🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_همسایه_پیامبر🌹🕊 #خاطرات : شهید داوود دانایی 🌹🍃 فصل هشتم..( قسمت هفتم )🌹🍃 🕊🌷بسم ر
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_همسایه_پیامبر🌹🕊
#خاطرات : شهید داوود دانایی 🌹🍃
فصل هشتم..( قسمت آخر )🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
#معنویت
سیگاری بودم دم به دقیقه یک نخ می گذاشتم دم دهانم و تا اخرش را پک می زدم سینه ام شده بود پر دود این و آن و رفیق و آشنا و پاسدار و بسیجی و هر کسی که فکرش را بکنی نصحیتم می کرد که نکش سیگار نکش ترک کن. تو رزمنده هستی در شان تو نیست.. اما من بی خیال همه این حرف ها بودم. حرف هیچ کسی تو گوشم فرو نمی رفت. همانی بودم که بدون سیگار نمی توانستم نفس بکشم آن روز می خواستم جای دنج و خلوتی را پیدا کنم که کسی سیگار کشیدنم را نبیند و بهم گیر ندهد دیگر رویش را نداشتم که جلوی جمع و پیش بچه ها سیگار دود کنم. از محوطه ردان فاصله گرفتم و رفتم به طرفی که کسی آن دور و برها نباشد. در حالی که داشتم می رفتم هی بر می گشتم و پشت سرم را نگاه می کردم که مبادا کسی گذرش به جائی که من می خواهد بروم بیفتد. خوب که از محوطه دور شدم درخت بزرگی را دیدم با خودم گفتم: بهترین جا را پیدا کردم. رفتم و زیر آن درخت نشستم سیگار را از جیبم در آوردم و با خیالی تخت گذاشتم دم دهانم. آتیشش کردم و رفتم تو عالم هپذوت هیچ چیزی مثل آن آرامش به من نمی داد. کمی که گذشت یک دفعه صدای گریه آرامی خورد به گوشم. یکه خوردم این طرف و آن طرف را نگاه کردم ببینم این صدا از کجاست بلند شدم همه اطراف را برانداز کردم اما چیزی ندییدم صدای گریه کم کم تبدیل شد به هق هق. فکر هر جایی را می کردم الا ان طرف درخت آرام آرام سرم را به آن طرف درخت کشیدم و یواشکی نگاهش کردم دیدم داوود است کتابچه دعایش را در آورده بود و داشت دعا می خواند. می خواند و عشق می کرد و گریه می کرد تو این عالم نبود انگار که روی ابرها نشسته بود داشت در آسمان ها سیاحت می کرد آنقدر تو عالم خودش بود که متوجه نبود من آن طرف درخت نشسته ام. مثل آدم های خشک شده نشستم سر جایم. از خودم بدم آمد منزجر و متنفر شده بودم از سر تا پایم. نگاهم را دوختم و به آسمان و گفتم: خدایا داوود برای چه کاری به اینجا آمده تا کسی نبیندش و من برای چه کاری. داوود آمده اینجا تا به چیزی آرام شود و من با چه چیزی حس عجیب درونم را فرا گرفت خیلی از عمل خودم بدم آمدم بسته سیگار را از جیبم در آوردم و گذاشتم زیر پا و له کردم. از آن روز به بعد دیگر حتی یک پک هم به سیگار نزدم ایمان درونی داوود باعث شد که سیگار را برای همیشه تر کنم. شب بود تاریکی سایه اش را بر سر منطقه گسترانیده بود قرار شد برویم اتاق فرماندهی تیپ برای برگزاری جلسه. خودم بودم و چند تایی از بچه ها از جاده مستقیم و اصلی نرفتیم. گفتیم از بیراهه بزنیم برویم که میان بر بشود. پیاده و از یک راه فرعی که خیلی خلوت بود و کمتر کسی از آنجا رد می شد راه افتادیم. بیابان بود و تاریکی و سکوت. زورکی جلومان را می دیدیم هیچ صدایی حتی از دور دست ها هم نمی آمد همین جور که داشتیم می رفتیم یک دفعه صدایی خورد به گوشمان پرده سکوت شب از هم دریده شد ناخود آگاه ایستادیم حواسمان رفت به طرفی که صدا داشت از آنجا می آمد.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---