eitaa logo
『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
2.7هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
4.3هزار ویدیو
41 فایل
بسـم‌الله . شرو؏مـون‌از ‌1401.8.19(: حوالۍِ‌ساعت‌12.30🫀 ‌ ‹تحت‌لوای ِآقای313› -مـحـلی‌بـرای‌تسـکـین‌قـلب‌وروح‌انســان‌✨ | خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @okhte_dash_ebram کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان آنلاین عشق بی انتها ❤️ -سید… -آقا سید چی؟! اتفاقی براشون افتاده؟! -سید قبل رفتنش خیلی منتظرت موند که باز ببینه تورو و بقیه حرفهاشو بهت بزنه، ولی نشد… همش ناراحت بود به خاطر تو، عذاب وجدان داشت. می گفتم که بهت زنگ بزنه، ولی دلش راضی نمی شد، می گفت شاید دیگه فراموشش کرده باشی و نخواد دوباره مزاحمت بشه… -الان مگه نیستن؟! -این نامه رو بخون…محمد مهدی قبل اینکه بره اینو نوشت و داد بهم که بدم بهت… میخواست حلالش کنی -کجا رفتن مگه؟؟ -یه ماه پیش به عنوان داوطلب رفت سوریه و دیروز یکی از رفقاش گفت که چند روز هست برنگشته به مقر، بعضیا میگن دیدن که تیر خورده. این نامه رو داد و گفت اگه برنگشتم تو اولین فرصت بهت بدم که حلالش کنی -یعنی مگه امکان داره که ایشون… -هر چیزی ممکنه ریحانه -گریه بهم امان نمیداد… آاخه زهرا چرا گذاشتی که برن؟! -داداش محمد من اگه شهید شده باشه تازه به عشقش رسیده… -داداش محمد ؟! -اره… داداش محمد.. ریحانه ای کاش میموندی حرفشو تا آخر گوش میدادی… ریحانه تو بعضی چیزها رو بد متوجه شدی -چیا رو مثلا؟! -اینکه من و محمد مهدی برادر و خواهر رضاعی هستیم و عملا نمیتونستیم با هم ازدواج کنیم، ولی تو فکر کردی ما… از شدت گریه هیچی نمیدیم، صدای زهرا رو هم دیگه واضح نمیشنیدم… فقط صدا اخرین التماس سید برای موندن و گوش دادن حرفهاش تو گوشم میپیچید، صدای لا اله الا الله گفتناش… من چی فکر میکردم و چی شده بود. از دفتر بیرون اومدم و نفهمیدم چجوری تا خونه رفتم، توی مسیر از شدت گریه هام اطرافیان نگاهم میکردن. ای کاش میموندم اون روز تا ادامه حرفشو بزنه… رفتم اطاقم ونامه رو اروم باز کردم، دلم نمیومد بخونمش، بغضم نمیزاشت نفس بکشم، سرم درد میکرد، نامه رو باز کردم … به نام خدای مهدی سلام ریحانه خانم (همین اول نامه اشکهام سرازیر شد..چون اولین بار بود که داره منو با اسم صدا میزنه) این مدت که از من دلگیر بودید بدترین ۲۱ ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
رمان آنلاین سفر عشق ❤️ فردای اونروز حسین رفت و داداش حیدر هم علاوه بر کار پاره وقتش، سرش به دانشگاه گرم شد و من هم به ناچار به جون کتابام افتادم تا برای کنکور درس بخونم، ولی چه درس خوندی؟! فقط خودم رو گول می‌زدم. کتاب رو جلوم باز می کردم و غرق در فکر و خیالاتم می شدم. توی کتابام هر کجا اسمی از حیدر بود دورش رو قلب کشیده بودم و کنار گوشه های کتابم با انواع خط فارسی و انگلیسی اسمش رو نوشته بودم. دلشکسته بودم و تمایلی به زندگی نداشتم و احساس می کردم از این به بعد زندگی کردن، یکنواخت و کسل کننده است. وقتی دیدم توی خونه دل به درس نمی دم، توی چندتا کلاس ثبت نام کردم و روزام‌ با رفتن به کلاس‌های مختلف سپری می شد. حیدر رو دیگه ندیده بودم و این روزا این خبر پخش شده بود که مرضیه بهش جواب داده و همین روزا قراره مراسم نامزدیشون برگزار بشه. دیگه به معنای واقعی کلمه یه مرده ی متحرک بودم و مطمئن بودم شب نامزدی حیدر دیگه نمی تونم دووم بیارم. توی یه بعد از ظهر پاییزی بود که مامان ازم خواست باهاش به خونه ی داداش مهدی برم، ولی من گفتم حال ندارم و خواستم از رفتن سر باز بزنم، اما به محض اینکه گفت قبلش به خونه ی حاج رسول می ره تا چادر خدیجه خانم رو بهش بده، خیلی سریع برای رفتن آماده شدم. شاید تصمیم احمقانه ای بود، ولی دست خودم نبود و هنوز که هنوز بود با اینکه می دونستم همه چی تموم شده، ولی دلم یه لحظه دیدن حیدر رو می خواست. گرچه مطمئن نبودم اون وقت روز خونه باشه و بتونم ببینمش. باز هم با وسواس زیاد روسریم رو سرم کردم و موقع سر کردن چادر دانشجوییم، مراقب بودم که روسریم خراب نشه. بند بلند کیف کوچیکم رو روی دوشم انداختم و به همراه مامان از خونه خارج شدم. مامان خیاط بود و خانم های همسایه کارهای دوخت و دوز رو پیشش می آوردن. چند روز پیش هم خدیجه خانم یه چادر به مامان داده بود که براش بدوزه و حالا مامان می خواست سر راهش، چادر خدیجه خانم رو بهش بده. هر چه به در حیاط خونه ی حاج رسول نزدیک تر می شدیم، ضربان قلب منم بالاتر می رفت و این تالاپ تلوپ قلبم گواهی می داد که حیدر رو می بینم. مامان زنگ در خونشون رو زد که مائده خواهر دوم حیدر در رو برامون باز کرد و من و مامان وارد حیاط شدیم. خونه ی حاج رسول یه خونه ی دوبلکس با حیاط بزرگ و پر دار و درخت بود و راه پهن و طویل سنگفرش، در حیاط رو به سکوی جلوی در خونه متصل می کرد.