مرا عهدیست با جانان...❣
اول هر صبح قرار دعای #عهد❤️
قرار عاشقی❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرا عهدیست با جانان...❣
اول هر صبح قرار دعای #عهد❤️
قرار عاشقی❣
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
#سلامٌ_عَليٰ_آل_يٰس ✋💞
🌼 يا صاحب الزمان...قدمی به چشممان گذار و كنار جوی اشك انتظارمان، غبار غيبت از تن به در كن ،ندای "انا المهدی" ات بهشتی ترين زمزمه هستی خواهد بود...به اين نوای روحبخش مهمانمان كن...🌼🍃
السَّلامُ عَلَيْكَ يَاحُجَّةَ اللَّهِ وَ دَلِيلَ إِرَادَتِه ِ💚
اَللّهُــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــکَ الفَـــرَج
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔖منبر کوتاه 🔖
🎥#تصویری
🔅امام زمان عجل الله تعالی فرجه اول در یمن لشکر تشکیل می دهند
🤲اللهم عجل لولیک الفرج
🔰آیت الله#مرتضی_تهرانی
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 حکایت کشاورزی که به محضر امام زمان (عجل الله تعالی فرجه) رسید و خانه ی امام علی (علیه السلام) و حضرت زهرا (سلام الله علیها) را به او نشان دادند.
🎙حجت الاسلام مسعود #عالی
🏷 #امام_علی_علیه_السلام #حضرت_فاطمه سلام الله علیها
#امام_زمان عجل الله تعالی فرجه
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
🔴 اگر حق به اهلش واگذار می شد
🟢 حضرت فاطمه سلاماللهعلیها فرمودند :
🔵 به خدا سوگند اگر حق( امامت) را به اهلش واگذار میکردند و از عترت و رسول خدا علیهم السلام اطاعت میکردند دو نفر هم درباره خدا و حکم او اختلاف نمیکردند.
📚 بحار الانوار، ج ۳۶ ص ۳۵۳
#امام_زمان
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
🌨❄️🌨❄️🌨❄️🌨❄️
❄️🌨❄️🌨❄️🌨
🌨❄️🌨❄️
❄️🌨
🌨
#قصھ_دلبࢪی
#قسمت_چهلویکم
بهش گفتم چرا فقط مردا رو راه میدن منم میخوام بیام 🤨
ظاهراً با حاج محمود سروسری داشت.
رفت و با او صحبت کرد.
نمیدانم چطور راضیش کرده بود :((میگفت تا آن موقع پای هیچ زنی به آنجا باز نشده ))
قرار شد زودتر از آقایان تا کسی متوجه نشده بروم داخل 😁🤣
فردا ظهر طبق قرار رفتیم و وارد شدم..
اتاق روح داشت..
میخواستی همانجا بنشینی و زارزار گریه کنیم ، برای چه اش را نمیدانیم اما معنویت موج میزد😔😭
میگفتند چند سال ظهر تا ظهر در چوبی این اتاق باز می شود .
تعدادی میآیند روضه میخوانند و اشک میریزند و میروند
دوباره در قفل میشود تا فردا..
حتی حاج محمود همه را زودتر بیرون میکرد که فرصتی برای شوخی و شاید غیبت و تهمت و گناه پیش نیاید..
انتهای اتاق دری باز میشد که آنجا را آشپزخانه کرده بودند و به زور دونفره میایستادند پای سماور و بعد از روضه چای میدادند☺️😁
به نظرم همهکاره آن جا همان حاج محمود بود..
از من قول گرفت به هیچکس نگویم که آمدهام اینجا ..
در آشپزخانه پلههای آهنی بود که میرفت روی سقف اتاق.
شرط دیگری هم گذاشت نباید صدایت بیرون بیاید.
اگر هم خواستی گریه کنی یک چیز بگیر جلوی دهنت🤭
بعد از روضه باید صبر میکردم همه بروند و خوب که آبها از آسیاب افتاد بیایم پایین..
اول تا آخر روضه آنجا نشستم و طبق قولی که داده بودم چادرم را گرفتم جلوی دهانم تا صدای گریه ام بیرون نرود😣
آن پایین غوغا بود یه نفر روضه را شروع کرد .
بسمالله را که گفت صدای ناله بلند شد همین طور این روضه دستبهدست میچرخید..
یکی گوشهای از روضه قبل را میگرفت و ادامه میداد..
گاهی روضه در روضه میشد. تا آن موقع مجلسی به این شکل ندیده بودم .حتی حاج محمود در آشپزخانه همینطور که چای میریخت با جمع ،هم ناله بود 😞😔
نمیدانم به خاطر نفس روضهخوانهایش بود یا روح آن اتاق..
هیچ کجا چنین حالی را تجربه نکرده بودم!
توصیف نشدنی بود..!
هر چند دقیقه یک با روضه به اوج خود میرسید و صدای سیلیهایی که به صورتشان میزدند به گوشم میخورد..
پایین که آمدم به حاج محمود گفتم حالا که انقدر ساکت بودم اجازه بدین فردا هم بیام😢
بنده خدا سرش پایین بود ، مکثی کرد و گفت :((من هنوز خانم خودم رو نیاوردم اینجا ولی چه کنم ... باشه!))
باورم نمیشد قبول کند 😍😁
ادامـہدارد . . .
بہقـلم✍🏻«محمدعلۍمحمدۍ🌿»
🌨
❄️🌨
🌨❄️🌨❄️
❄️🌨❄️🌨❄️🌨
🌨❄️🌨❄️🌨❄️🌨❄️
🌨❄️🌨❄️🌨❄️🌨❄️
❄️🌨❄️🌨❄️🌨
🌨❄️🌨❄️
❄️🌨
🌨
#قصھ_دلبࢪی
#قسمت_چهلودوم
نمیرفت از خُدام تقاضای تبرکی کند.
میگفت:« اقا خودشون زوار را میبینن.اگه لازم باشه خدام رو وسیله قرار میدن»☺️
معتقد بود همان آب سقاخانه ها و نفسی که تو حرم میکشیم همه مال خود اقاست❤️😍
روزی قبل از روضه داخل رواق حوس چایی کردم.
گفتم: « اگه الان چایی بود چقدر میچسبید! هنوز صدای روضه می امد ک یکی از خدام دوتا چایی برایمان آورد.. خیلی مزه داد»😁😍
برنامه ریزی میکرد تا نماز ها را داخل حرم باشیم.
تا حال زیارت داشت در حرم میماند.
خسته ک میشد یا میفهمید من دیگر کشش ندارم، میگفت: نشستن بیخودیه!
خیلی اصرار نداشت دستش را ب ضریح برساند. مراسم صحن گردی داشت☺️
راه می افتاد در صحن ها دور حرم میچرخید. درست شبیه طواف😊
از صحن جامع رضوی راه می افتادیم، میرفتیم صحن کوثر بعد انقلاب، ازادی جمهوری تا میرسیدیم باز ب صحن جامع رضوی😇
گاهی هم در صحن قدس یا رو ب روی پنجره فولاد داخل غرفه ها مینشست و دعا میخواند و مناجات میکرد ..🙃
چند بار زنگ زدم اصفهان جواب نداد..
بعد خودش تماس گرفت.
وقتی بهش گفتم پدر شدی، بال در اورد!😍
بر خلاف من ک خیلی یخ برخورد کردم!
گیج بودم، ن خوشحال ن ناراحت..
پنچ شنبه و جمعه رو مرخصی گرفت و خودش رو زود رساند یزد😁
با جعبه کیک وارد شد😂
زنگ زد ب پدر و مادرش مژده داد❤️😅
اهل بریز و ب پاش ک بود، چند برابر هم شد😬😂
از چیزایی ک خوشحالم میکرد دریغ نمیکرد: از خرید عطر و پاستیل و لواشک خریده تا موتور سواری😂
با موتور من را میبرد هیئت😁
هر کس میشنید کلی بد و بیراه بارمان میکرد:« مگه دیونه شدین؟
میخواین دستی دستی بچتون رو ب کشتن بدین؟؟؟»
حتی نقشه کشیدیم بی سر و صدا بریم قم.
پدرش بو برد و مخالفت کرد🤦🏻♀
پشت موتور هم میخواند و سینه میزد😂
حال و هوای شیرینی بود .دوس داشتم😁
ادامـہدارد . . .
بہقـلم✍🏻«محمدعلۍمحمدۍ🌿»
🌨
❄️🌨
🌨❄️🌨❄️
❄️🌨❄️🌨❄️🌨
🌨❄️🌨❄️🌨❄️🌨❄️
🌨❄️🌨❄️🌨❄️🌨❄️
❄️🌨❄️🌨❄️🌨
🌨❄️🌨❄️
❄️🌨
🌨
#قصھ_دلبࢪی
#قسمت_چهلوسوم
تمام چله هایی را ک در کتاب ریحانه بهشتی آمده، پا ب پای من انجام میداد.
بهش میگفتم:« این دستورات مال مادر بچه است»😂
میگفت :«خب من پدرشم خب جای دوری نمیری ک»😉
خیلی مواظب خوردنم بود. این ک هر چیزی رو از دست هر کسی نخورم🤦🏻♀😅
پیشنهاد داد که:« بیا بریم لبنان»
میخواست هم زیارتی برویم، هم آب و هوایی عوض کنیم
آن موقع هنوز داعش و اینا نبود..
بار اول بود میرفتم لبنان.
او قبلا رفته بود و همه جا را میشناخت😁
هر روز پیاده میرفتیم روضة الشهیدین..
خیلی با صفا بود😍
بهش میگفتم: کاش بهشت زهرا هم اجازه میدادن مثل اینجا هر ساعت از شبانه روز ک میخواستی بری..
شهدای انجا را برایم معرفی کرد و توضیح میداد ک عماد مغنیه و پسر سید حسن نصر الله چگونه ب شهادت رسیده اند!
وقتی زنان بی حجاب را میدید اذیت میشد😣
ناراحتی را در چهرا اش میدیدم..
در کل ب چشم پاکی بین فامیل و اشنا شهره بود!
برایم سنگ تمام گذاشت و هر چیزی ک ب سلیقه و مزاجم جور می آمد، میخرید😁
تمام ساندویچ ها و غذاهای محلی شان را امتحان کردم😂
حتی تمام میوه های خاص انجا را...😅
رفتیم ملیتا، موزه مقاومت حزب الله لبنان.
ملیتا را در لبنان با این شعار میشناسند،"ملیتا حکایت الارض والسما"
روایت زمین برای اسمان..
از جاده کوهستانی و از کنار باغ های سیب رد شدیم.
تصاویر شهدا...
پرچم های حزب الله و خانه های مخروبه از جنگ ۳۳ روزه..!
محوطه ای بود شبیه پارک.
از داخل راه رو های سنگ چین جلو میرفتیم.
دوطرف، ادوات نظامی، جعبه های مهمات، تانک ها و سازه ها جاسازی شده بود.
از همه جالب تر تانک های اصلی اژیم اشغالگر بود ک لوله آن را هم گره زده بودند!
طرف دیگر این محوطه، روی دیوار نارنجی رنگ، تصویری از یک کبوتر و یک امضا دیده میشد!
گفتند نمونه امضا عماد مغنیه است..!
ادامـہدارد . . .
بہقـلم✍🏻«محمدعلۍمحمدۍ🌿»
🌨
❄️🌨
🌨❄️🌨❄️
❄️🌨❄️🌨❄️🌨
🌨❄️🌨❄️🌨❄️🌨❄️
یه کم حرف نزنیم؟؟
الوووو😉📞https://harfeto.timefriend.net/16979160923180
سلام
۱-و پناه بر چادرت ، از بیچارگی قلبم ..
۲-دلبر عراقی توی کل زندگیم قشنگ ترین اتفاقی..
۳-ما دلمان را پیوند زدیم میان غمها به حسین ..
۴-نذاری دوری از حرم یه عادت شه ،
چی کار کردی تا اسم کربلات میاد دلم میره . .
#بیوگرافی
مرا عهدیست با جانان...❣
اول هر صبح قرار دعای #عهد❤️
قرار عاشقی❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرا عهدیست با جانان...❣
اول هر صبح قرار دعای #عهد❤️
قرار عاشقی❣
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•