قاتل میگه
تا اسم حضرت و شنیدم
تموم تنم لرزید
انگار یکی با پتک زد تو سرم غیرتی شدم...
حالا اصلا نه حضرت زهرا رو دیده بود نه هیچی
فقط اسمشو شنیده بود ...
رو میکنم سمت اون دوتا رفیقم میگم
با این دختر کاری نداشته باشین
از این بحظه به بعد
نزدیک این دختر بشید مثل این میمونه که نزدیک خواهر من بشید!
اون دوتا گفتن
بابا تو هم ولش کن
یه دختر خوشگل گیرموناومده
حالا خشک مذهب بازیت گل کرده!
گفتم ن
دست بهش نمیزنید
عصبانی شدن اومدن سمتم !
دیدم دارن میرن طرف اون دختر
بلافاصله چاقو رو کردم تو شکمش ،
اون یکیشون اومد
بازم چاقو رو زدم بهش
خودش هم مجروح میشه ها...
تعریف میکنه میگه
انقد اون لحظه زور و توانام زیادشده بود و غیرتی شده بودم که انگار اون دختر و دختر حضرت زهرا می دیدم !
و نمیخواستم کسی بهش دست بزنه ...
اون دو تامیمیرن
و این آقامیشه قاتلشون..(:
خلاصه ؛
میگه اون دختر و سوار ماشین کردم رسوندمشخونهشون
ایشون تا قصه رو میشنوه
شونه هاش میلرزه
میگه پس حضرت زهرا به خاطر همین اومد سفارششو به من کرد و با تحکم گفت نجاتش بدم...
فرداش قرار بود اعدامش کنن
دادگاه تشکیل میده
پرونده رو میبره پیش قاضیه اصلی
اون خوابو تعریف میکنه ...
قاضی تا میشنوه داستانو
تموم شونه هاش میلرزه
میگه فعلا اعدام منحلمیشه
و نباید اعدامشه این شخص
پرونده رو میدن تهران
پروندهی جدید تشکیل میشہ
اون دختر رو هم میارن...
خلاصه یـبار دیگه
بازجویی و اعترافات شروع میشه
دختره هم میاد شهادت میده که حرفای این مرد درسته ..
حکم اعدامش لغومیشه
وقاضی میگه این آقا بخاطر حفظ ناموس آدم کشته
حضرت زهرا شفاعتش کرده...
آزاده...
میرن بهش خبر میدن
تا میشنوه
تموم شونه هاش میلرزه
سجده میکنه رو زمین
بلند داد میزنه تو زندان :
یازهرا..مادر
قسم میخورم به عصمتت ...
فهمیدی چیشد دیگه نه ؟!
اصل قصه رو گرفتی ؟!
بابا طرف قاتل بوده..
کارش دختر بازی بوده...
دله دزدی میکرده...
از جیب این و اون میزده...
بازاری ها میشنون این قصه رو ...
یکی میگه
من یه مغازه دارم بگین بهش بیاد کار کنه
مغازه رو به نامش میکنم
یکی دیگه از اوناـمیگه
من دخترمو میدم بهش !
نخونی ضرر کردی .. !
منبع : یاوران انقلابی
یه صلوات جهت رضایت مادر .س. ؟ (:
Mehdi Rasooli - Madare Ghamkhar (128) (1).mp3
3.99M
اینم گوش کنید .. (؛
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
اینم گوش کنید .. (؛
میدوید تو کوچه یه نفس مادر ، آخ آخ مادر ..
دنبال حیدر میدوید
از سینه اش خون میچکید !(((:
سالروز شهادت دانشمند بزرگ هستهای و دفاعی کشور، شهید محسن فخریزاده
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
سالروز شهادت دانشمند بزرگ هستهای و دفاعی کشور، شهید محسن فخریزاده
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
پس ما هم امید داریم که یک روز شهید بشیم!
دانشمند شهید ایران 💔
به یادتیم ..:)🌿
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
🌸•ܝـܚܝـܩالـلــهالـ᪂ܒܩنالـ᪂ܒیܩ.🌸
🌙🌼🌙🌼🌙🌼🌙🌼
🌼🌙🌼🌙🌼🌙🌼
🌙🌼🌙🌼🌙🌼
🌼🌙🌼🌙🌼
🌙🌼🌙🌼
🌼🌙🌼
🌙🌼
🌼
#رمانآنلاینسفرعشق✨🌹
#پارت_یک
صبح زود بود که در حیاط رو باز کردم و از دیدن پشه بندی که روی تخت چوبی بسته شده بود گل از گلم شگفت.
داداش حیدر زیر پشه بند، پتو رو روی سرش کشیده و غرق خواب بود.
حیدردیروز من رو با پارچ آب بیدار کرده بود و حالا فرصت خوبی بود تا تلافی کنم.
لبخند بدجنسی روی لبم نشست و پاورچین پاورچین به سمتش رفتم و به آرومی گوشه ی پشه بند رو بالا انداختم و با تمام قوا خودم رو به روش انداختم و شروع کردم به دست و پا زدن و جیغ و داد کردن و اجازه ندادم سرش رو از زیر پتو در بیاره، چون حیدرتوی گاز گرفتن مهارت داشت.
حیدربیچاره که معلوم بود زهره اش ترکیده، زیر پتو وول می خورد و من با خنده می گفتم: روی من آب می ریزی آره؟! بگو ببخشید تا از روت پا شم... بگو فاطمه زهرا معذرت می خوام... دیگه تکرار نمی شه!. بگو زود باش!
ساکت موندم تا مثلا حیدر عذر خواهی کنه، ولی اون چیزی نمی گفت و حتی تلاشی هم نمی کرد تا من رو از روش کنار بندازه!
فکر کردم داره نقش بازی می کنه و می خواد من رو بترسونه، برای همین با خوش خیالی گفتم: الکی برای من خودت رو نزن به موش مردگی، من صدتای تو رو تشنه می برم لب چشمه و بر می گردونم.... زود باش معذرت خواهی کن تا از گناهت بگذرم....
با گفتن این حرف برای اینکه مچش رو بگیرم، سریع پتو رو از روی سرش کشیدم و با چشمای بسته سرم رو پیشونیش گذاشتم و یه ویشگون از لپش گرفتم، ولی با احساس نرمی ریش زیر دستم، صورتش رو به آرومی لمس کردم و توی ذهنم با تعجب گفتم«حیدر که هیچ وقت ریش نداره!»
ترسیدم و سریع سرم رو بالا آوردم و از دیدن چشمای نافذ امیر حیدر(پسر همسایه و سرگرد مذهبی محل) چشمام اندازه ی نعلبکی شد و دهنم دو متر باز موند.
لحظه ای رو گیج و منگ بهش نگاه کردم و ناگهان به خودم اومدم و مثل برق گرفته ها عقب کشیدم و خواستم از روی پسر مردم بلند شم، ولی به قدری هول بودم که بیشتر خودم رو توی پتو گیر انداختم و فقط الکی دست و پا می زدم و در آخر هم دستم از زیرم در رفت و روی ماهیچه های عضلانیش فرود اومدم و به جای بلند شدن، قشنگ خودم رو توی بغلش انداختم.
نفسم بند اومده بود و اون هم طفلی که بد جور بیدار و غافلگیرش کرده بود، با گیجی من رو نگاه می کرد تا اینکه خودش دست به کار شد و بازوی نحیفم رو گرفت و دختر دست و پا چلفتی که بدترین شکل ممکن بیدارش کرده بود رو از بغلش در آورد.
روسریم از سرم افتاده بود و موهای ژولیده و پریشانم روی صورت عرق کرده ام ریخته بودن.
هنوز هم گیج و منگ بودم و گلوم می سوخت و به شدت نفس نفس می زدم.
امیرحیدر هم سریع توی جاش و وقتی دید من گیرپاج کردم زیر لب گفت: لا اله الا الله....
هنوزم بهت زده نگاهش می کردم که با نگرانی رو بهم گفت: خوبی؟!
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
🌙🌼🌙🌼🌙🌼🌙🌼
🌼🌙🌼🌙🌼🌙🌼
🌙🌼🌙🌼🌙🌼
🌼🌙🌼🌙🌼
🌙🌼🌙🌼
🌼🌙🌼
🌙🌼
🌼
#سفرعشق
#پارت_دوم
با این حرفش گویا بهم شوک داد که به خودم اومدم و سریع پشه بند رو کنار زدم و با آخرین سرعت به سمت خونه دویدم و خودم رو توی اتاق انداختم.
در رو محکم بستم و دستم رو روی قلبم گذاشتم که به خاطر هیجان زیاد به شدت می زد.
آب دهنم رو قورت دادم و از در سُر خوردم و پایین در نشستم و لب زدم: وای چه آبرو ریزی ای!
لبم رو گاز گرفتم و نالیدم: خدایا! آخه اون اینجا چیکار می کرد؟!
بغض کردم و ناخواسته اشکم سرازیر شد.حالا پیش خودش چی فکر می کرد؟!
دست و پام می لرزید که توی خودم جمع شدم و زانو هام رو بغل کردم.
فکرش رو هم نمی کردم به جای حیدر خودمون، امیر حیدر پسر همسایه زیر پشه بند خوابیده باشه.
آخه همچین چیزی محال بود! اینکه چرا امیر حیدر به خونه ی ما اومده و شب رو اینجا خوابیده بود برام یه سوال گنده بود تا اینکه صدای مامان رو از داخل سالن شنیدم که با تعجب گفت: حسین جان! تو کی اومدی مادر؟!
حسین؟! پس همه چی به خاطر اون بود؟! دیشب که ما نبودیم داداش حسین به خونه اومده بود و دوستش رو هم دعوت کرده و دوتایی توی حیاط خوابیدن.
حسین داداش دومم بود که پزشکی خونده بود و برای خدمت به مناطق محروم می رفت و دیر به دیر به خونه می اومد! حالا هم مثل اینکه دیشب که من و مامان خونه ی خاله بودیم به خونه برگشته بود.
با خودم نالیدم: آخه الان چه وقت اومدنت بود؟! وای خدا چه خاکی به سرم شد! با این گندی که بالا آوردم حالا چجوری دیگه باهاش رو به رو بشم؟! خدا منو بکشه که همیشه به همه چی گند می زنم... وای اگه مامان بفهمه پوستم رو می کنه!
حالم افتضاح بد بود و تا شب خدا می دونه چه روز بدی رو گذروندم و خودخوری کردم.
مدتها با وقار و متانت رفتار کردم تا شاید امیر حیدر خشک یه نیم نگاه بهم بندازه حالا با دست خودم همه چی رو خراب کرده بودم و حس می کردم امیر حیدر با خودش می گه این دختره خیلی جلفه و دیگه حتی به عنوان پیشنهاد ازدواج هم بهم فکر نمی کنه.
صحنه ای که روش افتاده بودم مدام جلوی چشمم تداعی می شد و از خجالت و استرس ناخن هام رو می جوییدم.
صدای مامان اعصابم رو خورد می کرد و بیشتر حرصی می شدم وقتی قربون صدقه ی پسر گنده اش می شد! چرا که اگه کله ی سحر بیدارم نمی کرد و مجبورم نمی کرد به خونه برگردیم اینجوری نمی شد.
خودش هم که وسط راه به خونه ی همسایه رفته بود تا ازش پارچه هاش رو بگیره و امروز کار خیاطیشون رو تموم کنه.
****
چند روز گذشته بود و من به انتظار غروب آفتاب و رسیدن لحظه ی افطار و اذان، کنار حوض آبی رنگ و پر از آب وسط حیاط نشسته بودم و در حالی که دستم رو توی آب تکون می دادم، به حرفای مامان و طیبه خانم هم گوش می دادم که روی تخت چوبی زیر سایه ی درخت نشسته بودن و همان طور که سبزی پاک می کردن، در مورد شب قدر و کمک به خدیجه خانم حرف می زدن.
سرم رو روی زانوم گذاشتم و به این فکر کردم که هر سال چقدر برای این شب و دید زدن حیدر ذوق و شوق داشتم، ولی امسال با گندی که زده بودم روم نمی شد که حتی بخوام از خونه بیرون برم، چه برسه اینکه با امیر حیدر رو به رو بشم.
هنوزم از یادآوری اون روز دلم می خواست خودم رو خفه کنم.
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
جانانهبهگوشیم(:😉😊
https://harfeto.timefriend.net/16672338632371
نظراتتون رو راجب رمان جدید میشنویم