شهید پوستر تبلیغاتی میچسبانند ...🍃 - اینجا نام شهید را برای اینکه بچه ها خشـونت طلب و جنگ طلب بار نیـایند از کوچه  ها برداشته و نام نگین و جاوید میگذارند ...😔 ❣- اینجا کسی نمیداند، شهید مصطفی چمران ، دکترای فیزیک هسته ای را داشت و  یکی از نخبگان ایران بود ... ❣- اینجا ستارگان درخشـان هــالیوود آنقـدر زیاد شده اند که دیگر کسی ستـارگان پــُر  فـروغ کـربلای ایران را نمی بیند ...🍃✨ ❣- اینجا دیگر کسی نمی خواهد گمنام بماند ، همه به دنبال کسب نام هستند(به هربهایی)..🍃 ❣- اینجا کسی نمی داند که حاج مهدی بـاکری در وصیت نـامه خود از خدا خواسته بود جسدش بر نگردد و تکه ای از زمین را اشغال نکند ...-🍃 ❣- اینجا کسی نمی خواهد با صدای (الله اکبر) لرزه بر تن دشمن بیندازد ...🍃 ❣- اینجا در پناه میز هستیم و دیگر کسی پشت خاک ریز پناه نمی گیرد ...🍃 ❣- اینجا جانباز شیمیایی به خــاطر نداشتن پـول ، در بیمارستــان پذیرش نمی گـردد و  شهد شهـادت می نوشد. ❣- اینجا کسی نمیداند شب عملیات خیبر حاج مهدی بـاکری ، برادرش حمید باکری را  جا گذاشت و رفت ..🍃 ❣- اینجا روسری ها هر روز کوچکتر میشود و مانتوها هر روز تنگ تر و کوتاه تر ...🍃 ❣- اینجا دختــرها ، پسر شده اند و پســران دختر ، مــردان بی غیرت شده اند و زنها  بی حجاب شده اند...🍃 ❣ اینجاهرگناهی علنی وعادی شده است...🍃 اینجا بی ابرویی مدوکلاس شده است... 😔 حرف زدن نالازم وزل زدن به نامحرم روشن فکری است... دود و مستی تفریح شده است...🍃 بی آبرویی آبروشده است...بی فرهنگی فرهنگ است..🍃 پشت به اعتقاد ها وارزش ها رشدشده است...🍃 گرگ بودن رمز موفقیت ومظلوم وساده بودن عامل شکست شده است...🍃 ❣- اینجا دیگر کسی ، احترامی برای شهدا قائل نیست ... اینجاخوبی وخوب بودن حماقت وعاروبدی وبدکردن زرنگی ودرستی است...🍃 ❣- اینجا دعای عهد را فراموش کرده ایم ، زمان ندبه و سمات را گم کرده ایم ...🍃 ❣- اینجا برای زیباسازی شهر میلیونی هزینه میشود اما برای تعویض سنگ قبرشهدای  گمنام بودجه ای نداریم ..😭 ❣- اینجا در هر کجای این سرزمین خونین اسلامی،حقیقت به مسلخ مصلحت میرود ...🍃 ⁉️   🌸 🌸 🍃🌺اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌺🍃 🌹اللهم عجل لولیک الفرج وفرجنابه🌹            🍃🌺 @Yazinb3🌺🍃
شاخصهای یک نماینده ی در ترازِ انقلاب اسلامی، از نگاه حضرت امام خمینی (قدّس سرّه) و حضرت آیه الله العظمی امام خامنه ای( حفظه اللّه): ۱. پایبندی به احکام اسلام ۲. عدم گرایش به دشمنان ۳. عدم تمایل به دنیا و مادّیات ( منافع شخصی، شهرت و ... ) ۴. عدم انحراف در عقیده و اخلاق ۵. عدم اعتماد به افراد منحرف ۶. تقوا و تدیّن 👈ادامه دارد...   🌸 🌸 🍃🌺اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌺🍃 🌹اللهم عجل لولیک الفرج وفرجنابه🌹            🍃🌺 @Yazinb3🌺🍃
____~••°° ...°°••~_____ 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 🍃🌹 .. 🌹🍃 امروز #۲۶_آذر ۱۳۹۸ هجری شمسی ... @Yazinb3 🌷 (استان گیلان، شهرستان بندرانزلی) (۱۳۱۷ ه.ش) شهید رضا امیری شوری🌷 (استان اصفهان، شهرستان اصفهان) (۱۳۴۳ ه.ش) شهید محمدکاظم بخشی🌷 (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۵۹ ه.ش) شهید حسین برگی🌷 (استان خراسان جنوبی، شهرستان بیرجند) (۱۳۵۹ ه.ش) شهید محمدحسین جعفری🌷 (استان خوزستان، شهرستان گتوند) (۱۳۶۱ ه.ش) شهید اصغر یزدانی آدر منابادی🌷 (استان اصفهان، شهرستان اصفهان) (۱۳۶۲ ه.ش) شهید فضل‌الله میرزایی🌷 (استان کرمان، شهرستان کرمان) (۱۳۶۲ ه.ش) شهید علیرضا تیمورپور🌷 (استان خراسان جنوبی، شهرستان بیرجند) (۱۳۶۳ ه.ش) شهید علی میرزازاده🌷 (استان اصفهان، شهرستان کاشان) (۱۳۶۴ ه.ش) شهید سیدمحمدحسین غفرانی نوفرست 🌷 (استان خراسان جنوبی، شهرستان بیرجند، روستای نوفرست) (۱۳۶۴ ه.ش) شهید اکبر ایوبی 🌷 (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۶۴ ه.ش) شهید مدافع حرم حیدر جلیلوند🌷 (استان البرز، شهرستان کرج) (۱۳۶۵ ه.ش) شهید شکرخدا هاشمی بزمه🌷 (استان اصفهان، شهرستان فریدونشهر) (۱۳۶۵ ه.ش) شهید سیدعلی جلینی🌷 (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۶۷ ه.ش) شهید مصطفی حسین خانی هزاوه🌷 (استان مرکزی، شهرستان اراک) (۱۳۷۲ ه.ش) شهید محمد یوسفی🌷 (استان اصفهان، شهرستان زرین شهر) (۱۳۷۲ ه.ش) شهید تفحص علیرضا شهبازی🌷 (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۸۰ ه.ش) شهید تفحص محمد زمانی🌷 (استان تهران، شهرستان ری) (۱۳۸۰ ه.ش) ....🌹🍃 . هدیه به روح شهدا و شهدای مدافع حرم آل الله صلوات💐 🕊🌷اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌷🕊 ____~°°•• ...••°°~_____ ...🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 🍃🌹 @yazinb2 🌹🍃
‍ شوخی های ابراهیم و دیگر دوستانش ، همیشه لبخند را بر لبان تمامی دوستان می‌نشاند. یکبار دوستان سپاهی از جنوب به گیلان غرب آمدند ، ابراهیم به همراه برخی دوستان در کنار آن ها نشسته بود ، تنها چیزی که از جمع میشنیدم صدای خنده بود. وارد جمع آنها شدم و به ابراهیم گفتم ، چیکار میکنید؟! به شوخی گفت ، میخوای گریه کنم؟! بعد خیلی عادی زد زیر گریه و اشک از چشمانش جاری شد..... 📕 سلام بر ابراهیم۲ ، ص۱۱۳ 🌹 اللهم عجل لولیک الفرج...🌹 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷   🌸 🌸 🍃🌺اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌺🍃 🌹اللهم عجل لولیک الفرج وفرجنابه🌹            🍃🌺 @Yazinb3🌺🍃
! من همانم که گاه خندانم، و گاهی گریان. گاه شکرگزارم، و گاهی درحال گله کردن. گاه بنده ی تــوام، و گاهی بنده ی خویش. !🌹🍃 من مبتلا به گاه و بیگاههای همواره‌ام، بیماری‌، نامتعادل که همیشه به نسخه ی طبیب خویش عمل نمیکند. اسیر خویشتنم! و گاه و بیگاههای اسارت گونه ام مرا در برگرفته است… معبودِ آزاده‌ام! بندهای گاهها و بیگاههای زندان تنم را… از هم جدا کن!. مرا به آغوش خویش دعوت کن! که تشنه ترینم به آن… تمام این گاه و بیگاههای مدامم را، ببخش … به حق خداییِ همیشه پایدارت! ... ...🌹🍃 ...🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_دختر_شینا🌹🕊 #خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 #همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی
🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊 :بانو بهناز ضرابی.. فصل یازدهم..( قسمت ۶ )🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 هوا روز به روز سردتر می شد برف های روی زمین یخ بسته بود. جاده های روستایی کم رفت و آمد شده بودند و به همین خاطر دیگر کسی از قایش به عمدان نمی آمد. در این بین، صاحب خانه خیلی هوایم را داشت. گاهی که برای خودشان چیزی می خرید مقداری هم برای ما می آورد اما من یا قبول نمی کرد یا هر طور پولش را می دادم دوست نداشتم دینی به گردنم باشد یا اینکه فکر کنند حالا که شوهرم نیست به دیگران محتاجم. به همین خاطر بیشتر از توانم از خودم کار می کشیدم. سرما به چهل و دو سه درجه زیر صفر رسیده بود. نفت کافی برای گرم کردن خانه ها نبود. برای اینکه بچه ها سرما نخورند توی خانه کاپشن و کلاه تنشان می کردم. یک روز صبح وقتی رفتم سراغ نفت دیدم پیت تقریبا خالی شده بچه ها خوابیده بودند پیت های بیست لیتری نفت را برداشتم و رفتم شعبه نفت که سر خیابان بود و با خانه ما فاصله زیادی داشت مردم جلوی مغازه صف کشیده بودند پیت های نفت را با طناب به هم وصل کرده بودند تا کسی نوبتش جا به جا نشود. پیت های نفتم راگذاشتم آخر صف وایستادم. هنوز برای مغازه نفت نیامده بود. نیم ساعتی که ایستادم سرما از نوک انگشت های پایم شروع کرد به بالاآمدن. طوری شد که دندان هایم به هم می خورد. دیدم این طور نمی شود برگشتم خانه و تا می توانستم جوراب و ژاکت پوشیدم و برگشتم بچه ها را گذاشته بودم خانه و کسی پیششان نبود تا ظهر چهار پنج دفعه تا خانه رفتم و برگشتم. بعد از ظهر بود که نفت به شعبه آمد. یک ساعت بعد نوبتم شد آن وقت ها توی شعبه های نفت چرخی هایی بودند که پیت های نفت مردم را تا در خانه ها می آوردند شانس من هیچ کدام از چرخی ها نبودند یکی از پیت ها را توی شعبه گذاشتم و آن یکی را با هزار مکافات دو دستی بلند کردم و هن هن کنان راه افتادم طرف خانه. اولش هر ده بیست قدم یک بار پیت نفت را زمین می گذاشتم و نفس تازه می کردم اما آخرهای کار هر پنج قدم می ایستادم. انگشت هایم که بی حس شده بود را ماساژ می دادم و دستم را کاسه می کردم جلوی دهانم. ها می کردم تا گرم شوم. با چه مکافاتی اولین پیت نفت را بردم و زیر پله های طبقه اول گذاشتم. وقتی می خواستم بروم و پیت دومی را بیاورم عزا گرفتم پیت را که از شعبه بیرون آوردم دیگر نه نفسی برایم مانده بود نه رمقی. از سرما داشتم یخ می زدم اما باید هر طور بود پیت نفت را به خانه می رساندم. از یک طرف حواسم پیش بچه ها بود و از طرف دیگر قدرت راه رفتن نداشتم بالاخره با هر سختی بود خودم را به خانه رساندم مکافات بعدی بالا بردن پیت های نفت بود. دلم نمی خواست صاحب خانه متوجه شود و بیاید کمکم. به همین خاطر آرام و آرام و بی صدا پیت اولی را از پله ها بالا بردم و نیم ساعت بعد آمدم و پیت دومی را بردم. دیگر داشتم از هوش می رفتم. از خستگی افتادم وسط هال خدیجه و معصومه با شادی از سر و کولم بالا می رفتند اما آن قدر خسته بودم و دست و پا و کمرم درد می کرد که نمی توانستم حتی به رویشان بخندم خدا خدا می کردم بچه ها بخوابند تا من هم استراحت کنم اما بچه ها گرسنه بودند و باید بلند می شدم شام درست می کردم. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 ...🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3
🌴 #یازینب...
شاخصهای یک نماینده ی در ترازِ انقلاب اسلامی، از نگاه حضرت امام خمینی (قدّس سرّه) و حضرت آیه الله الع
شاخصهای یک نماینده ی در ترازِ انقلاب اسلامی، از نگاه حضرت امام خمینی (قدّس سرّه) و حضرت آیه الله العظمی امام خامنه ای( حفظه اللّه): ۷. پایبندی به نظام و قانون اساسی ۸. صداقت ۹. امانتداری ۱۰. انقلابی بودن ۱۱. شجاعت ۱۲. اهتمام به امور مستضعفین ۱۳. دلسوز مردم و طبقات محروم و صمیمیّت با مردم ۱۴. چشنده طعم تلخ فقر 👈ادامه دارد....   🌸 🌸 🍃🌺اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌺🍃 🌹اللهم عجل لولیک الفرج وفرجنابه🌹            🍃🌺 @Yazinb3🌺🍃
🌴 #یازینب...
#عاشقی_به_افق_حلب...🌹🍃 #قسمت_دوم 🍃🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🍃 قطره های خون روی فرش جلوی آشپزخانه ت
..🌹🍃 ..🌹🍃 🍃🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🍃 آروم باش ریحانه جان،باور کن طوری نشده! اگر طوری نشده پس کجان؟نه مامان هست و نه بابا! _خب عزیز من نمی‌تونستند که دست روی دست بذارن!مادرت با عموت تماس گرفت و اومدن پدرت را بردن بیمارستان. بی معطلی تلفن را برداشتم و با عمو محمد تماس گرفتم. با اولین بوق جوابم را داد... جان دلم دختر قشنگم؟ توروخدا بابام کجاست؟ حالش خوب است؟ _سلامت کو دختر؟ الحمدالله حالش خوبه نگران نباش. معذرت میخوام عمو جان ...سلام!واقعا بابا خوبه؟ بله دخترم خیالت راحت!خوبه... زهرا کجاست؟ خونه ی عمه هست...دخترم من باید برم .کاری با من نداری؟ نه عموجان .فقط مراقب بابا باشید... به روی چشم...خدانگهدار با مادرم تماس نگرفتم میدانستم او نیز حالش خوب نیست،نباید مزاحمش میشدم... هنوز یونیفرم مدرسه ام را به تن داشتم... به اتاقم رفتم و لباسم را عوض کردم... بهترین کار این بود که تدارک شام را ببینم، مطمئن بودم شب پدر و مادرم به خانه برمیگردند... حال خوبی نداشتم ،بغض گلویم را میفشرد... منتظر بهانه ای بودم تا زار زار گریه کنم.... اولین قدم را که در آشپزخانه گذاشتم تا مغز استخوانم سوخت! ...🌹🍃 .. ...🌹🍃 ...🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3