هدایت شده از جادوی جذب /امام رضا ع
تب شبانه شروع شد ✅
لطفا نه پست نه بنر بفرستید
حق الناسه 🤌🏻
هدایت شده از 『سردِارانبـےادعــٰا』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کِدِلمُبتلآیِتـوُ
باباجانم..♥️🕊
هدایت شده از گردان ۳۱۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخرین تماس..💔
#شهید_مهدی_باکری
「@gordan_313 」
هدایت شده از عشق مذهبی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️/𝒶𝓈ℎ𝒾ℊℎ_𝓂𝒶𝓏ℎ𝒶𝒷ℯ𝓂
_زورتون زیاده حاج اقا
خندهاشون دل ادمو میبره 🥲
کلیپ حاج آقا حاج خانومی 😍
♥️«#عشق_مذهبیم»
بزن روی پیوستن 👇🏻
@ashigh_mazhabem
^^🌟^^
مرا عهدیست با جانان...❣
اول هر صبح قرار دعای #عهد❤️
قرار عاشقی❣
13.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مرا عهدیست با جانان...❣
اول هر صبح قرار دعای #عهد❤️
قرار عاشقی❣
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
« 💙🍃»
بسمربالمهدی|❁
حـالمانحالخوشےنیسـتبیاایجـانا
زندگـیبیتودگرسخـتونفسگیـرشده
💙¦↫#السلامعلیڪیابقیةاللھ
🍃¦↫#منتظرانہ
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
امام هادی علیه السلام فرمودند:
إنَّ للهِ بِقاعاً یُحِبُّ اَنْ یُدعی فیها فَیَسْتَجیبَ لِمَنْ دَعاهُ، وَ الحَیرُ مِنهَا
خداوند را زمین ها و جاهایی است که دوست دارد در آن جا او را بخوانند تا خواسته ی دعاکننده را اجابت کند. حائر و حرم حسینی، یکی از آن جاهاست.
📚 تحف العقول ص ۴۸۲
◾️شهادت امام هادی علیه السلام تسلیت
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
✨ تشرف مؤذن و خادم مدرسه سامرا
☑️ آقا میرزا هادی بجستانی میگوید:
▫️ از مؤذن و خادم مدرسه سامرا پرسیدم:
🔹 این چندسال که در جوار این ناحیه مقدسه به سر برده ای آیا معجزه ای مشاهده کرده ای؟
▫️ گفت:
🔸 بلی، شبی برای گفتن اذان صبح به پشت بام حرم مطهر رفتم.
چند نفر را در آن جادیدم.
▫️ بعد از گفتن این مطلب ساکت شد.
گفتم:
🔹 تمام قضیه را ذکر کن.
▫️ گفت:
🔸 الان حال مساعدی ندارم سر فرصت آن را بیان میکنم.
▫️ این بود و چند مرتبه از او درخواست اتمام جریان را میکردم، ولی ایشان همان جواب را میدادند.
تا شب بیست و دوم ماه صفر سال ۱۳۳۵، در حرم عسکریین (علیه السلام) مقابل ضریح مقدس به او گفتم:
🔹 حکایت را بگو.
▫️ گفت:
🔸 تا به حال قضیه را به احدی نگفته ام.
پنج سال قبل شب جمعه ای وارد صحن مطهر شدم.
در پلههای پشت بام همیشه قفل است.
آن را باز کردم و از پلهها بالا رفتم تا به فضای پشت بام رسیدم.
درفلان محل، هفت نفر از سادات را دیدم که رو به قبله نشسته اند و بزرگواری که عمامه سیاه بر سر مبارک دارد، مانند امام جماعت جلوی آنها نشسته است.
من پشت سرایشان قرار گرفته بودم.
از یکی سؤال کردم:
🔷 ایشان کیستند؟
◽️ گفت:
🔶 این بزرگوار، حضرت صاحب الزمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف است و نماز صبح را به ایشان اقتدا میکنیم.
▫️ مشهدی ابوالقاسم گفت:
🔸 من از هیبت نام مبارک آن حضرت، یارای ماندن نداشتم، لذا روانه سمت مقابل گشته، بالا رفتم.
صبح که طالع شد، اذان گفتم و وقتی به زیر آمدم درفضای بام هیچ کس را ندیدم.
⬅️ بركات حضرت ولى عصر(عليه السلام)، سید جواد معلم، صفحه ۷۷
🏷 #مهدویت #تشرفات
#امام_زمان (عجل الله تعالی فرجه)
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استاد#شجاعی
تدبیر امام هادی علیه السلام در آماده کردن جامعه اسلام برای زمان غیبت امام!
#یا_صاحب_الزمان
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
✅ امام هادی علیه السلام:
🌟 بار خدایا! وعدهای را که به اهل بیت (ع) دادهای تحقّق بخش و زمین خود را با شمشیر قائم آنان پاک گردان
🌟 و به وسیله او، حدود تعطیل شده و احکام فرو نهاده و تغییر یافته ات را برپا دار
🌟 و به برکت وجود او، دلهای مرده را زنده ساز و خواستههای پراکنده را یک پارچه گردان
🌟 و زنگار ستم را از راه خود بزدای تا اینکه حقّ، با دست او، در زیباترین چهره اش آشکار شود
🌟 و در پرتو نور دولت او، باطل و باطل گرایان نابود شوند و چیزی از حقّ و حقیقت به واسطه ترس از هیچ انسانی، پوشیده نماند.
⬅️ «مصباح الزائر، صفحه ۴۸۰»
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
امروز، زمین و آسمان میگرید
از غربت هادی، دو جهان میگرید
جا دارد اگر كه شیعه خون گریه کند
چون مهدی صاحب الزمان میگرید
🏴 سالروز شهادت مظلومانه دهمین اختر آسمان امامت و ولایت، هدایت کننده و راهنمای امت، حضرت امام علی نقی علیه السلام، بر مولایمان حضرت صاحب الزمان(عج) و همه ی شیعیان آن حضرت تسلیت باد
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸رمان تلنگری و شهدایی
🍃 #صبر
🌸قسمت ۱
داشتم آهنگ گوش میدادم موزیک که خاموش شد انگاریکی هیجان و نشاطم روازبرق کشید.
مامان نگاه عاقل اندرسفیهی بهم انداخت:
_چه خبره خونه روگذاشتی رو سرت سرسام گرفتم.
حتما دوباره میگرن به سراغش اومده بودکه عصبی نشون میداد.گونه اش رابوسیدم ودستمودورشانه اش حلقه کردم
_ببخشیدمامان خوشگلم دیگه تکرارنمیشه.
لبخند زد:
_دیگه نبخشم چی کارکنم؟
خیلی زودلحنش مهربون شدبلاخره یکی یدونه بودم ونازم خریدارداشت.
_بایدچندروزی دوراهنگو خط بکشی.
جیغ بنفشی زدم
_یعنی چی؟من که عذرخواهی کردم.
_نه حرفم علت دیگه ای داره.
گوشام تیزشدوبیشترکنجکاوشدم
_نیم ساعت پیش بابات زنگ زد شوهر دخترخالش فوت کرده بایدبریم قم.
_کدوم دخترخالش؟.
_تونمی شناسی ما با «فاطمه خانم» زیاد رفت وآمد نداریم بیشتر از سه،چهار بار ندیدمش ولی برای احترام هم که شده باید تو مراسم باشیم.
یک لحظه ذهنم هوشیارشدیادحرف های «سارا» افتادم
_میگم مامان این فاطمه خانم همونی نیست که سارا رو برای پسرش میخواست.
به فکرفرورفت بعدش لپم روکشید
_اره شیطون بلا خودشه خوب یادت مونده.
ژستی به خودم گرفتم وگفتم:
_مااینیم دیگه!!
سارادخترکوچیکه عموبهرام بود ریزنقش وتپل!باچهره ای بانمک ودوست داشتنی فاطمه خانم ساراروتومهمونی دیده بود و از وقار و متانتش خوشش اومده بود حرف خواستگاری که مطرح شدزن عموی من مخالف بود!کلی هم شرط وشروط سنگین گذاشت چون میگفت نمیخوام دامادم #طلبه باشه!خلاصه به نتیجه نرسیدندوبهم خورد..
هرچندساراهم هیچ تمایلی نداشت وباخنده می گفت یک درصد فکرکنید زن آخوند بشم! ماهم ازخنده ریسه می رفتیم!!تصورش هم محال بود
🍃ادامه دارد....
🌸 نویسنده؛ ع_خ
🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸رمان تلنگری و شهدایی
🍃 #صبر
🌸قسمت ۲
نگاهی به آینه انداختم.
لبخندرضایت بخشی زدم و از اینه دل کندم...
بخاطر کار بابام دیر حرکت کردیم به مراسم خاکسپاری نمی رسیدیم
عموم اینا زودتررفته بودند ولی قرار شد سارا با ما بیاد که البته هنوزراه نیوفتاده خوابش برد!
منم برای اینکه حوصلم سرنره سری به فیس بوک و لاین زدم همگروهیم کلی جوک وعکس بامزه برام فرستاده بود یکیش خیلی باحال بود صدای خندم رفت هوا....
مامان باعصبانیت به سمتم برگشت!
منم حق به جانب گفتم:
_واچیه مگه به جوک خندیدم ایرادی داره؟! شرمنده که نمیتونم تریپ غم بردارم اصلا میخوام برگردم خونه!
سارا دستش رو دور گردنم انداخت
_عزیزدلم ماکه حرفی نزدیم فقط من یکم سکته کردم که اونم اشکالی نداره فدای سرت!.
ازلحنش به خنده افتادیم
کلا شگردم این بود هرموقع خرابکاری میکردم شرایط روبه نفع خودم تغییر می دادم....
نگاهی به بالا و پایین کوچه انداختم پر از ماشین بود و جای خالی پیدا نمیشدتاج گلی کناردرقرارداشت صوت خوش قرآن وصدای گریه هایی که ازخونه می اومدباهم امیخته شده بود...
هرقدمی که برمیداشتم سنگینی روی قلبم احساس می کردم نوشته اعلامیه توجهم روجلب کرد
_«جانبازشهید سیدهاشم»...!!
پس چراکسی دراین موردچیزی نگفت؟
به عکس خیره شدم !چهره مهربان و نورانی اش حیرت زده ام کرد حس می کردم سالهاست می شناسمش!.بی اختیارقطره اشکی ازگونه ام سرخورد
باصدای مامان به عقب برگشتم،
که همزمان نگاهم به دوچشم جذاب و گیرا دوخته شد عجب شباهتی باصاحب عکس داشت...
با نیشگون سارا به خودم اومدم حالا این شازده پسر پیش خودش چه فکری می کرد ؟ وای گلاره گندزدی!
بعدکه رفتیم داخل سارابهم گفت :
_طرف اسمش «محسنِ» پسرفاطمه خانم، ولی ``سید`` صداش می کنند
اشاره ای هم به خاستگاری سه سال پیش کرد!.
_ یه خواهر هم داره که دوسال ازش کوچیکتره اسمش «لیلا»ست!.
ولی خدایش وقتی از شرم نگاهش روبه زمین دوخت هم برام خاص وجالب بود حیف نبود که بهش جواب رد داده بودند؟!از افکار خودم حرصم گرفت انگارنه انگار اومدم مجلس ختم حتی یادم رفت تسلیت بگم!!
🍃ادامه دارد....
🌸 نویسنده؛ ع_خ
🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸رمان تلنگری و شهدایی
🍃 #صبر
🌸قسمت ۳
خونه قشنگی داشتند ؛
یک باغچه نقلی زیبا درکنار حیاط درست شده بود و گلدانهای پرگلی هم دراطرافش قرارداشت...
فضای غم انگیزخونه منو سمت حیاط کشاند..
نفس حبس شده ام رو آزادکردم تو فکر و خیال بودم که توپی محکم به صورتم خورد!!
به خودم که اومدم نگاهم به پسربچه ای افتادکه مثل گربه روی دیوارنشسته بود.
_توپ رومیندازی یاخودم بیام!.
اخمام توهم رفت وازعصبانیت دستام رومشت کردم چقدربی ادب بود
_یالابپرپایین ومثل بچه ادم درخونه روبزن و بخاطر رفتار بدت عذرخواهی کن بعدهم بگو خاله جان میشه توپم روبدی؟!.
خندیدوگفت:
_حوصله داریا!چه خودش روهم تحویل میگیره!.
نگاه عصبانیم روکه دید زبون درازی کرد.
بدون اینکه جلب توجه کنم ازاشپزخونه چاقو برداشتم و زیر شالم قایم کردم وبه حیاط برگشتم، از نتیجه کارم راضی بودم باید براش درس عبرتی میشد تا از این به بعد با بزرگتر از خودش درست رفتار کنه!.
پشتم به در بود که صدای زنگ اومد،
از همون پشت توپ رو بیرون انداختم حتی اینجا هم دست ازشیطنت برنمیداشتم هیچ صدایی نیومد یکم عجیب بود!
سرمو به طرف در برگردوندم اما با دیدن سیدخشکم زد
نگاه متعجبش رو از من گرفت وبه زمین دوخت،
دیگه ازاین بدترنمی شد هول کردم وخجالت کشیدم واین بارمن سرم روپایین انداختم!!.
غروب رفتیم سرخاک گریه های فاطمه خانم دل ادم روبه درد می اورد سیدکمی دورتر ایستاده بود و ارام اشک میریخت
کنار لیلا نشستم نمی دونستم تواین موقعیت چی بایدبگم بخاطرهمین فقط به نجوای سوزناکش گوش دادم...
_ازوقتی یادمه کلی دستگاه بهت وصل بود خوب نمیتونستی نفس بکشی اما نفس ما بودی سایَت بالاسرمون بود پشت وپناه داشتیم... اخ باباجون نمیدونی چقدردلتنگ نگاه مهربونتم....
سرش رو روی قبر گذاشت و از ته دل گریه کرد.
دیگه نمی تونستم این صحنه روتحمل کنم تا حالا تو همچین موقعیتی قرارنداشتم ازجمع فاصله گرفتم احتیاج داشتم کمی تنهاباشم........
ازسرخاک که می اومدیم ماشین باباخراب شد مجبور شدیم شب رو بمونیم اما عمو اینا برگشتند....
اهسته ازپله هاپایین اومدم...
می خواستم برم حیاط توفضای بسته نمی تونستم بمونم اصلاارام وقرارنداشتم
سید روی کاناپه خوابش برده بود،
وکتابی باجلدقشنگ کناردستش بود حسابی چشمم روگرفت کمی جلوتررفتم تاکتاب رو بردارم ، اماپام به لبه میزبرخوردکرد ولیوان روی زمین افتاد یکدفعه هوشیار شد فاصله کمی باهم داشتیم نگاهش باچشمانم تلاقی کرد مثل برق گرفته ها ازجاپرید فقط تونستم به کتاب اشاره کنم دراتاق فاطمه خانم که بازشدبیشترهول کردم خواستم برگردم که این بار پام به لیوان خورد و پخش زمین شدم....
چه ابروریزی شد کم مونده بودگریم بگیره باکمک فاطمه خانم بلندشدم
🍃ادامه دارد....
🌸 نویسنده؛ ع_خ
🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸
هدایت شده از جادوی جذب /امام رضا ع
تب شبانه شروع شد ✅
لطفا نه پست نه بنر بفرستید
حق الناسه 🤌🏻
هدایت شده از عشق مذهبی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️/𝒶𝓈ℎ𝒾ℊℎ_𝓂𝒶𝓏ℎ𝒶𝒷ℯ𝓂
سکانس عاشقانه حٰامد و راضیه
بقیه کلیپا یه طرف این کلیپ یه طرف😍
♥️#حامدوراضیه #ماه_رجب»
بزن روی پیوستن👇🏻
@ashigh_mazhabem
^^🌟^^
مرا عهدیست با جانان...❣
اول هر صبح قرار دعای #عهد❤️
قرار عاشقی❣