من دلم برا سرازیری باب القبلہات تنگہ
اونجا کہ نشد بیام
تو سرازیری قبرم میبینمت
[برا من دعا کنید بمیرم ببینمش]💔
اربعین
ڪربلا
جـاده
موڪب
عمودها
تابلوعہ....
بہسمتحرم
وحــــرم(((:
『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
اربعین ڪربلا جـاده موڪب عمودها تابلوعہ.... بہسمتحرم وحــــرم(((:
دستتوبزارࢪوقلبت!
تندمیزنہمگہنه.....؟(:
یہ حرف دلی
اربعین تو راهہ!
از اولویتامون باید باشہ...
خواستم از همین الان بگم اربابم
ما اونقدرام بد نیستیم..(:
تو رو بہ حضرت رقیہ قسم
یکاری کن (:
خب؟!😄
آقایعزیزم:)
رمــــان
"آنلاین در پناه زهرا 💕"
#پارتهفتاد
زنگ در خونه زد شد؛
مامان:
-هدیه مهدیااار هست!
-من در رو باز میکنم تو برو تو اتاق تا بیاد دنبالت
پریدم و رفتم داخل اتاق؛
صدای سلام و علیک و تبریکها اومد...
فقط صداش ^-^
درب اتاق زده شد "یاامامحسین"
_بفرمائید!
اومد داخل؛
_علیک سلام
"فکر نکنید ضدحال هستمهااا"
-،سلام
اومد جلو و گل رو گرفت سمتم و گفت:
-گل برای گل
_ممنون
-بریم...؟!
-دیر میشهها..!
_بریم..
رفت سمت در اتاق؛
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
رمــــان
"آنلاین در پناه زهرا 💕"
#قسمتهفتادویک
" از زبان هدیه "
بعد از خوردن ناهار؛
چادر رَنگیم رو انداختم سَرَم
باهم از خونه اومدیم بیرون..
در ماشین رو باز کرد و سوار شدم؛
"هدیه و این رمانتیک بازیها!"
خودش هم سوار شد؛
_میشه یه صوتی بزارم گوش بدیم؟!
مهدیار:
-چرا که نه!!
گوشیم رو به صوت ماشین وصل کردم؛
"سورهی یـــــس،استاد فرهمند"
شروع شد؛
به گوشیم پیام اومد؛
فردین:
-سلام دخترعمهجان!
-برای زندگی به آلمان سفر کردم و نمیتونم بیام عقد و عروسیت ولی همیشه از تَهِ دلم آرزو دارم شاد باشی؛به قول خودت یاعلی.
"انشاءلله اون هم همیشه شاد و خوشبخت باشه"
سعی کردم فقط تو لحظه زندگی کنم،
و از کنارِ مهدیاربودن لذت ببرم{♡}
رسیدیم؛
وقتی وارد محضر شدیم از استرس احساس میکردم دارم میلَرزم ولی فقط حس بود..
حاجآقا:
-خب مهدیارجان..!
-زود بشینین که باید برم مراسم بعدی..
نگاهی به اطراف کردم؛
فقط خانوادههامون بودن
رفیق هم از طرف مهدیار فقط علی بود
و از طرف خودم نارنج و فاطمه
نشستم رو مبل،
تورِ بالاسری رو هم مهدیه و فاطمه گرفتن..
نارنج هم قند میسابید
مهدیار با فاصله از من نشست؛
حاج آقا:
-بسماللهالرَّحمنالرَّحیم،
-النِکاح سنتی....
قرآن رو گرفتم دستم؛
شروع کردم به خوندن سورهیالرحمن"عروسقرآن"
اولین بار نارنج اعلام کرد:
-عروس داره سورهالرحمن میخونه..
مهدیار آروم کنارِ گفت:
-الان هر چی بخوای از خدا بهت میده؛
اول ظهور رو بخواه،
بعد هم چیزهای خوب خوب واسه خودمون؛
مثل عاقبتبخیری..
شروع کردم زمزمهکردن دعای فرج{♡}🌱
برای بار دوم نارنج:
-عروس داره دعای فرج میخونه..
و برای بار سوم حاجآقا:
-خانم هدیهکیامرزی..!
-آیا بنده وکیلم شما را به عقد دائم آقایمهدیارفرخی با مهریهی "یک جلد قرآنکریم و یک آینه و شمعدان و چهارده سکه و ۳۱۳ شاخه گل نرگس" درآورم..؟!
یه نگاهی به مهدیار کردم؛
داره تموم میشه!
"بسمالله" آرومی گفتم:
_با توکل به خدا و اجازهی آقاامامزمان(عج) و حضرتزهرا(سلاماللهعلیها) و خانواده [بله]
صدای دست و هلهله رفت بالا؛
حاج آقا:
-آقای مهدیارفرخی..!
-آیا وکیلم شما را به عقد دائم خانم هدیهکیامرزی درآورم..؟!
مهدیار:
-بسماللهالرَّحمنالرَّحیم،
با توکل به خدا و اجازهی آقاصاحبالزمان(عج) و توسل به شهدا [بله]
باز هم صدای دست جمع؛
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
رمــــان
"آنلاین در پناه زهرا 💕"
#قسمتهفتادودوم
پاشدیم با خانوادهها روبوسی کردیم..
بابا:
-بریم که مهمونها منتظرن..!
سوار ماشین شدیم،
یه نگاهی بهم کرد و گفت:
-به زندگی من خوش اومدی
خندیدم؛
صداش رو کلفت کرد و مثل لاتهای قدیم:
-تو الان چــــــــــــــــــــــــی؟!صاحاب داری!
-صاحابتم کــــــــــــــــــی؟!منم،افتاد؟!
_حله بزن بریم که مهمونها بیصاحابم میکننها!
زد زیر خنده،بلندبلند میخندید؛
من هم از خندش خندم گرفت و بلندبلند شروع کردیم به خندیدن..
مهدیار:
-واای دختر چِمون هست ما؟!
_نمیدونم!
-از خوشحالی زیاده،
ثبت میکردم؛
همه این تصویرها رو تو ذهنم ثبت میکردم
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱