🌴 #یازینب...
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم_یک🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : 🌷🕊#شهید_ابراهیم_هادی🌷🕊 فصل پنجم..(قسمت چهارم
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم_یک🌹🍃
#زندگی_نامه_و_خاطرات :
🌷🕊#شهید_ابراهیم_هادی🌷🕊
فصل پنجم..(قسمت پنجم)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین
#گمنامي
قبل از اذان صبح برگشــت. پيكر شــهيد هم روي دوشش بود. خستگي در چهرهاش موج ميزد. صبح، برگه مرخصي را گرفت. بعد با پيكر شــهيد حركت كرديم. ابراهيم خسته بود و خوشحال. ميگفت: يك ماه قبل روي ارتفاعات بازيدراز عمليات داشتيم. فقط همين شــهيد جامانده بود. حالا بعد از آرامش منطقه، خدا لطف كرد و توانستيم او را بياوريم. خبر خيلي سريع رسيده بود تهران. همه منتظر پيكر شهيد بودند. روز بعد، از ميدان خراسان تشييع با شكوهي برگزار شد. ميخواستيم چند روزي تهران بمانيم، اما خبر رسيد عمليات ديگري در راه است. قرار شد فردا شب از مسجد حركت كنيم. با ابراهيم و چند نفر از رفقا جلوي مســجد ايســتاديم. بعد از اتمام نماز بود. مشغول صحبت و خنده بوديم. پيرمردي جلو آمد. او را ميشناختم. پدر شهيد بود. همان كه ابراهيم، پسرش را از بالای ارتفاعات آورده بود. سلام كرديم و جواب داد. همه ســاكت بودند. براي جمع جوان ما غريبه مينمود. انگار ميخواســت چيزي بگويد، اما! لحظاتي بعد ســكوتش را شكســت و گفت: آقا ابراهيــم ممنونم. زحمت كشيدي، اما پسرم! پيرمرد مكثي كرد و گفت: پسرم از دست شما ناراحت است!! لبخند از چهره هميشــه خندان ابراهيم رفت. چشــمانش گرد شــده بود از تعجب، آخر چرا!! بغض گلوي پيرمرد را گرفته بود. چشــمانش خيس از اشك شد. صدايش هم لرزان و خسته: ديشــب پســرم را در خواب ديدم. به من گفت: در مدتي كــه ما گمنام و بينشــان بر خاك جبهه افتاده بوديم، هرشب مادر سادات حضرت زهرا به ما سر ميزد. اما حالا، ديگر چنين خبري نيست! پسرم گفت: شهداي گمنام مهمانان ويژه حضرت صديقه هستند! پيرمرد ديگر ادامه نداد. سكوت جمع ما را گرفته بود. به ابراهيم نگاه كردم. دانه هاي درشــت اشــك از گوشــه چشمانش غلط ميخورد و پايين ميآمد. ميتوانســتم فكرش را بخوانم. گمشــده اش را پيدا كرده بود. گمنامي! بعد از اين ماجرا نگاه ابراهيم به جنگ و شــهدا بسيار تغيير كرد. ميگفت: ديگر شــك ندارم، شــهداي جنگ ما چيزي از اصحاب رسول خدا و اميرالمؤمنين كم ندارند. مقام آنها پيش خدا خيلي بالاست. بارها شنيدم كه ميگفت: اگر كسي آرزو داشته كه همراه امام حسين دركربلا باشد، وقت امتحان فرا رسيده. گمنامي ابراهيم مطمئن بود كه دفاع مقدس محلي براي رسيدن به مقصود و سعادت و كمال انساني است. براي همين هر جا ميرفت از شهدا ميگفت. از رزمنده ها و بچه هاي جنگ تعريــف ميكرد. اخلاق و رفتارش هــم روز به روز تغيير ميكرد و معنويتر ميشد..دو ســه ساعت اول شب را ميخوابيد و بعد در همان مقر اندرزگو معموال بيرون ميرفت! موقع اذان برميگشت و براي نماز صبح بچه ها را صدا ميزد. با خودم گفتم: ابراهيم مدتي است كه شبها اينجا نميماند!؟ يك شــب به دنبال ابراهيم رفتم. ديدم براي خواب به آشــپزخانه مقر سپاه رفت. فهميدم فردا از پيرمردي كه داخل آشپزخانه كار ميكرد كه بچه هاي آشپزخانه همگي اهل نمازشب هستند. ابراهيم براي همين به آنجا ميرفت، اما اگر داخل مقر نماز شــب ميخواند همه ميفهمند. اين اواخر حركات و رفتار ابراهيم من را ياد حديث امام علي به نوف بکلي ميانداخت كه فرمودند.شيعه من كساني هستند كه عابدان در شب و شيران در روز باشند.
#مصطفی_هرندی
#ادامه_دارد
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🌴 #یازینب...
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم_یک🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : 🌷🕊#شهید_ابراهیم_هادی🌷🕊 فصل پنجم..(قسمت پنجم)
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم_یک🌹🍃
#زندگی_نامه_و_خاطرات :
🌷🕊#شهید_ابراهیم_هادی🌷🕊
فصل پنجم..(قسمت ششم)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین
#فقط_براي_خدا
يكي از دوستان شهيد رفته بودم ديدن دوستم. او در عملياتي در منطقه غرب مجروح شد. پاي او شــديدًا آســيب ديده بود. به محض اينكه مرا ديد خوشــحال شد و خيلي از من تشكر كرد. اما علت تشكر كردن او را نميفهميدم! دوســتم گفت: ســيد جون، خيلــي زحمت كشــيدي، اگه تــو مرا عقب نميآوردي حتمًا اسير ميشدم! گفتم: معلوم هست چي ميگي!؟ من زودتر از بقيه با خودرو مهمات آمدم عقب و به مرخصي رفتم. دوستم با تعجب گفت: نه بابا، خودت بودي، كمكم كردي و زخم پاي مرا هم بستي! اما من هر چه ميگفتم: اين كار را نكرده ام بيفايده بود. مدتي گذشت. دوباره به حرفهاي دوستم فكر كردم. يكدفعه چيزي به ذهنم رسيد. رفتم سراغ ابراهيم! او هم در اين عمليات حضور داشت و به مرخصي آمد. با ابراهيم به خانه دوستم رفتيم. به او گفتم: كسي را كه بايد از او تشكر كني، آقا ابراهيم است نه من! چون من اص ًال آدمي نبودم که بتوانم کسي را هشت کيلومترآن هم در کوه با خودم عقب بياورم. براي همين فهميدم بايد کار چه کسي باشد! يك آدم کم حرف، كه هم هيکل من باشــد و قدرت بدني بالای داشــته باشد. من را هم بشناسد. فهميدم کار خودش است! امــا ابراهيم چيزي نمي َ گفــت. گفتم: آقا ابرام به جــدم اگه حرف نزني از دستت ناراحت ميشم. اما ابراهيم از كار من خيلي عصباني شده بود. فقط براي خدا گفت: سيد چي بگم؟! بعد مكثي كرد و با آرامش ادامه داد: من دست خالي ميآمدم عقب. ايشان در گوشه اي افتاده بود. پشت سر من هم کسي نبود. من تقريبًا آخرين نفر بودم. درآن تاريکي خونريزي پايش را با بند پوتين بستم و حركت كرديم. در راه به من ميگفت سيد، من هم فهميدم که بايد از رفقاي شما باشد. براي همين چيزي نگفتم. تا رسيديم به بچه هاي امدادگر. بعد از آن ابراهيم از دست من خيلي عصباني شد. چند روزي با من حرف نميزد! علتش را ميدانستم. او هميشه ميگفت كاري كه براي خداست، گفتن ندارد. به همراه گروه شناسائي وارد مواضع دشمن شديم. مشغول شناسائي بوديم که ناگهان متوجه حضور يک گله گوسفند شديم. چوپان گله جلو آمد و سلام کرد. بعد پرسيد: شما سربازهاي خميني هستيد!؟ ابراهيم جلو آمد و گفت: ما بندههاي خدا هستيم. بعد پرسيد: پيرمرد توي اين دشت و کوه چه ميکني؟! گفت: زندگي ميکنم. دوباره پرسيد: پيرمرد مشکلي نداري؟! پيرمرد لبخندي زد و گفت: اگر مشکل نداشتم که از اينجا ميرفتم. ابراهيم به سراغ وسايل تداركات رفت. يک جعبه خرما و تعدادي نان و کمي هم از آذوقه گروه را به پيرمرد داد و گفت: اينها هديه امام خميني براي شماست. پيرمرد خيلي خوشحال شد. دعا کرد و بعد هم از آنجا دور شديم. بعضــي از بچه ها به ابراهيم اعتراض کردند؛ ما يك هفته بايد در اين منطقه باشيم. تو بيشتر آذوقه ما را به اين پيرمرد دادي! معلوم نيست کار ما چند روز طول بکشد. در ثاني مطمئن ابراهيم گفت: اولا باشــيد اين پيرمرد ديگر با ما دشــمني نميکند. شما شــك نكنيد، كار براي رضاي خدا هميشــه جواب ميدهد. درآن شناسائي با وجود کم شدن آذوقه، کار ما خيلي سريع انجام شد. حتي آذوقه اضافه هم آورديم.
#مصطفی_هرندی
#ادامه_دارد
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🌴 #یازینب...
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم_یک🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : 🌷🕊#شهید_ابراهیم_هادی🌷🕊 فصل ششم..(قسمت ششم)🌹🍃
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم_یک🌹🍃
#زندگی_نامه_و_خاطرات :
🌷🕊#شهید_ابراهیم_هادی🌷🕊
فصل ششم..(قسمت آخر )🌹🍃
🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین
#خمس
از علمائــي كه ابراهيم به او ارادت خاصي داشــت مرحوم حاج آقا هرندي بود. اين عالم بزرگوار غير از ساعات نماز مشغول شغل پارچه فروشي بود. اواخر تابســتان ۱۳۶۱ بود. به همراه ابراهيم خدمت حاج آقا رفتيم. مقداري پارچه به اندازه دو دست پيراهن گرفت. هفته بعد موقع نماز ديدم كه ابراهيم آمده مسجد و رفت پيش حاج آقا. من هم رفتم ببينم چي شــده. ابراهيم مشــغول حســاب ســال بود و خمس اموالش را حساب ميكرد! خندهام گرفت! او براي خودش چيزي نگه نميداشت. هر چه داشت خرج ديگران ميكرد. پس ميخواهد خمس چه چيزي را حساب كند؟! حاج آقا حساب ســال را انجام داد. گفت ۴۰۰ تومان خمس شما ميشود. بعد ادامه داد: من با اجازه اي كه از آقايان مراجع دارم و با شناختي كه از شما دارم آن را ميبخشم. امــا ابراهيم اصرار داشــت كه اين واجب دينــي را پرداخت كند. باالخره خمس را پرداخت. خمس كار ابراهيــم مرا به ياد حديثي از امام صــادق انداخت كه ميفرمايد كســي كه حق خداوندمانند خمس را نپردازد دو برابــر آن را در راه باطل صرف خواهد كرد بعــد از نماز با ابراهيم به مغازه حاج آقا رفتيم. به حاجي گفت: دو تا پارچه پيراهني مثل دفعه قبل ميخوام. حاجي با تعجب نگاهي كرد وگفت: پســرم، تــو تازه از من پارچه گرفتي. اينها پارچه دولتيه، ما اجازه نداريم بيش از اندازه به كسي پارچه بدهيم. ابراهيم چيزي نگفت. ولي من قضيه را ميدانستم وگفتم: حاج آقا، اين آقا ابراهيم پيراهنهاي قبلي را انفاق كرده! بعضي از بچههاي زورخانه هستند كه لباس آستين كوتاه ميپوشند يا وضع ماليشان خوب نيست. ابراهيم براي همين پيراهن را به آنها ميبخشد! حاجي در حالي كه با تعجب به حرفهاي من گوش ميكرد، نگاه عميقي به صورت ابراهيم انداخت وگفت: حق نداري به كسي ببخشي. هركسي اين دفعه براي خودت پارچه را مي برم هر کسی كه خواست بفرستش اينجا.
#مصطفی_هرندی
#ادامه_دارد
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🌴 #یازینب...
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم_یک🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : 🌷🕊#شهید_ابراهیم_هادی🌷🕊 فصل هفتم..(قسمت آخر)🌹
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم_یک🌹🍃
#زندگی_نامه_و_خاطرات :
🌷🕊#شهید_ابراهیم_هادی🌷🕊
فصل آخر..(قسمت اول)🌹🍃
🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین
#شهيدان_زنده_اند
اين حرف ما نيست. قرآن ميگويد شهدا زنده اند. شهدا شاهدان اين عالمند و بهتر از زمان حيات ظاهري خود، از پس پرده خبر دارند! در دوران جمــع آوري خاطرات براي اين کتاب، بارها دســت عنايت خدا و حمايتهاي آقا ابراهيم را مشاهده کرديم! بارها خودش آمد و گفت براي مصاحبه به سراغ چه کسي برويد!! اما بيشــترين حضور آقا ابراهيم و ديگر شهدا را در حوادث سخت روزگار شاهد بوديم. اين حضور، در حوادث و فتنه هائي که در سالهاي پس از جنگ پيش آمد به خوبي حس ميشد. در تيرماه سال ۱۳۷۸فتنه اي رخ داد که دشمنان نظام بسيار به آن دل خوش کردند! اما خدا خواست که سرانجامي شوم، نصيب فتنه گران شود. در شــب اولي کــه اين فتنه به راه افتاد و زماني که هنوز کســي از شــروع درگيريها خبر نداشت، در عالم رويا سردار شهيد محمد بروجردي را ديدم! ايشــان همــه بچه هاي مســجد را جمع کرده بــود و آنها را ســر يکي از چهارراه هاي تهران برد! درســت مثل زماني که حضرت امام وارد ايران شــد. در روز ۱۲ بهمن هم مسئوليت انتظامات با ايشان بود. شهيدان زندهاند مصطفي صفار هرندي و ... من هم با بچه هاي مســجد در كنار برادر بروجردي حضور داشتم. يکدفعه ديدم که ابراهيم هادي و جواد افراسيابي و رضا و بقيه دوستان شهيد ما به کنار برادر بروجردي آمدند! خيلي خوشحال شدم. ميخواستم به ســمت آنها بروم، اما ديدم که برادر بروجردي، برگه اي در دست دارد و مثل زمان عمليات، مشغول تقسيم نيروها در مناطق مختلف تهران است! او همه نيروهايــش از جمله ابراهيم را در مناطق مختلف اطراف دانشــگاه تهران پخش کرد! صبح روز بعد خيلي به اين رويا فکر کردم. يعني چه تعبيري داشت؟! تا اينکه رفقاي ما تماس گرفتند و خبر درگيري در اطراف دانشگاه تهران و حادثه کوي دانشگاه را اعلام کردند! تا اين خبر را شنيدم، بلافاصله به ياد روياي شب قبل خودم افتادم. فتنه ۷۸خيلي سريع به پايان رسيد. مردم با يک تجمع مردمي در ۲۳ تيرماه، خط بطلانی بر همه فتنه گرها کشيدند. در آن روز بــود کــه علي نصرالله را ديدم. با آن حــال خراب آمده بود در راهپيمائي شركت كند. گفتم: حاج علي، تمام اين فتنه را شهدا جمع کردند. حاج علي برگشــت و گفت: مگه غير از اينه؟! مطمئن باش کار خود شهدا بوده.
#مصطفی_هرندی
#ادامه_دارد
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---