‹ 📸 ›
گذشت،فرصتِعمرم،سپیدشدمویَم،
تمامِلحظهیعمرم،نشدتوراجویَم...
شکستهبالوپرم،وانمیشَوَد،بالَم...
بگیر،دستِدلمرا،مریضاحوالَم...
فدایِتارِعبایَت،بگیر،دستمرا...
ازاینخرابهترآقا،نمیشَوَدحالَم...
بهغیرِغصّهوگریه،بهغیرِنورِشما،
نماندههیچنورِامیدی،درونِاینعالم...
السَّلامُعَلَیکیاخَلیفَةَاللهِفےارضِھ^^!
‹ ↵ #سلامباباجان🌤 ›
•
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
•📿🕊•
••داداشابراهیممۍگفت:
براےرفعگرفتارےهابادقتتسبیحات
حضرتزهراسلاماللّہرا بگویید(:
#شهیدانه
#شهیدابراهیمهادی
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
دشت خشکید و زمین سوخت و باران نگرفت
زندگی بعد تــو بر هیــچ کــس آســان نگرفت . .💔
#دݪٺنگے
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
دشت خشکید و زمین سوخت و باران نگرفت زندگی بعد تــو بر هیــچ کــس آســان نگرفت . .💔 #دݪٺنگے 『#جَوا
آهای کوه غیرت؛
صدامونو داری؟
هوامون خرابه ...
هوامونو داری؟
بیا دونه دونه
گره هارو واکُن ...
خودت که نشونه دلامونو داری(:"
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
دشت خشکید و زمین سوخت و باران نگرفت زندگی بعد تــو بر هیــچ کــس آســان نگرفت . .💔 #دݪٺنگے 『#جَوا
حاجقاسمگفتھبود،
خدایاثروتِچشمانم
گوهرِاشڪبرحسینِفاطمہاست :)💚!
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است... !
سالگرد شهادت شهید مصطفی صدر زاده اس؛
برای شادی روحشون صلوات(:
#بردارشهیدم
#شهیدانہ
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است... ! سالگرد شهادت شهید مصطفی صدر زاده اس؛ برای شادی روحشون صلوا
توقلبیکهجایشھیدنیست
اونقلـبنیسـتقبـرھ!🚶♂
'حاجحسینیکتا'
#تلنگر
#حرفحساب
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
#منتظرانھ💚
روزهارَفتوَفَقَطحَسـرتدیـدارِرُخت
ماندهبَرایندلِیعقوبـےماآقاجان!(:💔
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
#منتظرانھ💚 روزهارَفتوَفَقَطحَسـرتدیـدارِرُخت ماندهبَرایندلِیعقوبـےماآقاجان!(:💔 『#جَوانانِـ_
ازمرحومعلامهطباطباییسوالمیشہ:)
چیڪارکنیمامامزمانروببینیم؟
ایشونفرمودن:
امامزمانگفتنڪہ شماخوبباشید،
ماخودمانپیدایتانمیڪنیم🙃💔
#منتظرانهـ
#امام_زمان
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
#منتظرانھ💚 روزهارَفتوَفَقَطحَسـرتدیـدارِرُخت ماندهبَرایندلِیعقوبـےماآقاجان!(:💔 『#جَوانانِـ_
گَـرچِہیِڪْعـُمرمَناَزدِلبـَرخودبۍخَبـَرَم
لَحـظہا؎نـیستڪِہیـٰآدَشبِـرَوَداَزنَظَـرَم...シ!🌿
#منتظرانه
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
وقتۍحتۍ
باسنگینترینروضہها
هماشکتدرنیومد،
برووایساجلوآینہ
وازخودتبپرس .
چیڪارکردۍباخودت . . ؟!
#تلنگر
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
«کلُّمَنْعَلَيْهَافَانٍ»
ببینمنو؛همهمیرنهمه..
#خدامیگهها...؛🖐🏻:)
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
🌸رمان آنلاین همه زندگی من 🌸
🌸پارت هشتاد و پنجم🌸
روز تاسوعا ، روز رفتن علی بود
علی گفته بود که زود برمیگرده ،گفته بود واسه اربعین میاد تا باهم به کربلا بریم
یه روز قبل از رفتنش رفتیم و کارای پاسپورتمونو انجام دادیم
بعدش رفتیم خرید برای سفرمون
شام و باهم بیرون خوردیم و رفتیم خونه پدر علی اوضاع خونه زیاد خوب نبود
مادرش کنار سجاده اش نشسته بود و دعا میخوند و اشک میریخت
همه سکوت کرده بودن
هیچ کسی تا صبح پلک روی هم نگذاشت
علی ساعت ۱۰ پرواز داشت
بعد از نماز صبح
شروع کردم به مرتب کردن وسیله هاش داخل ساک علی هم یه گوشه نشسته بود و نگاهم میکرد بعد از مدتی بلند شد و لباسش رو پوشید با دیدنش توی لباس سپاه گریه ام گرفته بود خواستم صبور باشم ،خواستم نشکنم ،،اما نشد چه طور تحمل کنم دوریتو
چه طور تحمل کنم ندیدنت رو
چه طور تحمل کنم نشنیدن خنده ها تو
اصلا زنده میمونم؟
اصلا بدون تو چقدر میتونم تحمل کنم؟
علی : آیه جان آماده شو بریم خونه شما از بابا مامان خدا حافظی کنم
_باشه
لباسمو پوشیدم
و از اتاق رفتیم بیرون
مادر علی با دیدن علی توی این لباس
بغلش کرد و صدای گریه اش بلند شد
حق هم داشت ای کاش من جای مادر علی بودمو شیون سر میدادم ای کاش میشد گفت نرو علی ،تو رو به جان آیه نرو ...
علی شروع کرد به بوسیدن دست و صورت مادرش بعد هم از همه حلالیت خواست و از خونه بیرون رفتیم علی پوتینش رو پاش کرده بود چشم دوخته بودم به پوتینش نشستم و بند های پوتینش رو توی دستم گرفتم خواستم کار آخر رو خودم انجام بدم میخواستم خودم به خودم بگم
دیگه وقته رفتنه
میخواستم بگم منم همراهتم ..
علی سکوت کردو نگاه میکرد
سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم
ایکاش راه طولانی میبود و من بیشتر درکنارت میبودم ای کاش مسیریمون پایانی نداشت ..
بعد از رسیدن به خونه
در حیاط و باز کردم
انگار همه منتظر بودن
همه داخل حیاط جمع شده بودن
بعد از سلام و احوالپرسی
روی تخت نشستیم
منم رفتم کنار بی بی نشستم
همه از حال خرابم با خبر بودن
نمیدونستن دوری علی چه بلایی قراره سرم بیاره ...
انگار عقربه های ساعت امروز زودتر از همیشه در حال سبقت گرفتن بودن
بعد از نیم ساعت
علی بلند شد و از همه خداحافظی کرد
علی از امیر خواست تا اونو به فرودگاه برسونه
من هر چه اصرار کردم که همراه شما بیام
علی قبول نکرد ،،گفت: خداحافظی کردن اون لحظه برات سخت میشه
گفتم : مگه نگفته بودی همراهم باش ،همه جا ،نمیخوای که رفیق نیمه راه باشم ؟ میخوای ؟
علی لبخندی زد و رضایت داد
سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم
تا برسیم به فرودگاه فقط بوی عطر لباسش رو استشمام میکردم که آرومم کنه بعد از رسیدن به فرودگاه از ماشین پیاده شدیم
امیر، علی رو درآغوش گرفت و گریه میکرد
بعد علی به سمت من برگشت
علی: خانومم حلالم کن! ببخش که اذیتت کردم این مدت!
همونطور که اشک میریختم گفتم: آقا سید، زمانی حلالت میکنم که برگردی! چشم به راهم نزاری اقا سید؟
علی لبخندی زد : خیلی وقت بود که سید صدام نکردی ،ولی خانومم عمر دست خداست
_میدونم، تو نیت شهادت نکن ،بقیه اش و خدا خودش هر چی صلاح میدونه اجام میده
علی صدای خنده اش بلند شد : چشم، چشم خانومم با خنده هاش جون گرفتم
علی: من دیگه باید برم ،آیه مواظب خودت باش، قرار شد همراهم باشی ،با صبرت همراهم باش
_ باشه
با رفتن علی انگار یه تیکه از وجودم در حال جدا شدن بود هر لحظه دور شدنش ضربان قلبمو کند تر میکرد انگار نفسم به شمارش افتاده بود
روی زمین نشستم و بلند بلند نفس میکشیدم
به کمک امیر سوار ماشین شدم و به سمت خونه حرکت کردیم...
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
🌸رمان آنلاین همه زندگی من 🌸
🌸پارت هشتاد و ششم🌸
فردای روز عاشورا از خونه بیرون زدم
حالم اصلا خوب نبود از دسته ها عبور میکردمو هم نوای جمعیت میشدم و اشک میریختم جسمم بین جمعیت بود
ولی انگار روحم جای دیگری بود
بعد از خوندن نماز جماعت ظهر
به سمت خونه بی بی رفتم توی راه به امیر پیام دادم که به خونه بی بی میرم بعد از رسیدن به خونه بی بی زنگ در و فشار دادم و بعد از چند دقیقه در باز شد
وارد حیاط شدم
بی بی از خونه بیرون اومد: آیه مادر تویی؟
_سلام بی بی جون
بی بی: سلام دخترم، تنها اومدی؟
_اره
بی بی: خوش اومدی مادر،بیا بالا
_چشم
وارد خونه شدم و با دیدن بی بی خودمو توی بغلش انداختم و گریه میکردم
بی بی که از حالم باخبر بود نوازشم میکرد و با حرفای قشنگش آرومم میکرد
بعد از خوردن ناهار به سمت پذیرایی رفتم و کنار بی بی نشستم مثل همیشه سرمو روی پاهاش گذاشتم و بی بی هم نوازشم میکرد
از خودش و آقا جون برام گفت
از اینکه چقدر عاشق هم بودن و چقدر سخت به هم رسیدن حرفهایی که هیچ وقت از هیچ کس نشنیده بودماز صبر و توکل برام گفت
من همیشه توکلم به خدا بوده
حتی تو بدترین شرایط زندگیم
ولی صبر ....
چه کلمه ی عجیبی بود و چقدر سخته ..
.گفتن بعضی کلمات خیلی راحته
ولی عمل کردن خیلی سخته
کم کم روی پاهای بی بی خوابم برد...
با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم
به دنبال گوشیم گشتم
پیداش نکردم بعد از کلی چرخیدن داخل آشپزخونه روی میز پیداش کردم
به شماره نگاه کردم
برای ایران نبود
دلم لرزید ،گفتم نکنه علی بوده ..
کلافه و عصبانی از دست خودم
یه گوشه نشستم و به گوشیم خیره شدم...
بلاخره بعد از نیم ساعت دوباره گوشیم زنگ خورد نگاه کردم همون شماره بود بدون معطلی جواب دادم
_الو ...
الو آیه ..خوبی؟
با شنیدن صدای علی زبونم بند اومده بود
علی: آیه ؟ الو ؟ صدامو میشنوی؟
_جانم.. میشنوم صداتو !
علی: خوبی؟ چرا گوشیتو برنداشتی؟
_ببخشید علی جان ،یادم رفت گوشیمو کجا گذاشتم
صدا خنده اش بلند شد : خانم ما رو باش گفتم این دو روزی چشم از گوشیت برنداشتی و منتظرم بودی
_منتظر که بودم ،از انتظار زیادی حواسم پرت شد ، خودت خوبی؟ غذا میخوری؟
اون جلو جلوها نریااا علی...
علی: چشم ،چشم ،من همین عقب میمونم به بچه ها روحیه میدم که برن جلو خیالت راحت باشه
_علی بازم زنگ بزن برام ،علی نبودنت و ندیدنت خیلی سخته لااقل صداتو بشنوم آروم بشم
علی: باشه خانومم،سعی میکنم هر موقع وقت آزاد پیدا کردم اول با تو صحبت کنم ،الانم باید برم به بچه ها روحیه بدم کاری نداری؟
_نه قربونت برم ،مواظب خودت باش
علی: تو هم مواظب خودت باش به همه سلام برسون،یا علی
_چشم یا علی
بعد از تمام شدن تماس یه نفس راحتی کشیدم
بی بی که مشخص بوده خیلی وقته اومده
رو به روم ایستاده بود و میخندید
بی بی:از قیافه ات مشخصه که آقا سید بود
لبخندی زدمو گفتم: اره ،علی بود سلام رسوند
بی بی: سلامت باشه...
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱