eitaa logo
🌴 #یازینب...
2.4هزار دنبال‌کننده
19.1هزار عکس
8.6هزار ویدیو
29 فایل
@Yazinb69armaghan ما سینه زدیم،بی‌صدا باریدند از هر چه که دم زدیم،آنها دیدند مامدعیان صف اول بودیم ازآخر مجلس شهدارا چیدند این زمان زنده نگه داشتن یادشهداکمتر ازشهادت نیست #یازینب‌.. جهت تبادل🌹👇🌹 @ahmadmakiyan14 تبادل بالای ۲k🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴 #یازینب...
#کتاب_حر_انقلاب_اسلامی🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_شاهرخ_ضرغام 🌷🕊 فصل پنجم..( قسمت پنجم
🌹🍃 : 🌷🕊 فصل پنجم..( قسمت ششم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊🕊 آمده بودم تهران برای مرخصی روز آخر که می خواستم برگردم برادرم را صدا کردم او همیشه به دنبال خلافکاری و لات بازی بود. گفتم: تا کی می خوای عمرت رو تلف کنی مگه تو جوان این مملکت نیستی دشمن داره شهرای ما رو می گیره می دونی چقدر از دخترای این مملکت رو اسیر گرفتند و بردند برادر همین طور گوش می کرد بعد کمی فکر کرد و گفت: من حرفی ندارم که بیام اما شما مرتب نماز و دعا می خونید من حال این کارها رو ندارم گفتم: تو بیا اگر نخواستی نماز نخوان فردا با هم راه افتادیم وقتی به آبادان رسیدیم رفتیم هتل کاروانسرا سید مجتبی آمد و حسابی ما را تحویل گرفت برادرم که خودش را جدای از ما می دانست کنار در روی صندلی نشست چند تا مجروح را دیده بود و حسابی ترسیده بود. من هم رفتم دنبال کارت برای برادرم هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که دنبالم دوید و با اضطراب گفت: ببین من می خوام برگردم تهرون من گروه خونم به این ها نمی خوره. کمی مکث کردم و گفتم: خب باشه فعلا همون جا بنشین من الان میام. گفتم: خدایا خودت درستش کن کارت را گرفتم و از طبقه بالا به سمت پایین آمدم برادرم همچنان کنار در نشسته بود آمدم و کارت را تحویلش دادم هنوز با هم حرفی نزده بودیم که شاهرخ و نیروهایش از در وارد شدند یک لحظه نگاه برادرم به چهره شاهرخ افتاد کمی به صورت او خیره شد و با تعجب گفت: شاهرخ؟! شاهرخ هم گفت: حمید خودتی؟ هر دو در آغوش هم گرفتند بعد هم به دنبال هم رفتند و شروع به صحبت کردند ساعتی بعد برادرم خوشحال به سراغ من آمد و گفت: نگفته بودی شاهرخ هم اینجاست. بعد ادامه داد: من قبل از انقلاب از رفیقای شاهرخ بودم چقدر با هم دوست بودیم همیشه با هم بودیم دربند می رفتیم و... تازه چند تا دیگه از رفقای قدیمی هم تو گروه شاهرخ هستن من می خوام همین جا پیش این بچه ها بمونم. رفاقت مجدد شاهرخ با برادرم مسیر زندگی او را عوض کرد برادرم اهل نماز شد او به یکی از رزمندگان خوب جبهه تبدیل شد. شب بود که با شاهرخ به دیدن سید مجتبی رفتیم بیشتر مسئولان گروه ها هم نشسته بودند سید چند روز قبل اعلام کرده بود: برادر ضرغام معاون بنده در گروه فدائیان اسلام است. سید قبل از شروع جلسه گفت: آقا شاهرخ اگر امکان دارد اسم گروهت را عوض کم اسم آدم خوارها برازنده شما و گروهت نیست. بعد از کمی صحبت اسم گروه به پیشرو تغییر یافت سید ادامه داد رفقا سعی کنید با اسیر رفتار خوبی داشته باشید. مولای ما امیر المومنین سفارش کرده اند که با اسیر رفتار اسلامی داشته باشید اما متاسفانه بعضی از رفقا فراموش کرده اند همه فهمیدند منظور سید کارهای شاهرخ خودش هم خنده اش گرفت سید و بقیه بچه ها هم خندیدند. سید با خنده زد سر شانه شاهرخ و گفت: خودت بگو دیشب چی کار کردی؟! شاهرخ هم خندید و گفت: با چند تا بچه ها رفته بودیم شناسایی بعد هم کمین گذاشتیم و چهار تا عراقی رو اسیر گرفتیم تو مسیر برگشت پای من خورد به سنگ و حسابی درد گرفت کمی جلوتر یه در آهنی پیدا کردیم من نشستم وسط در و اسرای عراقی چهار طرفش را بلند کردند مثل پادشاهی قدیم شده بودیم نمی دونید چقدر حال می داد. وقتی به نیروهای خودی رسیدیم دیدم سید داره با عصبانیت نگاهم می کنه من هم سریع پیاده شدم و گفتم: آقا سید این ها اومده بودند ما رو بکشن ما فقط ازشون سوتری گرفتیم اما دیگه تکرار نمی شه. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---