رمان آنلاین عشق بی انتها ❤️
#پارت_هجدهم
.
-اصلا راهش نمیدادم تو خونه??
.
-واااا…بے مزه??من بہ این آقایی??
.
-خدا نڪشہ تو رو دختر??
.
خلاصہ حرف زدیم تا رسیدیم بہ شهرمون و....
یہ مدت از برگشتمون گذشت و منم مشغول درس و جلسات اخر ڪلاسهاے ترم بودم و ڪمے هم فڪر اقا سید☺️
.
دروغ چرا…
.
من عاشق اقا سید شدہ بودم
.
عاشق مردونگے و غرورش
.
عاشقہ..
.
اصلا نمیدونم عاشق چیش شدم?
.
فقط وقتے میدیدمش حالم بهتر میشد
.
احساس ارامش و امنیت داشتم
.
همین
.
بعد از اومدن سعے میڪردم نمازهامو بخونم ولے نمیشد. خیلیا رو یادم میرفت و نماز صبح ها رو هم اڪثرا خواب میموندم?
.
چادرم ڪہ اصلا تو خونہ نمیتونستم حرفشو بزنم و چادر سمانہ هم بهش پس دادہ بودم
.
یہ روز دلمو زدم بہ دریا و بعد ڪلاسم رفتم سمت دفتر اقا سید
#کپیازرمانپیگردقانونیدارد
روزانه دو پارت،هرشب ساعت ۲۱
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
رمان آنلاین سفر عشق❤️
#پارت_هجدهم
این صدا هیچ شباهتی به داداش حیدر نداشت که با تعجب به اسمش روی صفحه ی گوشی نگاه کردم و وقتی دیدم درسته، با تعجب گفتم: حیدر خودتی؟!
با لحن جدی جواب داد: فعلا که خودمم!... شما؟!
- گم شو! تو می خوای من رو سر کار بزاری؟!...
- ببخشید! فکر کنم اشتباه گرفتین!
پبارها پیش اومده بود که داداش حیدر همینجوری من رو سرکار گذاشته بود و محال بود دوباره گولش رو بخورم که با لحن خونسردی گفتم: حیدر ! محاله دیگه بتونی با این صدای بی ریخت کلفت، فاطمه زهرا خانم رو سر کار بزاری!
لحنش عوض شد و خندون گفت: آهان! فاطمهزهرا خانم شمایی؟! فکر کنم...
وسط حرفش پریدم و گفتم: چه عجب! بلاخره یاد گرفتی بگی فاطمهزهرا خانم! آفرین پسر خوب! این درسته! مامان گفت سر راهت خرما و بامیه بگیری...
لحنم رو لوس و التماس گونه کردم و گفتم: داداشی جونم! برای منم آلوچه بخر!.. لطفا....
- چشم! چیز دیگه ای نمی خوای؟
این حرف گوش کنی از داداش حیدر بعید بود که با ذوق گفتم: واقعا می خری؟!... پس قربون دستت لواشک و پفک و چیپس و کرانچی تند یادت نره!
با لحن خندونی گفت: همین؟! دیگه چیزی نمی خوای؟!
- قربونت برم! حالا که اصرار می کنی یخمک هم یادت نره!
- چشم! من باید برم، اگه چیز دیگه ای یادتون اومد بهم پیامک کنین تا براتون بخرم!
- اُوووو ما کشته ی لفظ قلمتیم! نه همیناست فقط.... دستت مرسی.... بوس... فعلا خداحافظ!
با لحنی که معلوم بود به سختی خنده اش رو کنترل کرده، گفت: خداحافظ!
تماس رو قطع کردم و متفکرانه گفتم: این بچه یه چیزیش می شد! حتما بازم کارش پیش من گیره!... آخ جون! تا جایی که می تونم ازش می چاپم!
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِ_مَهدَویَت
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝