«كلّما ناديتك هبّت ريح جَنّة...»
هر بار تو را صدا زدم،
نسیم بهشت وزیدن گرفت!
#حسینجانمـ♥️
#اربعین
• @YekAsheghaneAheste •
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«🖤🌿»
کربلاییهاکمیآرامتر
اینجاجاماندهایداردخونمیبارد:)
🌿¦↫ #اربعین
🖤¦↫ #روزشماراربعین⁵
‹ @YekAsheghaneAheste ›
خطاببهپدرومادرش:
منزندگیباشمارادوستدارم
امازندگیدرکنارحسین(ع)
تمامآرزویمناست،
مندیداررویشمارادوستدارم...♥️!
#شهیدمحمدامینکریمیان🌱
#امام_حسین
• @YekAsheghaneAheste •
#امام_زمان
إن ذكر صاحب الزمان
من بواعث زوال الهموم والغموم
حتی یادش
زُداینده نگرانی و تشویش است...🤍
#اللهمعجللولیکالفرج
@YekAsheghaneAheste
ࡅ࡙ܭ ܫߊܢܚ݅ܧߊࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_246 _ دلیل خاصی داره که میخوای اینجا بمونی؟ _ خب کشورمه نمیخوام برم یه جای د
꧁༒•بخت سفید•༒꧂
#part_247
تا نزدیک های عصر بود که کنار مریم و زهرا سعی میکردم فراموش کنم چند ساعت پیش رو. کنارشون که بودم اصلا جوری برخورد نمیکردن که انگار من باهاشون فرق دارم!
اونقدر باهام صمیمی بودن که از بودن باهاشون خیلی خوشحال میشدم و بابت پیدا کردن آدم هایی مثلشون ممنون خدا بودم.
قبل رفتن بود که مریم دستم رو گرفت
_ ریحانه جان لج نکن بیا بریم یه آزمایش بده
_ لج نیست به خدا فقط میدونم خوبم و آزمایش الکیه
_ باشه اصن بیا بریم یه ازمایش الکی بده ولی عوضش میفهمیم علت این سرگیجه و حال بدت از چیه
_ باشه فردا میرم بیمارستان چکاپ میدم
_ منم میشه باهات بیام؟
_ اگر دوس داری آره بیا
_ پس من فردا میام دنبالت
خداحافظی کردم و سوار تاکسی شدم. تمام مدت فکرم درگیر بود و نمیدونستم باید به کی بگم. اگر قبلا بود سریع زنگ میزدم به دلارام و همه چیز رو براش تعریف میکردم ولی الان چیکار کنم؟برم به مریم بگم که خیلی زشته بالاخره برادرشه! یا برم با زهرا بگم که شاید فکرای خوبی راجبم نکنه.
توحال خودم بودم که دیدم سعید زنگ زد
_ سلام
_ سلام چطوری؟
_ خوبم تو خوبی؟
_ منم خوبم. میگم ریحانه...فردا داری میری بيمارستان استاد یه فرم داده بود اونو هم با خودت ببر
_ من فرمی ندارم!
_ مگه میشه؟بابا همون که آخر جلسه داد گفت همراهتون باشه وقتی رفتید بيمارستان
_ باور کن من فرمت نگرفتم اصن اون روز حالم خوب نبود اگر یادت باشه برا همین چیزی نگرفتم من
کلافه نفسش رو بیرون داد
_ خیله خب...خونهای بیام یکی بهت بدم؟
_ آره نزدیکای خونهام
_ باشه یه کافه هست خیابون پایینی برو اونجا منم میام
تلفن رو قطع کردم و آدرس جدید و به راننده دادم.
.
کافه نسبتا خلوت بود.قهوهای سفارش دادم و سرم تو گوشی بود. تقهای به میز خورد و کسی روبروم نشست که سرم رو بالا گرفتم و چهره سعید رو جلوم دیدم
_ چطوری خانم؟
_ چرا اینقدر دیر کردی؟
_ ببخشید خودم از دیشب شیفت وایساده بودم دیگه الان تونستم بیام بیرون..چی سفارش دادی؟
قهوه رو نشونش دادم که برای خودش هم از همین مدل گرفت
_ چه چرا قیافهات رفته تو هم؟!
_ سعید دوباره بدبخت شدم
_ عه!چیشده؟
_ همونی که همش میگفتی و ازش دوی میکردم سرم اومد
_ چی میگفتم؟ از چی دوری میکردی؟
جرعهای از قهوه رو خودم و به دستام چشم دوختم. نفس عمیقی کشیدم
_ توی ذهنم همش هست و همیشه دارم تصورش میکنم.چند شب پیش حتی با صدای زیارت عاشورا خوندنش خوابم برد! جدیدا تا میبینم نگام میکنه قلبم میخواد بزنه بیرون. نمیدونم دارم چه غلطی میکنم
_ ریحانه عاشق شدی؟
به بیرون از پنجره چشم دوختم
_ بدی داستان اینجاس که اینبار هم به مراد دلم نمیرسم
_ چرا همچین فکری میکنی؟بنظرم محمد اونقدرام که تصور میکنی پسره بدی نیست.
_ الان از محمد داری تعریف میکنی؟؟
_ خب خودم یه چند باری دیدمش، تو هن یه چیزایی ازش برام گفتی. ببین شاید به چیزایی رو اعتقاد داشته باشه که باب میل من نباشه یا خوشم نیاد ولی خب این دلیل بر بد بودن شخص مقابلم نمیشه که..
_ من نمیدونم باید چیکار کنم. شخصیت محمد از دخترایی مثل من دوری میکنن و اونا رو به چشم بدی میبینن
_ بنظرم اونقدر بد فکر نکن! ولی همه جوانب رو در نظر داشته باش چون ممکنه واقعا جواب این علاقهات چیزی جز کنارهگیری نباشه
رفتم تو فکر... فرم رو از سعید گرفتم و برگشتم خونه. دلم نا آروم بود و پریشون بودم
وقتی رسیدم خونه امیر داشت غذا میخورد
_ سلام ریحانه خانم از اینورا؟!
_ ببخشید جایی کار داشتم دیر رسیدم...مامان و بابا کجان؟
_ نمیدونم اومدم نبودن ،حتما رفتن بیرون
بیحال نشستم رو کاناپه و به خوردن امیر چشم دوخته بودم...
...
کپی ممنوع ⛔️
@YekAsheghaneAheste
ࡅ࡙ܭ ܫߊܢܚ݅ܧߊࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_247 تا نزدیک های عصر بود که کنار مریم و زهرا سعی میکردم فراموش کنم چند ساع
꧁༒•بخت سفید•༒꧂
#part_248
_ این نگاه ها یعنی ذهنت آشوبه. چی شده؟
_ امیر وقتی پریشونی و درگیری چیکار میکنی؟با کی درد دل میکنی؟پیش کی میری و خالی میشی؟
لیوان نوشابه رو سر کشید و بهم خیره شد
_ میرم پیش خدا و با اون حرف میزنم
_ چجوری میری پیش خدا؟چجوری باهاش حرف میزنی؟جواب هم میگیری؟
_ وقتی دلم آروم میشه و احساس سبکی میکنم یعنی نتیجه گرفتم دیگه...
_ خب چجوری میری؟
_ نماز میخونم. وقتی سر به مُهر میزارم حس میکنم تمام افکارم داره منتقل میشه سمت زمین و اینجوری راحت میشم
از جا بلند شدم. خواستم ازش در مورده نماز خوندن بپرسم که سکوت کردم. رفتم طبقه بالا و لباسام رو عوض کردم.
پشت میز نشستم و لپتاپم رو روشن کردم.مو به مو نحوه وضو گرفتن رو خوندم و رفتم سمت سرویس. تقریبا یه چیزایی از مدرسه یادم بود.از وقتی که به عنوان تشویق یکی یکی میومدیم جلو تخته و شروع میکردیم به وضو گرفتن.
آب که به صورتم ریختم انگار شفایی بود به دلِ اشوبم.
دنبال چیزی میگشتم که بندازم رو سرم.کاش چادر رو به زهرا پس نمیدادم.از توی کمد لباس بلند و گشادم رو برداشتم،همونی که اون شب جلوی خاله اینا پوشیدم.
از اتاق رفتم بیرون و یواشکی در اتاق امیر رو باز کردم.
از توی کتابخونه امیر سجادهاش رو برداشتم و برگشتم اتاقم.
و من... من پناه بردم سمت خدایی که سالهاست ازش غافلم.
.
.
" ٱلسَّلَامُ عَلَيْكُمْ وَرَحْمَةُ ٱللَّٰهِ وَبَرَكَاتُهُ..."
خدایا ببخش منو. ببخش زمانی اومدم که کارم گیر کرده. ببخش اینقدر غرق دنیا شدم کا یادم رفت همه دنیام باید خدام باشه.
خدایا بهونه نمیارم ولی شاهدی که شرایط نزدیک به تو شدن رو نداشتم..
نمیدونم ولی نشد که زودتر بیام پیشت،ببخش منو.
الان که اومدم یه حس و حالی پیدا کردم. میخوان اینبار تو کمکم کنی. نمیخوام اینبار مثل گذشته وقتی قلبم وسط راه میمونه از بین برم.
تو شاهدی که چقدر خورد شدم ، کمک کن ایندفعه زجر نکشم. نمیگم به مراد دلم برسم ولی حداقل میخوام درد ناکام موندن اینبار منو از بین نبره..
سر گذاشتم رو زمین و بغضم شکست.
اگر اسم این حالم عشق پس چرا انگار اولین باره دارم تجربهاش میکنم؟ چی سرم اومده و که اینجور دارم به پهنای صورت اشک میریزم!
اینقدر گناهکار و آلوده شدم؟اینقدر دلم پر شده؟...
...
کپی ممنوع ⛔️
@YekAsheghaneAheste
ࡅ࡙ܭ ܫߊܢܚ݅ܧߊࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_248 _ این نگاه ها یعنی ذهنت آشوبه. چی شده؟ _ امیر وقتی پریشونی و درگیری چیک
꧁༒•بخت سفید•༒꧂
#part_249
با بدن دردی بدی از خواب بیدار شدم.لای پلکم رو باز کردم که امیر و کنارم دیدم
_ اینجا چیکار میکنی؟
_ صبحت بخیر باشه
آروم تو جام نشستم و به دور و برم نگاه کردم.مثل اینکه دیشب رو زمین خوابم برده بود! سرچرخوندم سمت امیر
_ صبح بخیر..چیزی شده؟
_ اینقدر قشنگ سره سجادهام خوابت برده بود که دلم خواست بشینم
_ ببخشید دیشب بدون اجازه سجادهات رو برداشتم اگه میخوای برش دار ببر
_ نماز صبحت رو بخون بعد بیا بریم پایین
نزدیکش شدم و آروم گفتم
_ امیر... دیشب اینقدر خوب خوابیدم که نگو
_ خوب خلوت کردی؟
_ همه چیو براش گفتم و خودم رو خالی کردم
اومد جلوتر و بغلم کرد.
تو تمام تنهایی و پوچیم همیشه وقتی امیر دستاش رو برام باز میکرد با تمام وجود بغلش میکردم و روزی هزار بار شکر میکردن بابت اینکه خدا بهم دادتش.
.
بعد خوندن نماز و رفتن امیر لباس زرشکی پوشیدم و رفتم پایین.
بابا در حال لقمه گرفتن نگاهی بهم کرد و با لبخند سلامی کرد.رفتم کنارش نشستم که مامان اومد.
_ میبینم پدر و دختری خوب کیفتون کوکه!
_ بده داریم کِیف دنیا رو میکنیم؟
_ نه والا خوش باشید
در حالی که لبخند میزدم و لقمهای گذاشتم دهنم گوشی زنگ خورد...
با دیدن اسم مریم لقمه رو قورت دادم
_ سلام جانم رسیدی؟
_ سلام عزیزم آره پایین منتظرتم
_ پس وایسا اومدم
گوشی رو قطع کردم و آخرین لقمه و گرفتم
_ کی بود؟
_ مریم دوستم
_ این دوستای جدیدت کیان که جدیدا باهاشون میچرخی؟
_ ادم هستن مامان نگران نباش
چیزی نگفت که منم کیف و گوشیم رو برداشتم و از خونه اومدم بیرون
با دیدن مریم لبخندی زدم و همدیگه رو بغل کردیم. چهرهاش فرق کرده بود! انگار یه جوره دیگه نگام میکرد
_ چیزی شده؟
_ نه عزیزم چی میخوای بشه؟
_ هیچی آخه حس کردم تغییری کردم که اینجوری بهم خیره شدی
_ نه قربونت برم چیزی نیست. بیمارستان خودتون میری؟
_ آره به یکی از بچه ها سپردم اون ازم ازمایش میگیره
با هم به سمت بیمارستان رفتیم و تو راه برام حرف میزد.حرف های متفاوت...
منم فقط گوش میدادم و از هم صحبتی با مریم لذت میبردم...
...
کپی ممنوع ⛔️
@YekAsheghaneAheste
ࡅ࡙ܭ ܫߊܢܚ݅ܧߊࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_249 با بدن دردی بدی از خواب بیدار شدم.لای پلکم رو باز کردم که امیر و کنارم د
꧁༒•بخت سفید•༒꧂
#part_250
"سه روز بعد..."
از تاکسی پیاده شدم و روبروی در دانشگاه وایسادم.
کیفم رو سفت گرفتم و قدم اولی روبه جلو گذاشتم که با صدای آشنایی سرجام خشک شدم.
_ سلام خانم حدادی
برگشتم عقب که در کمال تعجب محمد و روبروم دیدم. زبونم بند اومده بود! خدایا این اینجا چیکار میکرد؟!
_ سلام آقای صالحی روزتون بخیر
_ روز شما هم بخیر باشه ببخشید الان کلاس دارید؟
_ بله این ساعت یه کلاسی دارم چطور؟
_ دو ساعت دیگه میشه لطف کنید بیاید این پارک نزدیک دانشگاه؟
_اتفاقی افتاده؟ کسی چیزیش شده؟
_ نه من میخوام موردی رو خدمتتون بگم ممنون میشم تشریف بیارید
_ باشه من میام
_ متشکر...با اجازتون
بدون اینکه منتظر حرفی از سمتم بشه رفت و منم شاهد قدم زدنش شدم.
دلم بهم ریخته بود و قلبم یکی در میون میزد.
لعنت به این دل که یک جا بند نمیشه بتونم درست تصمیم بگیرم.
رفتم داخل حیاط دانشگاه و روی صندلی نشستم. سرم رو بین دستام گرفته بودم و از استرس پا رو زمین میکوبیدم.
یعنی چی شده بود که محمد با تمام خجالت و سر به زیری که داشت پاشده اومده جلو در دانشگاه!
پا میکوبیدم که صدای پام با صدای قدم های سعید یکی شد و کنارم نشست.
_چطوری تو؟
_ داغونم سعید،داغون
_ چی شده مگه؟
لب باز کردم اومدن حرفی بزنم که آتنا یکی از دخترای دانشگاه با قدم هایی آروم و کشیده به سمتمون اومد
_ این چی میخواد اینجا؟
_ سلام بچه ها چطورید؟
_ خوبیم شکر خدا تو چطوری؟
_ منم خوبم ریحانه تو خوبی؟همه چی ردیفه؟
_چیشده سره صبحی اومدی حالم رو میپرسی؟
_ هیچی با دخترا نشسته بودیم حرف میزدیم این پسره کی بود جلو در دانشگاه
سعید متعجب نگاهش بین منو و آتنا میچرخید.
_ کدوم پسره؟
_ همون پسره که خوشتیپ و خوشگل بود دیگه ریحانه بهت نگفته؟
دستم و مشت کردم و پوزخندی زدم
_ پسرای دانشگاه تموم شدن گیر دادی به بیرون دانشگاه؟
_ چی میگی بابا من که اصن خوشم نمیاد از این آدما
_ پس دنبالش بقیهاش نگرد و برو پی کارِت
_ وا ریحانه حالت خوبه؟دعوا داری؟
_ آتنا برو حوصله ندارم
_ فقط خواستم بگم با آدمای هم قد خودت بپر مثل قبل پرپر نشی
کلافه نفسم و بیرون دادم و پاشدم رفتم سمت کلاس. مشتاق بودم سریع تر این ساعت ها بگذره و کنجکاو برم ببینم موضوع از چه قراره...
...
کپی ممنوع ⛔️
@YekAsheghaneAheste