eitaa logo
🌴 #یازینب...
2.4هزار دنبال‌کننده
19هزار عکس
8.6هزار ویدیو
27 فایل
@Yazinb69armaghan ما سینه زدیم،بی‌صدا باریدند از هر چه که دم زدیم،آنها دیدند مامدعیان صف اول بودیم ازآخر مجلس شهدارا چیدند این زمان زنده نگه داشتن یادشهداکمتر ازشهادت نیست #یازینب‌.. جهت تبادل🌹👇🌹 @ahmadmakiyan14 تبادل بالای ۲k🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴 #یازینب...
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم_یک🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : 🌷🕊#شهید_ابراهیم_هادی🌷🕊 فصل اول..(قسمت اول)🌹🍃
🌹🍃 : 🌷🕊🌷🕊 فصل اول..(قسمت دوم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊🕊 درخانه ای کوچک و مستاجری در حوالی میدان خراسان تهران زندگی می کردیم. اولین روزهای اردیبهشت سال ۱۳۳۶ بود. پدر چند روزی است که خیلی خوشحال است. خدا در اولین روز این ماه، پسری به او عطا کرد. او دائماً از خدا تشکر می کرد. هر چند حالا در خانه سه پسر و یک دختر هستیم ولی پدر برای پسر تازه متولد شده خیلی ذوق می کند. البته حق هم دارد پسر خیلی با نمکی است اسم بچه را هم انتخاب کرد ابراهیم. پدرمان تام پیامبری را بر او نهاد که مظهر صبر و قهرمان توکل و توحید بود. و این اسم واقعا برازنده او بود. بستگان و دوستان هر وقت او را می دیدند با تعجب می گفتند: حسین آقا، سه تا فرزند دیگه هم داری، چرا برای این پسر اینقدر خوشحالی می کنی؟ پدر با آرامش خاصی جواب می داد: این پسر حالت عجیبی دارد من مطمئن هستم که ابراهیم من ، بنده خوب خدا می شود این پسر نام من را هم زنده می کند. راست می گفت. محبت پدرمان به ابراهیم. محبت عجیبی بود. هر چند بعد از او، خدا یک پسر و یک دختر دیگر به خانواده ما عطا کرد، اما از محبت پدرم به ابراهیم چیزی کم نشد. ابراهیم دوران دبستان را به مدره طالقانی در خیابان زیبا رفت. اخلاق خاصی داشت توی همان دوران دبستان نمازش ترک نمی شد یکبار هم در همان سال های دبستان به دوستش گفته بود بابای من آدم خیلی خوبیه تا حالا چند بار امام زمان را توی خواب دیده است. وقتی هم که خیلی آرزوی زیارت کربلا داشته حضرت عباس را در خواب دیده که به دیدنش آمده و با او حرف زده است. زمانی هم که سال آخر دبستان بود به دوستانش گفته بود: پدرم میگه ، آقای خیمنی که شاه، چند ساله تبعیدش کزده آدم خیلی خوبیه. حتی بابام می گه: همه باید به دستورات اون آقا عمل کنند چون مثل دستورات امام زمان می مونه. دوستانش همه گفته بودند: ابراهیم دیگه این حرف ها رو نزن. آقای ناظم بفهمه اخراجت می کند شاید برای دوستان ابراهیم شنیدن این حرف ها عجیب بود ولی او به حرف های پدر خیلی اعتقاد داشت. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🌴 #یازینب...
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم_یک🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : 🌷🕊#شهید_ابراهیم_هادی🌷🕊 فصل دوم..(قسمت سوم )🌹
🌹🍃 : 🌷🕊🌷🕊 فصل دوم..(قسمت چهارم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊🕊 عصر یکی از روزها بود. ابراهیم از سرکار به خانه می آمد. وقتی واردکوچه شد برای یک لحظه نگاهش به پسر همسایه افتاد با دختری جوان مشغول صحبت بود پسر، تا ابراهیم را دید بلافاصله از دختر خداحافظی کرد و رفت می خواست نگاهش به نگاه ابراهیم نیفتد. چند روز بعد دوباره این ماجرا تکرار شد این بار تا می خواست از دختر خداحافظی کند متوجه شد که ابراهیم در حال نزدیک شدن به ان هاست. دختر سریع به طرف دیگر کوچه رفت و ابراهیم در مقابل آن پسر قرار گرفت. ابراهیم شروع کرد به سلام علیک کردن و دست دادن پسر ترسیده بود اما ابراهیم مثل همیشه لبخندی بر لب داشت قبل از اینکه دستش را از دست او جدا کند با آرامش خاصی شروع به صحبت کرد و گفت: ببین، تو کوچه و محله ما این چیزها سابقه نداشته من ، تو و خانواده ات رو کامل می شناسم، تو اگر واقعا این دختر رو می خوای من با پدرت صحبت می کنم که... جوان پرید تو حرف ابراهیم و گفت: نه تو رو خدا به بابام چیزی نگو من اشتباه غلط کردم، ببخشید و... ابراهیم گفت: نه منظورم رو نفهمیدی ببین پدرت خونه بزرگی داره تو هم که تو مغازه او مشغول کار هستی، من امشب تو مسجد با پدرت صحبت می کنم. ان شاء الله بتونی با این دختر ازدواج کنی، دیگه چی می خوای؟ جوان که سرش را پائین انداخته بود خیلی خجالت زده گفت: بابام اگه بفهمه خیلی عصبانی می شه ابراهیم جواب داد: پدرت با من، حاجی رو من می شناسم آدم منطقی و خوبیه. جوان هم گفت: نمی دونم چی بگم هر چی شما بگی بعد هم خداحافظی کرد و رفت. شب بعد از نماز ابراهیم در مسجد با پدر آن جوان شروع به صحبت کرد اول از ازدواج گفت و اینکه اگر کسی شرایط اطدواج داشته باشد و همسر مناسبی پیدا کند باید ازدواج کند در غیر این صورت اگر به حرام بیفتد باید پیش خدا جوابگو باشد. و حالا این بزرگترها هستندهستند که باید جوان ها را در این زمینه کنند حاجی حرف های ابراهیم را تایید کرد اما وقتی حرف از پسرش زده شده اخم هایش رفت تو هم. ابراهیم پرسید: حاجی اگر پسرت بخواد خودش رو حفظ کنه و تو گناه نیفته ، اون هم تو این شرایط جامعه، کار بدی کرده؟ حاجی بعد از چند لحظه سکوت گفت: نه فردای آن روز مادر ابراهیم با مادر آن جوان صحبت کرد و بعد هم با مادر دختر و بعد... یکماه ازآن قضیه گذشت ابراهیم وقتی از بازار بر می گشت شب بود آخر کوچه چراغانی شده بود لبخند رضایت بر لبان ابراهیم نقش بست. رضایت بخاطر اینکه یک دوستی شیطانی را به یک پیوند الهی تبدیل کرده این ازدواج هنوز هم پا برجاست این زوج زندگیشان برخورد خوب ابراهیم با این ماجرا می دانند. ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---