🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_همسایه_پیامبر🌹🕊 #خاطرات : شهید داوود دانایی 🌹🍃 فصل هشتم..( قسمت سوم )🌹🍃 🕊🌷بسم رب
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_همسایه_پیامبر🌹🕊
#خاطرات : شهید داوود دانایی 🌹🍃
فصل هشتم..( قسمت چهارم )🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
#روش_برخورد
با یکی از بچه ها سر مسئله ای بحث و جدلم شد درگیری لفظی پیدا کردیم. به شدت عصبانی شدم یک لحظه کنترلم را از دست دادم و یک حرف ناجور و ناپسند نثار خودش و قومیتش کردم. طرف حسابی بهش برخورد گر گرفت. بیشتر از آنکه ناراحت این شود که به خودش اهانت کردم ناراحت این شد که به نژاد و قومیتش توهین کرده ام از کوره در رفت. برداشت و مستقیم رفت پیش داوود. شروع کرد به گله و شکایت کردن از من، که فلانی این حرف و آن حرف را بارم کرده . کمی بعد داوود آمد سر وقتم. ان طرف هم با او بود. صورتش از عصبانیت سرخ شده بود و خون خودش را می خورد. اما هر جور بود به خودش مسلط شد. چشمش که به من افتاد با تندی نگاهم کرد و چشم غره رفت. یکه خوردم گفتم الان است که شدیدا توبیخ و تنبیهم کند. اما چیزی نگفت خشمش را فرو داد. آمد و دست من و دست ان بنده خدا را گرفت و نشاندمان. شروع کرد به حرف زدن و نصیحت کردن و بینمان را حل و فصل کردن. هر جوری بود ناراحتی آن طرف را از دلش در آورد و صلحمان داد کلی هم باهامان شوخی کرد و با این چیز و ان چیز گفتن ما را خنداند. بلند شدیم و من و ان طرف با هم روبوسی کردیم و همدیگر را تو بغل گرفتیم. همه چیز ختم به خیر شد طرف خداحافظی کرد و رفت من هم خواستم بروم یک دفعه داوود مچ دستم را گرفت نگذاشت بروم نگاهم را برگرداند طرفش. گفتم چیه آقا داوود؟ دیدم دارد همین جور چپ چپ نگاهم می کند. گفت همراه من بیا . گفتم کجا؟ چیزی نگفت ناچار با او رفتم نمی دانستم کجا می بردم و با من چه کار دارد اما از عبوس بودنش دلم گواهی خوبی نمی داد مرا برد یک گوشه بیابان. نگاهی انداختم به دور و برم. بیابان را خار و خاشاک فرا گرفته بود نگاهش کردم و گفتم : چیه اقا داوود چرا اومده ایم اینجا؟گفت پیراهنت رو در بیار. باید تو این خارها بخوابی و غلت بزنی گفتم برا چی؟ گفت همان که گفتم معطل نکن محکم و قاطع گفت روی حرفش حرفی نزدم با اکراه و ناراحتی پیراهنم را در آوردم و خودم را انداختم روی زمین شروع کردم توی خارها غلت زدن. هر چه خار و خاشاک و چیزهای دیگر بود به بدنم می خورد و ناله ام را در می آورد. خوب که غلت زدم و اذیت شدم، آمد بالای سرم. بلندم کرد. مرا بغل کرد و بوسید حسابی از دستش دلخور شدم با همان ناراحتی که توی دلم انباشته بود گفتم نه به آن تنبیه کردنت و نه به آن محبت کردنت رو کرد بهم و گفت تو به خاطر اون کار و حرفی که زدی باید تنبیه می شدی. گفتم من که با اون طرف روبوسی کردم و او هم از دلش در اومد. گفت درسته که اون مسئله تمام شد و اون نفر هم تو رو بخشید. اما از کجا معلوم که فردا دوباره نفست بر تو مسلط نشه و این حرکت رو تکرار نکنی. تو امروز نه به یک نفر، بلکه یک قوم و یک نژاد رو به تمسخر گرفتی و بهشان توهین کردی.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---