🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_راز_درخت_کاج🌹🕊 #خاطرات : #شهیده_زینب_کمایی 🌹🍃 فصل ششم..( قسمت آخر )🌹🍃 🕊🌷بسم رب ال
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_راز_درخت_کاج🌹🕊
#خاطرات : #شهیده_زینب_کمایی 🌹🍃
فصل هفتم..( قسمت اول )🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
#مهاجرت_به_اصفهان
مهران به کمک دوستش حمید یوسفیان در محله دستگرد خانه ای نوساز نیم تمام را اجاره کرده بود صاحبخانه قصد داشت با پول پیش که از ما گرفته بود کارخانه را تمام کند خانه دو طبقه داشت طبقه بالا دست صاحبخانه بود و قرار بود طبقه پایین را به ما بدهند وقتی ما در اسفند 59 به اصفهان رسیدیم هنوز بنایی خانه تمام نشده بود طبقه پایین در و پیکر نداشت و امکان زندگی با آن شرایط نبود ما مجبور شدیم برای مدتی به خانه حمید یوسفیان برویم تا خانه آماده بشود خانواده حمید مثل ما جنگ زده بودند و حال ما را می فهمیدند و خیلی به ما محبت می کردند من خیلی از وضعیتمان خجالت می کشیدم دلم نمی خواست توی سیاه زمستان و سرما مزاحم مردم بشوم مزاحم کسانی که مثل خود ما امکانات کمی داشتند که فقط برای خودشان بس بود اما چاره ای نداشتیم حدود یک هفته میهمان مادر حمید بودیم با اینکه ما هیچ نسبت فامیلی نداشتیم ولی واقعا به ما احترام می گذاشتند و محبت کردند شهلا و زینب در خانه حمیدیان خیلی خجالت می کشیدند و کم غذا می خوردند ما در خانه خودمان سر یک سفره با نامحرم نمی نشستیم ولی در خانه یوسیفیان همه با هم سر یک سفره می نشستند و زینب و شهلا خودشان را جمع می کردند و رودربایستی داشتند. بعد از یک هفته به خانه جدیدمان رفتیم و زندگی مستاجری را شروع کردیم من سال ها زندگی مستقل داشتم و به آن نوع زندگی خو کرده بودم اما در اصفهان مثل سال های اول زندگی، دوباره مستاجر شدم و باید کنار صاحبخانه زندگی می کردم اطراف محله دستگرد باغ خیار و گوچه بادمجان بود درخت های بلند توت فراوان بود حیاط خانه اجاره ای پوشیده از سنگ و ریگ بود تنها یک شیر آب وسط حوض کوچکی در وسط حیاط داشت که باید در آنجا ظرف می شستیم اما حمام نداشت در مدتی که آنجا بودم به حمام عمومی شهر می رفتیم. چند روزی بیشتر به آخر سال نمانده بود زینب می گفت امسال ما عید نداریم شهرمان را از دست داده ایم این همه شهید داده ایم خیلی از مردم عزادار هستند خواهر و برادرهایمان هم که اینجا نیستند پس اصلا فکر عید و مراسمش را نمی کنیم. بعد از جاگیر شدن در خانه جدید زینب و شهلا و شهرام را در مدرسه ثبت نام کردم دلم نمی خواست که بچه ها از درس و مشق عقب بمانند البته شش ماه از سال گذشته بود ولی نمی توانستیم دست روی دست بگذاریم که در سه ماه بعد را از دست بدهیم. بچه ها باید هم تلاش ان را می کردند که در سه ماه آخر سال کار یک سال را انجام دهند و قبول شوند.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---