هجر تو با ما کار خود را کرد، برگرد
مجنونمان کرد و بیابانگرد، برگرد
دیدی که مِهرت، مبتلامان ساخت، تا سوخت؟!
دیدی که غم، بر ما چهها آورد، برگرد!
ماییم و صبر و دیدهای بیدار، خونبار...
ماییم و زخم یک جهان نامرد؛ برگرد!
آقا! نبودی... عاشقی، خون خورد، تا مُرد...
آقا! نبودی... باغمان شد زرد، برگرد!
فردا که تابوتم رود بر دست... دیر است
امشب که میپیچم به خود از درد... برگرد!
اشک از غمت، در گِل فرو میخفت، میگفت:
خشکید چشمی بر رَهَت... برگرد... برگرد!
#فراق...
🌴 #یازینب...
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم_یک🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : 🌷🕊#شهید_ابراهیم_هادی🌷🕊 فصل هفتم..(قسمت سوم)🌹
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم_یک🌹🍃
#زندگی_نامه_و_خاطرات :
🌷🕊#شهید_ابراهیم_هادی🌷🕊
فصل هفتم..(قسمت چهارم)🌹🍃
🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین
#فراق
يك ماه از مفقود شدن ابراهيم ميگذشت. هيچكدام از رفقاي ابراهيم حال و روز خوبي نداشتند. هــر جــا جمــع ميشــديم از ابراهيــم ميگفتيــم و اشــك ميريختيــم. براي ديدن يكي از بچهه ا به بيمارســتان رفتيم. رضا گوديني هم آنجا بود. وقتي رضا را ديدم انگار كه داغ دلش تازه شده، بلندبلند گريه ميكرد. بعد گفت: بچه ها، دنيا بدون ابراهيم براي من جاي زندگي نيســت! مطمئن باشيد من در اولين عمليات شهيد ميشم! يكي ديگر از بچه ها گفت: ما نفهميديم ابراهيم كه بود. او بنده خالص خدا بــود. بين ما آمد و مدتي با او زندگــي كرديم تا بفهميم معني بنده خدا بودن چيست. ديگري گفت: ابراهيم به تمام معنا يك پهلوان بود، يك عارف پهلوان پنج ماه از شهادت ابراهيم گذشت. هر چه مادر از ما ميپرسيد: چرا ابراهيم مرخصي نميآيد، با بهانه هاي مختلف بحث را عوض ميكرديم! مــا ميگفتيــم: الان عملياته، فعلا نميتونه بيــاد و... خلاصه هر روز چيزي ميگفتيم. تا اينكه يكبار مادر آمده بود داخل اتاق. روبروي عكس ابراهيم نشســته و اشك ميريخت! جلو آمدم. گفتم: مادر چي شده!؟ گفــت: مــن بوي ابراهيــم رو حس ميكنــم! ابراهيم الان تــوي اين اتاقه! همينجاست و... وقتي گريه اش كمتر شد گفت: من مطمئن هستم كه ابراهيم شهيد شده. مادر ادامه داد: ابراهيم دفعه آخر خيلي فرق كرده بود، هر چه گفتم: بيا بريم خواستگاري، ميخوام دامادت كنم، اما او ميگفت: نه مادر، من مطمئنم كه برنميگردم. نميخواهم چشم گرياني گوشه خانه منتظر من باشه! چند روز بعد دوباره جلوي عكس ابراهيم ايســتاده بود و گريه ميكرد. ما بالاخره مجبور شديم دائي را بياوريم تا به مادر حقيقت را بگويد. آن روز حال مادر به هم خورد. ناراحتي قلبي او شديدتر شد و در سي سي يو بيمارستان بستري شد! سالهاي بعد وقتي مادر را به بهشت زهراميبرديم بيشتر دوست داشت به قطعه چهل و چهار برود. به ياد ابراهيم كنار قبر شهداي گمنام مينشست. هــر چند گريه براي او بد بود. اما عقده دلــش را آنجا باز ميكرد و حرف دلش را با شهداي گمنام ميگفت
#عباس_هادی
#ادامه_دارد
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---