11.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مادرفاطمه،داراییشوبخشیده 🥀 .
#وفات_حضرت_خدیجه🖤
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
گفتِھبودَمبھڪسۍعـشقنخـواهمورزید
آمدۍوهمھفرضیِھهـٰاریخـتبهم'🖤🗝'. .
ـــــــــــــــــــــــ❃ـــــــــــــــــــ
اسٺاࢪٺ⇜۱۴۰۲.۱.۱۲
ࢪماݩۍ ھیجاݩۍ مذھبۍ💜
#آیهِوسِیدمحمدعلی
کپۍ بنرحࢪام🖐🏻
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
هدایت شده از ‹♪دِلنـِویس›
رفیقشھیدتکیه؟
- شھیدرمضانسعیدی
- شھیدابراهیمهادۍ
- شھیدبابڪنورۍهریس
- شھیدجھادمغنیہ
- شھیدعباسدانشگر
- شھیدابراهیمهمت
- سایر
بزنیدرواسمرفیقشھیدتون☝️🏿👀
🌸رمانآنلاینهمهزندگیمن🌸
🌸پارت اول🌸
با حس یه چیزی روی صورتم چشمامو باز کردم.
با دیدن امیر بالای سرم یه جیغ بنفشی کشیدم
امیر دستشو گذاشت روی دوتا گوشش
امیر:چته دیونه،مگه جن دیدی؟
-نمیری تو،تو خوده جنی،سکته کردم این چه قیافه ایه که درست کردی؟
امیر:جدی؟پس از فردا همینجوری بیدارت میکنم تا زودتر از شرت خلاص شم
(بالش کنار دستمو پرت کردم سمتش) _زبونت لال بشه ایشالا.
امیر:پاشو،پاشو،باید بریم فرش بشوریم
-من خوابم میاد،خودت برو زحمتشو بکش
امیر:نیای،بد می بینیااا.
-بروبابا
(دراز کشیدمو سرمو گذاشتم زیر پتو)
چند دقیقه بعد امیر پتومو کنار زد توی دستش که کف بود،کفو مالید به صورتم
-وایی امیررر میکشمت
حالا امیر بدو،من بدو
امیر از در خونه رفت توی حیاط
منم یه جارو که دم در خونه بود و برداشتمو دنبالش کردم.
امیر شیلنگ آبو باز کرد و گرفت سمت من.
امیر:آیه بیای جلو،آب بارونت میکنم
-من تو رو میکشم،من پوستت وقلقلی میکنم
امیر: فعلا که سلاح اصلی دست منه
یه قدم رفتم سمتش که شیلنگ آب و گرفت سمت من،و جیغ کشیدم
مامان از داخل خونه اومد بیرون
مامان:چه خبرتونه؟
-مامان ببین پسرت چیکار کرده با من؟
(مامان با دیدن صورت کفیم،خندید)
-میخندی مامان؟
مامان:(یه کم لبخند شو محو کرد) _ _عهه امیر،این چه کاری بود کردی؟
امیر:تقصیر خودشه،بهش گفتم بیا والا بد میبینی.
-یعنی دعا کن دستم بهت نرسه
صدای زنگ در اومد.
امیر:رضاست،اومده کمک.
با شنیدن این حرف،تند تند رفتم داخل خونه،صورتمو شستم و از داخل پذیرایی،پرده رو کنار زدم دیدم، امیر و رضا در حال شستن فرش هستن،با دیدن رضا لبخندی به لبم اومد.
مامان:به چی میخندی؟
-ها،هیچی
مامان:لباست و بپوش برو کمکشون
-باشه چشم
لباسمو پوشیدم،چادرمو سرم گذاشتم رفتم داخل حیاط با دیدن رضا تپش قلب میگرفتم،احساس میکردم کل صورتم از خجالت سرخ شده.
رضا و امیر در حال شستن فرش بودن
-سلام
(رضا با دیدنم ایستاد و مثل همیشه روی لبش لبخند بود)
سلام خوبی؟
-مرسی
امیر:احوالپرسیتون تمام شد بسم الله شروع کنین با دیدن امیر که داشت روی فرش طی میکشید چشمم به شیلنگ آب خورد آروم از کنارش رد شدم شیلنگ آب و دستم گرفتم،شیر آب و آروم باز کردم رفتم سمت امیر از پشت شیلنگ و گذاشتم روی گردنش و امیر مثل ملخ از جاش پرید
-جلو نمیای،سلاحت دست منه
امیر:اه لعنتی فراموش کردم٬رضا هم با دیدنمون میخندید.
شیلنگ آب و گرفتم سمتشو و دور حیاط میدویدیم
امیر:آیه،یعنی دستم به اون شیلنگ برسه روزگارتو سیاه میکنم.
-شتر در خواب بیند پنبه دانه
بعد از کلی دویدن آخر به خاطر داد و هوار مامان رفتیم سمت فرشا
منم از ترس اینکه امیر تلافی نکنه
شیلنگ و تو دست خودم گرفتم و مشغول شستن فرشا شدیم.
امیرم مثل موش آبکشیده،میلزید و زیر لب برام خط و نشون میکشید.
صدای زنگ در حیاط اومد.
امیر بلند شد بره سمت در که گفتم
-نمیخواد جناب عالی به کارت ادامه بده،خودم در و باز میکنم
همونجور شیلنگ که توی دستم بود سمت دروازه رفتم و درو باز کردم،معصومه بود خواهر رضا.
-سلام خوبی؟
معصومه:سلام،صدای جیغتون تا اتاقم میومد،دارین چیکار میکنین؟
-داریم به دستور مامان خانم فرش میشوریم.
(یه دفعه به چشمای گرد شده معصومه نگاهی کردم)
-چیزی شده؟
معصومه: آ...آیه پشت سرت!!
(برگشتم پشت سرمو نگاه کردم ،که یه دفعه یه سطل آب و کف رو سرم خالی شد.)
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱