eitaa logo
『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
2.8هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
4.3هزار ویدیو
40 فایل
بسـم‌الله . شرو؏مـون‌از ‌1401.8.19(: حوالۍِ‌ساعت‌12.30🫀 ‌ ‹تحت‌لوای ِآقای313› -مـحـلی‌بـرای‌تسـکـین‌قـلب‌وروح‌انســان‌✨ | خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @okhte_dash_ebram کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان آنلاین عشق بی انتها ❤️ . -اصلا راهش نمیدادم تو خونه?? . -واااا…بے مزه??من بہ این آقایی?? . -خدا نڪشہ تو رو دختر?? . خلاصہ حرف زدیم تا رسیدیم بہ شهرمون و.... یہ مدت از برگشتمون گذشت و منم مشغول درس و جلسات اخر ڪلاسهاے ترم بودم و ڪمے هم فڪر اقا سید☺️ . دروغ چرا… . من عاشق اقا سید شدہ بودم . عاشق مردونگے و غرورش . عاشقہ.. . اصلا نمیدونم عاشق چیش شدم? . فقط وقتے میدیدمش حالم بهتر میشد . احساس ارامش و امنیت داشتم . همین . بعد از اومدن سعے میڪردم نمازهامو بخونم ولے نمیشد. خیلیا رو یادم میرفت و نماز صبح ها رو هم اڪثرا خواب میموندم? . چادرم ڪہ اصلا تو خونہ نمیتونستم حرفشو بزنم و چادر سمانہ هم بهش پس دادہ بودم . یہ روز دلمو زدم بہ دریا و بعد ڪلاسم رفتم سمت دفتر اقا سید روزانه‌ دو پارت،هرشب ساعت ۲۱ ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
رمان آنلاین سفر عشق❤️ این صدا هیچ شباهتی به داداش حیدر نداشت که با تعجب به اسمش روی صفحه ی گوشی نگاه کردم و وقتی دیدم درسته، با تعجب گفتم: حیدر خودتی؟! با لحن جدی جواب داد: فعلا که خودمم!... شما؟! - گم شو! تو می خوای من رو سر کار بزاری؟!... - ببخشید! فکر کنم اشتباه گرفتین! پبارها پیش اومده بود که داداش حیدر همینجوری من رو سرکار گذاشته بود و محال بود دوباره گولش رو بخورم که با لحن خونسردی گفتم: حیدر ! محاله دیگه بتونی با این صدای بی ریخت کلفت، فاطمه زهرا خانم رو سر کار بزاری! لحنش عوض شد و خندون گفت: آهان! فاطمه‌زهرا خانم شمایی؟! فکر کنم... وسط حرفش پریدم و گفتم: چه عجب! بلاخره یاد گرفتی بگی فاطمه‌زهرا خانم! آفرین پسر خوب! این درسته! مامان گفت سر راهت خرما و بامیه بگیری... لحنم رو لوس و التماس گونه کردم و گفتم: داداشی جونم! برای منم آلوچه بخر!.. لطفا.... - چشم! چیز دیگه ای نمی خوای؟ این حرف گوش کنی از داداش حیدر بعید بود که با ذوق گفتم: واقعا می خری؟!... پس قربون دستت لواشک و پفک و چیپس و کرانچی تند یادت نره! با لحن خندونی گفت: همین؟! دیگه چیزی نمی خوای؟! - قربونت برم! حالا که اصرار می کنی یخمک هم یادت نره! - چشم! من باید برم، اگه چیز دیگه ای یادتون اومد بهم پیامک کنین تا براتون بخرم! - اُوووو ما کشته ی لفظ قلمتیم! نه همیناست فقط.... دستت مرسی.... بوس... فعلا خداحافظ! با لحنی که معلوم بود به سختی خنده اش رو کنترل کرده، گفت: خداحافظ! تماس رو قطع کردم و متفکرانه گفتم: این بچه یه چیزیش می شد! حتما بازم کارش پیش من گیره!... آخ جون! تا جایی که می تونم ازش می چاپم! ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌