eitaa logo
『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
2.8هزار دنبال‌کننده
10.2هزار عکس
3.9هزار ویدیو
39 فایل
بسـم‌الله . شرو؏مـون‌از ‌1401.8.19(: حوالۍِ‌ساعت‌12.30🫀 ‌ ‹تحت‌لوای ِآقای313› -مـحـلی‌بـرای‌تسـکـین‌قـلب‌وروح‌انســان‌✨ | خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @okhte_dash_ebram کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
قربان بابایی بودنت :) میگم اگہ میشه اگه منو لایق بدونی بهم لطف کن برام یہ برات کربلا جور کن من مخلصتم هستم تا ابد ... ما همون گریہ کنای پدرتیم مام مثل تو حسرت داریم حسرت آغوش حسین💔
من دلم برا سرازیری باب القبلہ‌ات تنگہ اونجا کہ نشد بیام تو سرازیری قبرم میبینمت [برا من دعا کنید بمیرم ببینمش]💔
میدونی قشنگ ترین و سرزنده ترین خستگی چیه؟! خستگی اربعین:))
اربعین ڪربلا جـاده موڪب عمودها تابلوعہ.... بہ‌سمت‌حرم وحــــرم(((:
گفتنےنیست .. ڪه گویم ز فراقت؛ چه حالم:)!💔
یہ حرف دلی اربعین تو راهہ! از اولویتامون باید باشہ... خواستم از همین الان بگم اربابم ما اونقدرام بد نیستیم..(: تو رو بہ حضرت رقیہ قسم یکاری کن (: خب؟!😄 آقای‌عزیزم:)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمــــان "آنلاین در پناه زهرا 💕" زنگ در خونه زد شد؛ مامان: -هدیه مهدیااار هست! -من در رو باز می‌کنم تو برو تو اتاق تا بیاد دنبالت پریدم و رفتم داخل اتاق؛ صدای سلام و علیک و تبریک‌ها اومد... فقط صداش ^-^ درب اتاق زده شد "یاامام‌حسین" _بفرمائید! اومد داخل؛ _علیک سلام "فکر نکنید ضدحال هستم‌هااا" -،سلام اومد جلو و گل رو گرفت سمتم و گفت: -گل برای گل _ممنون -بریم...؟! -دیر میشه‌ها..! _بریم.. رفت سمت در اتاق؛
‌ رمــــان "آنلاین در پناه زهرا 💕" ‌ ‌ " از زبان هدیه " ‌ بعد از خوردن ناهار؛ چادر رَنگیم رو انداختم سَرَم باهم از خونه اومدیم بیرون.. در ماشین رو باز کرد و سوار شدم؛ "هدیه و این رمانتیک بازی‌ها!" خودش هم سوار شد؛ _میشه یه صوتی بزارم گوش بدیم؟! مهدیار: -چرا که نه!! گوشیم رو به صوت ماشین وصل کردم؛ "سوره‌ی یـــــس،استاد فرهمند" شروع شد؛ به گوشیم پیام اومد؛ فردین: -سلام دخترعمه‌جان! -برای زندگی به آلمان سفر کردم و نمی‌تونم بیام عقد و عروسیت ولی همیشه از تَهِ دلم آرزو دارم شاد باشی؛به قول خودت یاعلی. "ان‌شاءلله اون هم همیشه شاد و خوشبخت باشه" سعی کردم فقط تو لحظه زندگی کنم، و از کنارِ مهدیاربودن لذت ببرم{♡} رسیدیم؛ وقتی وارد محضر شدیم از استرس احساس می‌کردم دارم می‌لَرزم ولی فقط حس بود.. حاج‌آقا: -خب مهدیارجان..! -زود بشینین که باید برم مراسم بعدی.. نگاهی به اطراف کردم؛ فقط خانواده‌هامون بودن رفیق هم از طرف مهدیار فقط علی بود و از طرف خودم نارنج و فاطمه نشستم رو مبل، تورِ بالاسری رو هم مهدیه و فاطمه گرفتن.. نارنج هم قند می‌سابید مهدیار با فاصله از من نشست؛ حاج آقا: -بسم‌الله‌الرَّحمن‌الرَّحیم، -النِکاح سنتی.... قرآن رو گرفتم دستم؛ شروع کردم به خوندن سوره‌ی‌الرحمن"عروس‌قرآن" اولین بار نارنج اعلام کرد: -عروس داره سوره‌الرحمن میخونه.. مهدیار آروم کنارِ گفت: -الان هر چی بخوای از خدا بهت میده؛ اول ظهور رو بخواه، بعد هم چیزهای خوب خوب واسه خودمون؛ مثل عاقبت‌بخیری.. شروع کردم زمزمه‌کردن دعای فرج{♡}🌱 برای بار دوم نارنج: -عروس داره دعای فرج میخونه.. و برای بار سوم حاج‌آقا: -خانم هدیه‌کیامرزی..! -آیا بنده وکیلم شما را به عقد دائم آقای‌مهدیار‌فرخی با مهریه‌ی "یک جلد قرآن‌کریم و یک آینه و شمعدان و چهارده سکه و ۳۱۳ شاخه گل نرگس" درآورم..؟! یه نگاهی به مهدیار کردم؛ داره تموم میشه! "بسم‌الله" آرومی گفتم: _با توکل به خدا و اجازه‌ی آقاامام‌زمان(عج) و حضرت‌زهرا(سلام‌الله‌علیها) و خانواده [بله] صدای دست و هلهله رفت بالا؛ حاج آقا: -آقای مهدیارفرخی..! -آیا وکیلم شما را به عقد دائم خانم هدیه‌کیامرزی درآورم..؟! مهدیار: -بسم‌الله‌الرَّحمن‌الرَّحیم، با توکل به خدا و اجازه‌ی آقاصاحب‌الزمان(عج) و توسل به شهدا [بله] باز هم صدای دست جمع؛