eitaa logo
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
2.8هزار دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
3.7هزار ویدیو
39 فایل
◝یا‌اللہ‌اعتمدنـٰا‌علیك‌ڪثیرا◟ خدایا ، ما رو تو خیلۍ حساب ڪردیما ◠◠ - اینجافقط‌یہ‌ڪانال‌نیسٺ🍯 - اینجاتا‌نزدیڪی‌عرشِ‌خداپرواٰز ‌مۍ ڪنیم🕊 - یہ‌فنجون‌پاڪۍ☕ مهمون‌ ابجۍ‌ساداٺۍ: > خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @dokhte_babareza0313 کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
11.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مادر‌فاطمه،داراییشوبخشیده 🥀 . 🖤 ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌ 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
گفتِھ‌بودَم‌بھ‌‌ڪسۍ‌ع‌ـشق‌نخ‌ـواهم‌‌ورزید آمدۍ‌وهمھ‌‌فرضیِھ‌هـٰا‌ریخ‌ـت‌بهم‌‌'🖤🗝'. . ـــــــــــــــــــــــ❃ـــــــــــــــــــ اسٺاࢪٺ⇜۱۴۰۲.۱.۱۲ ࢪماݩۍھیجاݩۍمذھبۍ💜 کپۍ‌بنرحࢪام🖐🏻 ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌ 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
یا حسین أنت في قلبی♥️
مراسم روضه حضرت خدیجه کبری
هدایت شده از ‹♪دِل‍نـِویس›
خدایا حال بد ما را به حال خوب خودت تغییر ده ... الهی آمین :) 🌿
عزیزان لف ندید امشب رمان داریم💔
🌸رمان‌آنلاین‌همه‌زندگی‌من🌸 🌸پارت اول🌸 با حس یه چیزی روی صورتم چشمامو باز کردم. با دیدن امیر بالای سرم یه جیغ بنفشی کشیدم امیر دستشو گذاشت روی دوتا گوشش امیر:چته دیونه،مگه جن دیدی؟ -نمیری تو،تو خوده جنی،سکته کردم این چه قیافه ایه که درست کردی؟ امیر:جدی؟پس از فردا همینجوری بیدارت میکنم تا زودتر از شرت خلاص شم (بالش کنار دستمو پرت کردم سمتش) _زبونت لال بشه ایشالا. امیر:پاشو،پاشو،باید بریم فرش بشوریم -من خوابم میاد،خودت برو زحمتشو بکش امیر:نیای،بد می بینیااا. -بروبابا (دراز کشیدمو سرمو گذاشتم زیر پتو) چند دقیقه بعد امیر پتومو کنار زد توی دستش که کف بود،کفو مالید به صورتم -وایی امیررر میکشمت حالا امیر بدو،من بدو امیر از در خونه رفت توی حیاط منم یه جارو که دم در خونه بود و برداشتمو دنبالش کردم. امیر شیلنگ آبو باز کرد و گرفت سمت من. امیر:آیه بیای جلو،آب بارونت میکنم -من تو رو میکشم،من پوستت وقلقلی میکنم امیر: فعلا که سلاح اصلی دست منه یه قدم رفتم سمتش که شیلنگ آب و گرفت سمت من،و جیغ کشیدم مامان از داخل خونه اومد بیرون مامان:چه خبرتونه؟ -مامان ببین پسرت چیکار کرده با من؟ (مامان با دیدن صورت کفیم،خندید) -میخندی مامان؟ مامان:(یه کم لبخند شو محو کرد) _ _عهه امیر،این چه کاری بود کردی؟ امیر:تقصیر خودشه،بهش گفتم بیا والا بد میبینی. -یعنی دعا کن دستم بهت نرسه صدای زنگ در اومد. امیر:رضاست،اومده کمک. با شنیدن این حرف،تند تند رفتم داخل خونه،صورتمو شستم و از داخل پذیرایی،پرده رو کنار زدم دیدم، امیر و رضا در حال شستن فرش هستن،با دیدن رضا لبخندی به لبم اومد. مامان:به چی میخندی؟ -ها،هیچی مامان:لباست و بپوش برو کمکشون -باشه چشم لباسمو پوشیدم،چادرمو سرم گذاشتم رفتم داخل حیاط با دیدن رضا تپش قلب میگرفتم،احساس میکردم کل صورتم از خجالت سرخ شده. رضا و امیر در حال شستن فرش بودن -سلام (رضا با دیدنم ایستاد و مثل همیشه روی لبش لبخند بود) سلام خوبی؟ -مرسی امیر:احوالپرسیتون تمام شد بسم الله شروع کنین با دیدن امیر که داشت روی فرش طی میکشید چشمم به شیلنگ آب خورد آروم از کنارش رد شدم شیلنگ آب و دستم گرفتم،شیر آب و آروم باز کردم رفتم سمت امیر از پشت شیلنگ و گذاشتم روی گردنش و امیر مثل ملخ از جاش پرید -جلو نمیای،سلاحت دست منه امیر:اه لعنتی فراموش کردم٬رضا هم با دیدنمون میخندید. شیلنگ آب و گرفتم سمتشو و دور حیاط میدویدیم امیر:آیه،یعنی دستم به اون شیلنگ برسه روزگارتو سیاه میکنم. -شتر در خواب بیند پنبه دانه بعد از کلی دویدن آخر به خاطر داد و هوار مامان رفتیم سمت فرشا منم از ترس اینکه امیر تلافی نکنه شیلنگ و تو دست خودم گرفتم و مشغول شستن فرشا شدیم. امیرم مثل موش آبکشیده،میلزید و زیر لب برام خط و نشون میکشید. صدای زنگ در حیاط اومد. امیر بلند شد بره سمت در که گفتم -نمیخواد جناب عالی به کارت ادامه بده،خودم در و باز میکنم همونجور شیلنگ که توی دستم بود سمت دروازه رفتم و درو باز کردم،معصومه بود خواهر رضا. -سلام خوبی؟ معصومه:سلام،صدای جیغتون تا اتاقم میومد،دارین چیکار میکنین؟ -داریم به دستور مامان خانم فرش میشوریم. (یه دفعه به چشمای گرد شده معصومه نگاهی کردم) -چیزی شده؟ معصومه: آ...آیه پشت سرت!! (برگشتم پشت سرمو نگاه کردم ،که یه دفعه یه سطل آب و کف رو سرم خالی شد.)