وهم انتظار - @Ostad_Shojae.mp3
8.04M
#استادشجاعی:
[ اگر شما هرتلاشی بکنید
درحالیکه تلاشِ شما،
هدفش نابود کردنِ دشمنانِ
اهلبیت نباشه؛
وقتِ خودتون رو تلف کردید!
ثواب دارهها، بیثواب نیست،
اما ما باید برایِ تلاشهامون
به دنبالِ نتیجه باشیم!
سپاه #امام_زمان عج الله
شیعه ادایی نمیخواد!✨ ]
@YekAsheghaneAheste
بذر عشقی که "تـو"
در سینه ی ما کاشتـه ای
ثمرش فتـح حریمیست
که نامَش "قدس" است ..
#طوفان_الاقصی
#حاجقاسم
@YekAsheghaneAheste
🖇 #مهدوی 🌱
حتی اگر تمام جهان
غرق تاریکی شود،
باز دلم روشن است!...💛
امیدِ دیدنتان، چراغ دلم را
تا همیشه روشن نگه خواهد داشت(:✨️
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان
@YekAsheghaneAheste
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چشم هاتو ببند و عکس صفحه بگیر... عکس هر شهیدی اومد اول براش یک صلوات بفرست و
بعد در مشکلات ازش کمک بخواه ♥️
#شهیدانه #امام_زمان
@YekAsheghaneAheste
یه جوری روی خودتون کار کنید ؛
که اگه یه #گناه هم کردید گریهتون
بگیره (:
-شهیدجهادمغنیه
#امام_زمان
🌿✨#چله_استغفار✨🌿
🕊🌹#استغفرالله_ربی_و_اتوب_الیه🌹🕊
🤍✨#هفتادمرتبه✨🤍
👈🏻 #روز_پنجم😇
🪴امروز به نیت: شهید احمدمشلب🪴
حاجتروایی شما ان شاءالله🙏✨
ࡅ࡙ܭ ܫߊܢܚ݅ܧߊࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•²بخت سفید•༒꧂ #part_64 " چهارسال بعد..." _ اینو کجا بزارمش؟ _ کی بهت گفت اصن برش داری؟؟ _ خب
꧁༒•²بخت سفید•༒꧂
#part_65
"امیر"
روز و شب ازم گرفته شده بود
از وقتی فهمیدم برای زهرا خواستگار اومده مثل دیوونه ها شده بودم
سرم توی کتاب بود و مثلا درس میخوندم ولی فکرم هزار راه بود
تقهای یه در خورد و خودم رو زدم به اینکه در حال مطالعه هستم
_ وقت داری محمد؟
چرخیدم و با دیدن ریحانه از جا بلند شدم
ماه های آخره بارداریش بود و گاهی اوقات میومد اینجا میموند
با اون وضعش رفتم کمکش و نشست روی تخت
_ حالت خوبه؟چیزی میخوای؟
_ میخوام باهات حرف بزنم
_ جانم بگو
احساس کردم جاش ممکنه بد باشه بالشتی گذاشتم پشت کمرش و به عقب بردمش
_ حالا بگو ببینم چیشده
_ محمد برات تعریف کرده نه؟
_ چیو؟
_ قضیه زهرا رو...
سرم و برگردوندم
_ بیخیال ریحانه حوصله این بحث رو ندارم
دستش رو گذاشت روی دستم
_ امیر خودت خوب میدونی این چند ماه زهرا داشته دستدست میکرده
_ نه کی گفته؟
_ مسخره نشو امیر! زهرا اگر نظرش مثبت بود همون جلسات اول میگفت، این همه وقت به بهونه های مختلف مراسمات رو عقب نمینداخت
_ خب حالا که چی؟
_ یعنی چی که چی؟ خب میبینی اونم داره این پا و اون پا میکنه چرا کاری نمیکنی؟
_ چیکار کنم؟برم چی بگم؟
_ میگم بزار با مامان حرف بزنم نمیزاری آخه
_ اصلا..! مامان بفهمه بد میشه
_ ببین حال و احوال مامان دیگه مثل سابق نیست
_ هرچی باشه نمیخوام بدونه
_ از چی میترسی؟
نگاهش کردم که خیره بود بهم
_ زهرا محمد نیست که با رفتار های مامان و این شرایط زندگی سکوت کنه و چیزی نگه. دختره بیچاره چه گناهی کرده باید نیش و کنایه های مامان رو بشنوه؟
_ دارم بهت میگم شرایط فرق کرده من مطمئنم بهش بگی اونطور که تصور میکنی رفتار نمیکنه
کلافه از جام بلند شدم
_ امیر وقتی اینجوری میکنی طرف به یقین میرسه حسی بهش نداری و تن میده با تقدیری که قراره براش رقم بخوره
_ خب اگه یکی رو دوس نداره میتونه باهاش ازدواج کنه
_ اون برای قلبش تا الان وایساده منتظر تو بود که کاری کنی ولی تو نشستی اینجا و به بهونه امتحان پایان ترم خودت رو حبس کردی تو اتاق فکر کردی من هیچی حالیم نیست
_ من الان باید چیکار کنم؟
_ برو با مامان حرف بزن قدمی برداره
_ مامان بفهمه کی هست و چجوری خانوادهای هستن بنظرت پا پیش میزاره؟
_ قبول که میکنه ولی سخت قبول میکنه باز بهتر از هیچیه
نفسم رو بیرون دادم و دوباره رفتم تو فکر
از جاش بلند شد و خواستم برم سمتش که با دست جلوم رو گرفت
_ حواست باشه تا آخره این هفته به مامان بگی قبل اینکه دیر بشه...
...
کپی ممنوع⛔️
@YekAsheghaneAheste
ࡅ࡙ܭ ܫߊܢܚ݅ܧߊࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•²بخت سفید•༒꧂ #part_65 "امیر" روز و شب ازم گرفته شده بود از وقتی فهمیدم برای زهرا خواستگار ا
꧁༒•²بخت سفید•༒꧂
#part_66
"ریحانه"
_ مریم رسیده تهران؟
_ دیشب که با صابر صحبت میکردم تو راه بودن
_ مامان شیرین خستهکاس تازه از سفر برگشته بنده خدا
_ گفتش اشکال نداره میام
_ آره ولی خب باید شرایط رو هم در نظر بگیریم
_ میخوای بگم نیان؟
_ نه دیگه الان زشته. همه چی خوب بوده اونجا؟
_ مامان که خیلی تعریف میکرد، شکر خدا عقد خوبی برگزار شده
_ الحمدلله...
_ ان شاءالله خوده امام رضا پشت و پناهشون باشه
_ جدا برای مریم خوشحالم، خوبه که تونست بالاخره با خودش کنار بیاد
_ آره خداروشکر
_ مامان اسباب بازی مهدی رو بده
سرچرخوندم عقب
_ نمیخواد، میوفته زمین میزاره دهنش میکروبی میشه
_ نه قول میدم دست خودم باشه که نیوفته
سری تکون دادم و یکی از اسباب بازی ها رو دادم دستش
تا برسیم خونه مادرجون یکم باهم حرف زدیم و محمد جلوی در نگه داشت
اول از همه پیاده شدم و رفتم کمک زهرا
_ سلام خانم خوبی؟
_ به خوبیت چطوری؟
_ من که خوبم اگر این آقا پسر بزاره
_ ماشالله بهش
از ماشین فاصله گرفتیم و امیر و محمد وسایل رو اووردن
منم رفتم مهدی رو بغل گرفتم و به سمت در رفتیم
نرگس زنگ در خونه رو زد که مجتبی اومد جلو
_ عه مامان مجتبی هم اینجاس
با لبخندی سر تکون دادم و دوتایی به سمت حیاط دویدن
ما هم داخل شدیم و یکی یکی سلام کردیم
عمه معصومه بعده سلام علیک آروم بغلم کرد
_ خوبی خوشگل خانم؟
_ به خوبی شما خوبم
مهدی رو از دستم گرفت
_ وای وای چه آقا پسر خوشتیپی خوبی عمه؟
به مادرجون و اقاجون سلامی کردم و همراه وسایل رفتم سمت اشپزخونه
مامان در حال تزئین ژله بود و ما بین حرف زن عمو راحله من داخل شدم
_ ببین کی اینجاست!
_ سلام زن عمو خوبید؟
_ ذکر خیرت بودیم الان
_ ذکر خیر بود یا باز داشتید پشت سرم حرف میزدین؟
مامان با خنده نگاهم کرد
_ بچه هات کجان؟
_ بیرون یکیشون داره بازی میکنه اون یکی هم دست عمه بود
_ مریضی پسرت خوب شد؟
_ آره خداروشکر یهتره زن عمو ولی خب هنوز بهش دارو میدم
_ چون داره فصل عوض میشه اینجوری شده
_ آره بچم همش شبا از خواب میپرید
محمد هم اومد و به همه سلام داد
آروم سمت گوشم گفت
_ جانم
_ میگم یه دست چادر با خودت اووردی؟
_ چادر؟برا چی میخوای؟
_ مریم اینا رسیدن. چادرش گیر کرده بوده به جایی پاره شده اگر داری بده بهش بدم
_ وایسا خودم میام میدم بهش...
...
کپی ممنوع⛔️
@YekAsheghaneAheste
ࡅ࡙ܭ ܫߊܢܚ݅ܧߊࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
🌙🔴🌍اجتماع بزرگ عاشقان آرمان 🌹اولین سالگرد شهادت #آرمان_علی_وردی قاری : نفر اول مسابقات بین المللی ا
مَرد آن است که پس از مرگ نامش زنده ماند.
ای شهید برای ما حمدی بخوان که ما مرده ایم و
شما زنده...🕊💔
#ارمان_عزیز
#شهیدانه #امام_زمان
@YekAsheghaneAheste