eitaa logo
『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
2.7هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
4.3هزار ویدیو
41 فایل
بسـم‌الله . شرو؏مـون‌از ‌1401.8.19(: حوالۍِ‌ساعت‌12.30🫀 ‌ ‹تحت‌لوای ِآقای313› -مـحـلی‌بـرای‌تسـکـین‌قـلب‌وروح‌انســان‌✨ | خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @okhte_dash_ebram کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان آنلاین سفر عشق❤️ این صدا هیچ شباهتی به داداش حیدر نداشت که با تعجب به اسمش روی صفحه ی گوشی نگاه کردم و وقتی دیدم درسته، با تعجب گفتم: حیدر خودتی؟! با لحن جدی جواب داد: فعلا که خودمم!... شما؟! - گم شو! تو می خوای من رو سر کار بزاری؟!... - ببخشید! فکر کنم اشتباه گرفتین! پبارها پیش اومده بود که داداش حیدر همینجوری من رو سرکار گذاشته بود و محال بود دوباره گولش رو بخورم که با لحن خونسردی گفتم: حیدر ! محاله دیگه بتونی با این صدای بی ریخت کلفت، فاطمه زهرا خانم رو سر کار بزاری! لحنش عوض شد و خندون گفت: آهان! فاطمه‌زهرا خانم شمایی؟! فکر کنم... وسط حرفش پریدم و گفتم: چه عجب! بلاخره یاد گرفتی بگی فاطمه‌زهرا خانم! آفرین پسر خوب! این درسته! مامان گفت سر راهت خرما و بامیه بگیری... لحنم رو لوس و التماس گونه کردم و گفتم: داداشی جونم! برای منم آلوچه بخر!.. لطفا.... - چشم! چیز دیگه ای نمی خوای؟ این حرف گوش کنی از داداش حیدر بعید بود که با ذوق گفتم: واقعا می خری؟!... پس قربون دستت لواشک و پفک و چیپس و کرانچی تند یادت نره! با لحن خندونی گفت: همین؟! دیگه چیزی نمی خوای؟! - قربونت برم! حالا که اصرار می کنی یخمک هم یادت نره! - چشم! من باید برم، اگه چیز دیگه ای یادتون اومد بهم پیامک کنین تا براتون بخرم! - اُوووو ما کشته ی لفظ قلمتیم! نه همیناست فقط.... دستت مرسی.... بوس... فعلا خداحافظ! با لحنی که معلوم بود به سختی خنده اش رو کنترل کرده، گفت: خداحافظ! تماس رو قطع کردم و متفکرانه گفتم: این بچه یه چیزیش می شد! حتما بازم کارش پیش من گیره!... آخ جون! تا جایی که می تونم ازش می چاپم! ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
رمان آنلاین سفر عشق ❤️ اون موقع به تنها چیزی که فکر نمی کردم این بود که نکنه اشتباه گرفته باشم؟! بلکه بیشتر از این خوشحال بودم که داداش حیدر حرف گوش کن شده! چند ساعتی گذشت و ساعت دو نیم بعد از ظهر بود و سرم به گوشیم گرم بود که حیدر پیام داد: لطفا بیا سر خیابون وسیله ها رو ازم بگیر. از خوندن پیامش متعجب شدم و رو به مامان گفتم: مامان! پسرت خل شده! می گه بیا سر خیابون وسیله ها رو ازم بگیر... تازه خیلی هم مودب شده! مامان که توی چرت زدن به سر می برد، جواب داد: لابد جایی کار داره نمی خواد این همه راه بیاد، پاشو برو تا قبل اینکه برسه سر خیابون تو اونجا باشی! غر غر کنان از تنبلی داداش حیدر و اینکه مامان خیلی هواش رو داره، مشغول لباس پوشیدن شدم و با بی حوصلگی از خونه بیرون زدم. سر خیابون چشم چرخوندم تا موتور داداش حیدر رو پیدا کنم، ولی خبری ازش نبود که با حرص شماره اش رو گرفتم و به محض اینکه جواب داد، گفتم: حالا نمی شد بیای اینا رو بزاری خونه و بعد بری دنبال کارت؟!... کجایی؟! پیدات نمی کنم! - من دیدمت! الان خودم میام اونجا! - باشه پس زود بیا که پختم از گرما! تماس رو قطع کردم و کلافه با چادرم خودم رو باد زدم که در همین حال ماشین مشکی ای که صاحبش رو خیلی خوب می شناختم، جلوی پام ترمز زد. با تعجب به حیدر که پشت فرمون نشسته بود، خیره شدم و پلک نمی زدم که از شیشه ی پایین سمت شاگرد رو بهم گفت: سلام! سعی کردم نیشم یه خنده باز نشه و با لحن متعجب گفتم: س... سلام! از روی صندلی کنارش چیزی رو برداشت و از ماشین پیاده شد! با خجالت سرم رو پایین انداختم که رو به روم ایستاد و گفت: اینم سفارشیتون! سرم رو بالا گرفتم و از دیدن نایلون حاوی پر از چیپس و پفک و لواشک، حلقه ی چشمام گشاد شد و با بهت بهش نگاه کردم که پرسید: چیزی شده؟! - نه! ببخشید فکر نمی کردم داداش حیدر شما رو به زحمت بندازه! ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
رمان آنلاین سفر عشق ❤️ لحن سردش بیشتر از هر چیزی قلبم رو به درد می آورد! با لحن آرومی جواب دادم: بله! بفرمایید تو! در کمال ناباوری دیدم وارد حیاط شد و گفت: اگه می شه صداش کن. در رو بستم و رو به اون که جلو تر از من ایستاده بود، تعارف کردم وارد خونه بشه که مخالفت کرد و گفت: ممنون! مزاحم نمی شم، منتظر می مونم تا بیاد. در حالی که از کنارش می گذشتم گفتم: چشم! الان می گم بی... هنوز جمله ام تموم نشده بود که به خاطر سُر بودن کفش ابری توی پام و خیس بودن زمین، یهو سُر خوردم، ولی قبل اینکه پخش زمین بشم، چادرم رو رها کردم و به اولین چیزی که دستم می رسید چنگ زدم و در همین حال بازوم هم با شدت کشیده شد! چشمم رو بسته بودم و چند ثانیه طول کشید تا اینکه با وحشت چشم باز کردم و صدای حیدر رو از کنارم شنیدم که گفت: وقتی حیاط خیسه، از این کفشا نپوش! چادرم از کمر به پایین رو پوشش می داد و وقتی با بهت برگشتم و به حیدر که هنوز بازوی برهنه ام رو نگه داشته بود، نگاه کردم، موهای دم اسبی بسته ام که روی شونه ام افتاده بودن، روی دستش ریختن. خیلی سریع بازوم رو رها کرد و من تونستم خودم رو جمع و جور کنم که با عجله چادرم رو روی سرم انداختم و به سمت خونه دویدم. به محض اینکه به خونه رسیدم، پشت دیوار سنگر گرفتم و در حالی که نفس نفس می زدم، دستم رو روی قلبم که سعی داشت سینه ام رو بشکافه، گذاشتم و چشمم رو بستم.
رمان آنلاین سفر عشق ❤️ هنوز هم گرمی دستش به روی بازم رو احساس می کردم و شونه ام به خاطر اینکه من رو به عقب کشیده بود، درد می کرد! با صدای داداش حسین، چشم باز کردم که رو بهم گفت: چیزی شده؟! رو به اون که موهاش رو با حوله خشک می کرد، جواب دادم: حیدر توی حیاط منتظرته! حوله رو روی پشتی مبل انداخت و با خوشحالی از خونه خارج شد. همون جور که کنار در ایستاده بودم، به سمت در چرخیدم و از شیشه اش به حسین و حیدر نگاه کردم که با هم دست دادن و همدیگه رو بغل کردن. حیدرو حسین با هم دیگه هم سن بودن و رفاقتشون ریشه در بچگیشون داشت. احوالپرسیشون که تموم شد، روی تخت چوبی نشستن و من هم از در فاصله گرفتم و به آشپزخونه رفتم و مشغول درست کردن شربت شدم. کارم که تموم شد، توی دوتا لیوان شربت ریختم و بعد اینکه روسری سرم کردم و چادرم و مرتب پوشیدم، سینی شربت رو برداشتم و از خونه خارج شدم. حیدر غریبه نبود که بخوام به حسین بگم بیاد شربت رو ازم بگیره، ولی به خاطر اتفاقی که چند دقیقه قبل افتاده بود، به قدری خجالت می کشیدم که جلوی در ایستادم و حسین رو صدا زدم. حسین هم همون جور که حرف می زد و می خندید به سمتم اومد و سینی شربت رو ازم گرفت و به سمت حیدر برگشت. بدون اینکه به حیدر نگاه کنم وارد خونه شدم و به اتاقم پناه بردم. چند دقیقه ای رو بلاتکلیف و با فکر آنچه گذشته بود، روی تختم نشستم تا اینکه نتونستم طاقت بیارم و با گوش دادن به حرف دلم، پشت پنجره ایستادم. گوشه ی پرده رو کمی کنار زدم و محو تماشای پسر چهار شونه ی رو به روم شدم که حین حرف زدن می خندید و ردیف دندونهای سفیدش رو نمایان می کرد. به عکس خودم که روی شیشه افتاده بود خیره شدم و از دیدن تصویرم کنار چهره ی حیدر، لبخند روی لبم نشست و این سوال از ذهنم گذشت که آیا به هم میایم؟! توی ذهنم شروع به مقایسه ی چهره مون کردم! حیدر پسری چهار شونه با اندام ورزیده بود که موهای قهوه ای پررنگ و ته ریشش، جذابیت خاصی بهش بخشیده بود و باعث جلب نگاه ها به سمتش می شد!
رمان آنلاین سفر عشق ❤️ وای از اون روزی که می ذاشت ریشش کمی بلند بشه! من که دیگه علنا براش غش و ضعف می رفتم! نگاهم متمرکز عکس خودم روی شیشه شد! چشم رنگی و ابروی مشکی با مژه هایی که به خاطر بلند و فر بودنشون، چشمام رو بزرگتر از اندازه ی واقعی نشون می داد. اجزای صورتم به صورت تکی چیز خاص و قشنگی نداشتن، ولی در کنار هم ترکیبی رو به وجود آورده بودن که می شد گفت چهره ام رو خاص کرده بودن! دوباره به چشمای رنگیم خیره شدم و از ذهنم گذشت که چشمای حیدر چه رنگیه؟! هیچ وقت نتونسته بودم به چشماش نگاه کنم که کنجکاوانه بهش خیره شدم و سعی کردم چشماش رو رصد کنم! با لب خندون به حسین که حرف می زد، نگاه می کرد و من هم بهش خیره بودم که یهو انگاری متوجه نگاه خیره ام شد و بهم چشم دوخت. به محض اینکه دیدم داره نگاهم می کنه، پرده رو انداختم و از پنجره فاصله گرفتم، ولی دیر شده بود و مطمئن بودم فهمیده دارم دیدش می زنم! از حرص لبم رو محکم به دندون گرفتم و دوباره روی تخت نشستم! حالا پیش خودش چی فکر می کرد؟! با زبون بی زبونی بهم گفته بود حسی بهم نداره، ولی من هنوز هم با دیدنش از خود بی خود می شدم و باید خیلی خنگ می بود تا نفهمه این نگاه های من بی معنا نیست! ولی مثل اینکه واقعا نفهمیده بود یا شاید هم فهمیده بود و من رو نخواست که دو روز بعد خبر ازدواجش گوش فلک رو پر کرد! اونروز به خونه ی سعیده رفته بودم و دوتایی توی اتاقش بودیم که مامانش به خونه اومد و در حالی که با گوشی حرف می زد، به مخاطبش گفت: از اولش هم معلوم بود خدیجه خانم دختر خواهرش رو از دست نمی ده!
رمان آنلاین سفر عشق ❤️ با شنیدن این حرف، سعیده رو که یه ریز حرف می زد، مجبور کردم ساکت بشه و پشت دیوار کنار در اتاق گوش وایستادم و به حرفای مامان سعیده گوش دادم که می گفت: مثل اینکه دیشب رفتن خواستگاری، ولی هنوز دختره جواب نداده... - ....... - آره بابا! مرضیه می خواد ناز کنه، والا از خداشون هم هست اگه نبود که انقدر زود همه جا پخش نمی کردن! - ....... - مرضیه و حیدر از همون اول مال هم بودن، خدیجه و خواهرش از بچگی اینا رو برای هم می خواستن! دیگه نمی شنیدم چی می گه! مات و مبهوت به سعیده نگاه می کردم که نگاهش بهم خیره بود و دهنش باز مونده بود! حالم به قدری بود که سعیده به سمتم اومد و اومد گفت: خوبی؟! چرا انتظار داشت خوب باشم؟! چند سال عاشق پسری بودم و تمام دنیام و آرزوهای دخترونه ام در کنار اون رقم می خورد، ولی حالا می شنیدم که قراره دنیاش با یکی دیگه یکی بشه و این برای قلب عاشقم مساوی با مرگ بود! الکی که نبود! چند سال همه ی دنیام شده بود! شده بود تمام رویاهای دخترانه ام! این خبر ‌شوک بدی برای قلب بی قرارم بود! به سختی نفس می کشیدم و بی اراده لب زدم: مرضیه تحصیل کرده است! داره پزشکی می خونه! خوش برخورده... باباش دکتره!.....دختر خاله اش هم هست... اون بیشتر بهش میاد... حیدر هم تحصیل کرده است! سرگرده و باباش قاضی پایه یکه! وضع دوتاشون توپه! ولی من چی؟! چندسال باید بخونم تا مثل مرضیه خانم دکتر بشم؟! بابام راننده بود و حالا هم که یه دختر یتیمم! سعیده که فهمیده بود حرفایی که می زنم دست خودم نیست و ناشی از حال بدمه، به سمتم اومد و گفت: تو از مرضیه خیلی قشنگ تری! نگاهم رو به چشمای نگران سعیده دوختم و گفتم: چرا فکر می کردم ممکنه عاشقم بشه؟! از اولش هم معلوم بود دست روی بهترینا می زاره! - هنوز که چیزی معلوم نیست! شاید این شایعه باشه!
رمان آنلاین سفر عشق ❤️ - هنوز که چیزی معلوم نیست! شاید این شایعه باشه! انگار نمی خواستم باور کنم همه چی تموم شده که با اندکی امید رو به سعیده گفتم: می شه از مامانت بپرسی؟! سعیده با دلسوزی نگاهش رو ازم گرفت و گفت: باشه! می‌پرسم! تو فقط آروم باش! - الان بپرس! کلافه نفسش رو بیرون داد و از اتاق خارج شد. تماما گوش شدم و گوش دادم تا ببینم چی می گه و این بود مکالمه ی سعیده و مامانش: سعیده با لحنی که ترس توش موج زد گفت: مامان! صدای تند مامانش رو شنیدم: چیه؟! - می گم یه خبری شنیدم! راسته؟! لحظه ای سکوت حاکم شد و سعیده با اندک جراتی گفت: راسته حیدر و مرضیه می خوان با هم ازدواج کنن؟! مامانش عصبی جواب داد: حالا چه ازدواج کنن چه نکنن! چیش به تو می رسه؟! سعیده لحنش رو لوس کرد و گفت: مامان جونم! بگو دیگه! مامانش کلافه جواب داد: آره! صدای« آره» توی سرم اکو رفت و سعیده دوباره پرسید: کی به شما گفت؟! - الان که بیرون بودم شنیدم! - از کجا معلوم که راست باشه؟! - تا نباشد چیزکی، مردم نگویند چیزها! حالا هم این فضولیا به تو نیومده، به جای این حرفا برو اون لباسا رو از ماشین در بیار. - یعنی ممکنه دروغ باشه؟! - تا حالا چه خبری در اومد که دروغ بود که این یکی بخواد باشه؟! بعدشم همه می دونستن که این وصلت دیر و زود داره، ولی سوخت و سوز نداره. از دیوار پشت سرم سُر خوردم و روی زمین نشستم. این خبر به قدری برام گرون و سنگین بود که بدون اینکه اشک بریزم، فقط به رو به روم خیره بودم. سعیده وارد اتاق شد و بدون اینکه چیزی بگه فقط بهم نگاه کرد. پوزخندی زدم و از جام برخاستم و از خونشون بیرون زدم.
رمان آنلاین سفر عشق ❤️ سعیده به دنبالم اومد و با نگرانی صدام زد، ولی من به سمت خونمون دویدم و خودم رو توی حیاط انداختم. فضای خونه با اومدن داداش مهدی و سمانه همراه با شیطنت های داداش حیدر و وجود داداش حسین، حسابی شلوغ به نظر می رسید و این برای من که حال و حوصله ی هیچ کس رو نداشتم، اصلا چیز خوبی نبود. مامان و سمانه توی آشپزخونه مشغول پختن ناهار بودن و بقیه هم توی هال سر به سر هم می ذاشتن و سه تا داداش گنده ام، باز مثل بچه ها به جون هم افتاده بودن. در مواقع عادی خودم رو براشون لوس می کردم و توی روی سر گذاشتن خونه، ازشون کم نمی آوردم، ولی حالا بی حوصله از کنارشون گذشتم و به آشپزخونه رفتم. مامان مشغول آبکش کردن برنج بود و سمانه هم پیاز خرد می کرد و اشک می ریخت! به آرومی سلام کردم و رو به روش نشستم که با خنده جواب سلامم رو داد و گفت: اینجا نشین! چشمات می سوزه! ولی من می خواستم بسوزه! دیگه طاقت نداشتم و می خواستم با اشک ریختن برای ثانیه ای هم که شده آروم بگیرم. لبخند بی جونی زدم و بی اختیار اشک ریختم. تا اون روز درک نکرده بودم که وجود پیاز تا چه اندازه می تونه مرحم درد یه زن باشه! بی محابا اشک ریختم و همه فکر کردن به خاطر پیازه! اما یه نفر بود که انگار خیلی وقتا با پیاز آروم شده بود! یه نفر که هیچ وقت اشکش رو ندیده بودیم! مامان که کارش تموم شده بود، چاقو رو از دست سمانه گرفت و گفت: پاشو برو به بچه ات برس، من بقیه اش رو خرد می کنم. سمانه خواست اعتراض کنه که در همین حال صدای داداش حیدر مانعش شد که داد زد: زن داداش بیا این بچه رو جمع کن خفه مون کرد! اه اه معلوم نیست پدر صلواتی چی خورده! سمانه با خنده شونه ای بالا انداخت و از آشپزخونه خارج شد که در همین حال مامان رو بهم گفت: نمی خوای بگی چته؟!
رمان آنلاین سفر عشق❤️ لبخندی زدم گفتم: اوف! این پیازه خیلی تنده، خوب مادر شوهر بازی در آوردی و دادی سمانه ی بیچاره خوردش کنه ها! - این رو به کسی بگو که تو رو نشناسه! - منظورتون چیه؟! - فکر کردی مادرا همیشه وقتی پیاز خورد می کنن به خاطر پیاز اونجوری اشک می ریزن؟! پیاز بهونه ای برای آروم شدنه! - یعنی شما وقتی پیاز خرد می کنی و اشک می ریزی دلت گرفته و گریه می کنی؟! با لبخند گفت: بهونه ی خوبیه برای اینکه گریه کنی و کسی نفهمه! این حرف مامان بغض رو مهمون گلوم کرد. مامان رو بهم با زیرکی پرسید: خب! نمی خوای بگی چته؟! - چیز خاصی نیست! یه کم دلم گرفته! جوری که معلوم بود باور نکرده نگام کرد و من هم برای اینکه خودم رو لو ندم از جام برخاستم و از آشپزخونه بیرون زدم. حالم بد بود و کسی نمی دونست چمه! کسی نمی دونست این دختر چند ساله داره با رویاهاش زندگی می کنه و حالا تمام رویاهاش بر باد رفته! کسی نمی دونست دارم از درد عشق می میرم، ولی نمی تونم دم بزنم و از دردم بگم. متاسفانه این خبر کاملا راست بود و حالا من بودم که داشتم ذره ذره آب می شدم. چند روزی گذشته بود و حرف مرضیه و حیدرنقل محافل بود و همه در مورد اونا و خانمی مرضیه حرف می زدن و بدون اینکه بدونن توی دل من چه خبره و چه زجری می کشم، جلوم ازشون می گفتن و من رو بیشتر نابود می کردن. روزای سختی رو می گذروندم و همراه با قرآن خوندن از خدا می خواستم یه راهی جلوی پام بزاره. می خواستم یا کاری کنه که حیدر رو یادم بره، یا کاری کنه که حیدر مال من بشه. کارم شده بود اشک ریختن و آه کشیدن! سعیده هم با حرفاش بیشتر عذابم می داد و می گفت تقصیر خودم بوده که نتونستم دلش رو به دست بیارم و بهش نگفتم چه احساسی بهش دارم.
رمان آنلاین سفر عشق❤️ ولی من دیگه امیدی نداشتم و باید به این شرایط عادت می کردم و به هر سختی ای که بود حیدر رو از یاد می بردم. نزدیک غروب بود و من و سعیده توی اتاق من مثل ابر بهار اشک می ریختم. من برای عشق از دست رفته ام و اون برای داداش حسین که می خواست فردا بره و سعیده بی قرار بود. دماغم رو بالا کشیدم و رو به سعیده گفتم: پس چرا خودت به حسین نمی گی دوستش داری؟! اون هم دماغش رو بالا کشید و جواب داد: به تو گفتم دیگه! - من چه ربطی به اون دارم؟! - تو بهش می گی! آهانی گفتم که در همین لحظه ‌در اتاق زده شد و وقتی گفتم بفرما تو! حسین وارد اتاق شد. با ورود حسین، سعیده خیلی زود خودش رو جمع و جور کرد و با دستپاچگی اشکش رو پاک کرد. حسین با تعجب نگامون کرد و گفت: چیزی شده؟! سریع جواب دادم: نه! چه چیزی؟! حسین خواست چیزی بگه که سعیده خیلی زود رو به من گفت: فاطمه‌زهرا! من باید برم، بعدا وقت کردی یه سر بهم بزن، فعلا خداحافظ! قبل اینکه فرصت حرف زدن داشته باشم، سعیده از کنار حسین گذشت و از اتاق بیرون زد. نفسم رو کلافه بیرون دادم که حسین در اتاق رو بست و گفت: شما دوتا حالتون خوبه؟! پشت پنجره وایستادم و با نگاه کردن به سعیده که توی حیاط با مامان حرف می زد، گفتم: می دونی چرا گریه می کرد؟! به سمتم اومد و گفت: کی؟! با سر به سعیده اشاره کردم و حسین هم بهش خیره شد. لبخند غمگینی زدم و گفتم: برای اینکه تو می خوای برگردی! با تعجب نگام کرد و گفت: برای من؟!
رمان آنلاین سفر عشق ❤️ نفسم رو بیرون دادم و گفتم: هیچ وقت به حرکات و رفتارش دقت کردی؟! هیچ فهمیدی رفتارش نسبت به تو با بقیه فرق داره؟! خجالت توی صداش رو درک کردی؟! - می خوای بگی سعیده به من..... به سمتش چرخیدم و گفتم: عاشق تویه! برای رفتن تو اینجوری اشک می ریخت! وقتی نیستی بیشتر از هر کسی، حتی مامان دلش برات تنگ می شه و بی قراره تا برگردی. حسین با بهت به سعیده نگاه کرد و گفت: ولی من فکر می کردم چشم دیدنم رو نداره. - چرا؟! - چون همیشه ازم فرار می کنه! مثل همین الان. ناخودآگاه ذهنم پی حیدر کشیده شد! منم از حیدر فرار می کردم! یعنی ممکن بود اون هم فکر کرده باشه ازش بدم میاد؟! بغضم رو قورت دادم و گفتم: فرار می کنه، چون با حیاست! چون خجالت می کشه! حسین در سکوت به سعیده چشم دوخت و من ادامه دادم: تو چی؟! تا حالا بهش فکر کردی؟! - راستش نه! انقدر همیشه بهم نزدیک بوده که اصلا نفهمیدم کی بزرگ شده! هنوزم فکر می کنم همون دختر بچه ی شلخته است.... الان تازه می فهمم چقدر خانوم شده! مکث کرد و سپس نفسش رو بیرون داد و گفت: تو چی؟! تو چرا اشک می ریزی و این مدت همش توی خودتی؟! جوابی نداشتم که بدم و ساکت موندم که ادامه داد: فکر نکن نفهمیدم یه چیزیت هست! با بغض لب زدم: چیز خاصی نیست! فقط هوای اوایل پاییز دلگیره! - چیزی هست که من بتونم حلش کنم؟! - گفتم که! فقط این روزا یه کم دلم گرفته. بهم خیره شد و گفت: هنوز هم وقتی دروغ می گی چشمات برق می زنه! باشه... نگو... ولی اگه حس کردی می تونم کمکت کنم بهم بگو چته! لبخند بی جونی زدم و گفتم: چشم. حسین دیگه چیزی نگفت و از پشت پنجره به سعیده نگاه کرد که از در حیاط خارج شد.
رمان آنلاین سفر عشق ❤️ فردای اونروز حسین رفت و داداش حیدر هم علاوه بر کار پاره وقتش، سرش به دانشگاه گرم شد و من هم به ناچار به جون کتابام افتادم تا برای کنکور درس بخونم، ولی چه درس خوندی؟! فقط خودم رو گول می‌زدم. کتاب رو جلوم باز می کردم و غرق در فکر و خیالاتم می شدم. توی کتابام هر کجا اسمی از حیدر بود دورش رو قلب کشیده بودم و کنار گوشه های کتابم با انواع خط فارسی و انگلیسی اسمش رو نوشته بودم. دلشکسته بودم و تمایلی به زندگی نداشتم و احساس می کردم از این به بعد زندگی کردن، یکنواخت و کسل کننده است. وقتی دیدم توی خونه دل به درس نمی دم، توی چندتا کلاس ثبت نام کردم و روزام‌ با رفتن به کلاس‌های مختلف سپری می شد. حیدر رو دیگه ندیده بودم و این روزا این خبر پخش شده بود که مرضیه بهش جواب داده و همین روزا قراره مراسم نامزدیشون برگزار بشه. دیگه به معنای واقعی کلمه یه مرده ی متحرک بودم و مطمئن بودم شب نامزدی حیدر دیگه نمی تونم دووم بیارم. توی یه بعد از ظهر پاییزی بود که مامان ازم خواست باهاش به خونه ی داداش مهدی برم، ولی من گفتم حال ندارم و خواستم از رفتن سر باز بزنم، اما به محض اینکه گفت قبلش به خونه ی حاج رسول می ره تا چادر خدیجه خانم رو بهش بده، خیلی سریع برای رفتن آماده شدم. شاید تصمیم احمقانه ای بود، ولی دست خودم نبود و هنوز که هنوز بود با اینکه می دونستم همه چی تموم شده، ولی دلم یه لحظه دیدن حیدر رو می خواست. گرچه مطمئن نبودم اون وقت روز خونه باشه و بتونم ببینمش. باز هم با وسواس زیاد روسریم رو سرم کردم و موقع سر کردن چادر دانشجوییم، مراقب بودم که روسریم خراب نشه. بند بلند کیف کوچیکم رو روی دوشم انداختم و به همراه مامان از خونه خارج شدم. مامان خیاط بود و خانم های همسایه کارهای دوخت و دوز رو پیشش می آوردن. چند روز پیش هم خدیجه خانم یه چادر به مامان داده بود که براش بدوزه و حالا مامان می خواست سر راهش، چادر خدیجه خانم رو بهش بده. هر چه به در حیاط خونه ی حاج رسول نزدیک تر می شدیم، ضربان قلب منم بالاتر می رفت و این تالاپ تلوپ قلبم گواهی می داد که حیدر رو می بینم. مامان زنگ در خونشون رو زد که مائده خواهر دوم حیدر در رو برامون باز کرد و من و مامان وارد حیاط شدیم. خونه ی حاج رسول یه خونه ی دوبلکس با حیاط بزرگ و پر دار و درخت بود و راه پهن و طویل سنگفرش، در حیاط رو به سکوی جلوی در خونه متصل می کرد.