eitaa logo
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
2.6هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
39 فایل
◝یا‌اللہ‌اعتمدنـٰا‌علیك‌ڪثیرا◟ خدایا ، ما رو تو خیلۍ حساب ڪردیما ◠◠ - اینجافقط‌یہ‌ڪانال‌نیسٺ🍯 - اینجاتا‌نزدیڪی‌عرشِ‌خداپرواٰز ‌مۍ ڪنیم🕊 - یہ‌فنجون‌پاڪۍ☕ مهمون‌ ابجۍ‌ساداٺۍ: > خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @dokhte_babareza0313 کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 استقبال کم نظیر مردم لرستان از دکتر سعید جلیلی فقط لباس لری جلیلی😂👌 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️چند نفر رو خودم با این کلیپ منصرف کردم به پزشکیان رای نده . رفقا این کلیپ رو تا میتونید وایرال کنید.❌ بسیار تاثیرپذیره. 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
📸 واکنش سایت مقام معظم رهبری به توهین به سردار سلیمانی در مناظره شب گذشته. 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
📸 توییت علی‌اکبر : ✍️ پزشکیان مرا به یاد بایدن می‌اندازد! 🔹تمرکز ندارد. هیچ‌چیز را گردن نمی‌گیرد. دائم فرافکنی می‌کند. فراموش‌کار است. سخنان خودش را نقض می‌کند. دائم از عبارت‌های «نمی‌شود» و «امکان ندارد» استفاده می‌نماید. 🔸با افتخار می‌گوید و حتی بر روی برگه‌ای که به مردم نشان می‌دهد نوشته: «برنامه ندارم» تا یادش نرود بگوید برنامه ندارد! 🔹وقتی با این سوال مواجه می‌شود که «بدون برنامه چه می‌خواهی بکنی؟» می‌گوید: «برنامه هفتم توسعه هست همان را اجرا می‌کنم.» 🔸جلیلی می‌گوید: «برنامه هفتم رشد ۸درصدی را تعیین کرده.» پاسخ پزشکیان مرا مبهوت کرد. بلافاصله گفت: «برنامه هفتم علمی نیست!!!» 🔹من امشب واقعا دلم به حال ایران و انقلاب سوخت! چرا این‌قدر دستمان از سیاست‌مدار طراز خالی است؟ 🔸این چه مناظره‌ای بود؟ ـــــــــــــــــــــــ 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این کلیپ باید سرتاسر فضای مجازی رو پر کنه تا مردم فرق جلیلی با پزشکیان رو متوجه بشن. نشر حداکثری با شما برای موفقیت جبهه انقلاب. یا علی بگو و نشرش بده عضو کانال شوید⬇️ ❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲خارجی صحبت کردن پزشکیان 😂👌 نه غیر نهج البلاغه به زبان خارجه هم مسلط... 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ۅَصل‌شیرین‌نَشَۅَد‌گَر‌نَبُۅَد،دَردِفِراق نَمَڪ‌؏ِـشق‌بِجُز‌رَنج‌ۅغَمِ‌هِجران‌نیست! ❤️‍🩹 ❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
آقا میدونی .. خودم اینجام ولی، روحم تو بین الحرمینت آواره است💔 .. ... 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
حواستون‌باشه! تکلیف‌به‌گردنمونه‌که‌درست‌رای‌بدیم... جوری‌نشه‌که‌شنبه‌اعلام‌کنن‌نامزدجبهه‌انقلاب‌ فقط‌دو‌،سه‌رای‌نیاز‌داشت‌تا‌پیروز‌بشه💔:) 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
حسینی باش، که در محشر نگویند، چرا پرونده ات امضا ندارد:)؟ ❤️‍🩹 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
|•کاش‌آخر‌دیکته‌ ی پر‌غلط‌زندگی‌ام با‌ارفاق‌بنویسند: شهادت💔! 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
به امام رضا میگم حرفامو ..✨ آخه بهتر میدونه دردامو .. اربعین نزدیڪه و آشوبم:💔) میشه آقا بزنی امضامو ..؟! ❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقای‌امام‌حسین... هرچی‌قسمته‌رو‌دوتا‌چشام اما‌کاش‌بشه‌منم‌اربعین‌بیام❤️‍🩹...! ❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خانم خبرنگار و آقای طلبه💗 پارت۵١ نمیدونستم الان دقیقا کجام و کجا دارم میرم... فقط دارم پشت سر ماشین اونا میرم... اینجا (شهرک پردیسان) خونه محمد ایناس که... دختره در خونه محمد اینا پارک کرد... خودش و محمد از ماشین پیاده شدن و رفتن توی ساختمون... دنیا دور سرم میگشت... حالم خراب بود... اشکام دوباره جاری شدن فاطمه اس داد: (حتما خیلی خوش گذشته که مارو فراموش کردی ماشین مردم و بردار بیار میخوایم بریم شام بخوریم زود باش) شام بخورن... مگه ساعت چنده... ای وای من... سریع دور زدم و با بدختی راه رو پیدا کردم و برگشتم حرم... نمیخواستم تا مطمئن نشدم هیچ حرفی بزنم درباره چیزایی که دیدم. اشکامو پاک کردم و از ماشین پیاده شدم. زنگ زدم فاطمه و بالاخره پیدا شون کردم. بعد سلام و علیک و تشکر بابت ماشین نشستم نمازمو خوندم. بعد نماز ریحانه گفت: خب آقا محمدجواد رو دیدی؟ چی باید میگفتم... خدایا ببخش ولی مجبورم... _نه عزیزم. راستش تا حالم که دیر کردم تو خیابونای قم گم شده بودم فاطی: عه جدی من فکر کردم با همین _نه بابا ندیدمش فاطی: خب زنگ بزن بیاد اینجا... دیگه نمیخواد غافلگیرش کنی بیخیال بابا _باشه بعد دربارش فکر میکنم از کنار بقیه بلند شدم و رفتم رو به روی حرم ایستادم... همون جایی که برای اولین بار محمد رو دیدم... به گنبد بی بی نگاه میکردم و اشکام بی اختیار میریخت... همون جا روی زمین نشستم و شروع کردم به گلایه کردن... _من اومدم اینجا محمدو ببینم... اومدم خوشحالش کنم... فکر میکردم اگه یه مرد راست گو تو کل دنیا باشه محمده... محمد به من دروغ گفت امروز... بی بی خودت بگو چه برداشتی کنم... من نمیخوام قضاوت کنم... اول یه دختر به اسم صداش میزنه... بعد سوار ماشین دختره میشه... بعد توی پارک باهم زیر بارون قدم میزنن... بعد به من دروغ میگه... بعد دختره رو میبره خونشون... احساس میکردم اشکام ممکنه اون قدر بباره که سیل بیاد... یه صدا بین این همه شلوغی به گوشم آشنا اومد...یه صدا که گفت : فاطمه صبرکن کجا میری سرمو از رو زانوم بر میدارم. با شک به سمتی که صدا ازش اومد نگاه میکنم. از تصویری که میبینم دیوونه میشم... محمده... محمده منه... خدای من... با همون دختره... داشت اونو صدا میزد... تازه تونستم درست ببینمش چهره زیبایی داشت و چشماش خاکستری بود.... دختره دوباره جلو شد... محمد این بار بلندتر صداش زد: فاطمهههه کجا میری صدای دختره تو گوشم پیچید: نگران نباش جواد میرم زیارت و زود میام نترس گم نمیشم این و گفت و صدای خنده ش توی فضا پیچید. قلبم به شدت درد گرفته بود... نمیتونستم نفس بکشم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خانم خبرنگار و آقای طلبه💗 پارت۵٢ با احساس خیش شدن صورتم چشمامو باز کردم. یه زن میانسال و یه پسر جوون کنارم بودن... چشمامو که باز کردم پسره که خیره شده بود تو صورتم نگاهشو پایین انداخت... زن میانسال: مادر به هوش اومدی؟ نمیدونستم از چی حرف میزنه... گنگ نگاهش کردم... زنمیانسال: دخترم نشسته بودی وسط صحن داشتی گریه میکردی یهو بیهوش شدی من از پشت گرفتمت وگرنه سرت خورده بود رو زمین دور از جون یه چیزیت میشد. ذهنم دوباره به کار افتاد... همه اتفاقای امروز مثل نوار  فیلم از جلوی چشمام رد شد و اتفاق آخر مثل خنجره فرو رفته توی قلبم باعث شد از درد چشمامو ببندم پسر جوون: خانم چیشدید؟ حالتون خوب نیست زن مینسال: وای امیر برو ماشینو روشن کن ببریمش بیمارستان... _نه نه ممنون من حالم خوبه... بببخشید شرمنده شماهم اذیت شدید... زن میانسال: مادر این چه حرفیه توهم جای دخترمی . مطمئنی حالت خوبه؟ _بله ممنون لطف کردید. التماس دعا. با کمک خانومه بلند شدم و حرکت کردم برم داخل حرم... رفتم اول چنگ زدم به ضریح تا نگهم داره چون ممکن بود هر لحظه بیوفتم... و همین اتفاقم افتاد... کنار ضریح بی بی زانو زدم... ضریح رو توی دستم گرفتم و اشک ریختم... خدایا باورش برام سخته... خدایا یعنی ممکنه... از فکری که به ذهنم اومده بود داشتم دیوونه میشدم... قلبم درد گرفته بود... حالم بد بود... خیلی بد... هیچ کس نمیتونه اون لحظه رو تصور کنه که قلبم چجوری به سینم میکوبید... حتی توان فکر کردنم نداشتم... _بی بی... من به محمد عشق پاکی داشتم... من قلبمو خالصانه بهش هدیه دادم... من باهاش روراست بودم...من... به هق هق افتاده بودم... خدایا باورم نمیشه... خدای من دختره رو دوباره دیدم... نشسته بود یه گوشه و سرش تو گوشیش بود... یه یاعلی گفتم و از جام بلند شدم و رفتم نزدیکش... اول میترسیدم بخوام چیزی بگم... ولی دلمو زدم به دریا و کنارش نشستم. _سلام به طرف من برگشت... چشماش خیلی قشنگ بود... فاطمه: سلام. بفرمایید _من فائزم... با بهت نگام کرد و یه ذره ترسید... ولی دوباره آروم شد و گفت: کدوم فائزه؟ _من نامزد محمدجوادم... فاطمه با پوزخند: اگه تو نامزدشی پس من کی شم؟ احساس میکردم جریان خون توی بدنم قطع شد...نمیتونستم باور کنم حرفاشو... اومدم باهاش حرف بزنم شک و تردیدم تموم  شه... ولی این الان داره میگه.... نه... داره دروغ میگه... من مطمئنم.... خدایا دروغ میگه... مگه نه... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸