eitaa logo
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
2.6هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
39 فایل
◝یا‌اللہ‌اعتمدنـٰا‌علیك‌ڪثیرا◟ خدایا ، ما رو تو خیلۍ حساب ڪردیما ◠◠ - اینجافقط‌یہ‌ڪانال‌نیسٺ🍯 - اینجاتا‌نزدیڪی‌عرشِ‌خداپرواٰز ‌مۍ ڪنیم🕊 - یہ‌فنجون‌پاڪۍ☕ مهمون‌ ابجۍ‌ساداٺۍ: > خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @dokhte_babareza0313 کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
تاریخ‌نوشته: امام‌حسین(؏)‌درطول‌حیات‌شون هیچ‌وقت‌خنده‌ی‌طولانی‌نکردند؛ آخ‌حسین ِ‌من💔 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
- حی‌ّعلی‌البُکاءفی‌ماتم‌الحسین؏🖤˘˘!'❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
گفتــم‌آب‌حـیات؟؟ "گفـتٰاچـٰایۍ‌اربـعَین‌اباعبداللہ''💔 ❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
فقـط اونجا که حسین طاهری میگه: دوبــٰارهـ! دلـ تـنگهـ بـرا پیرهـن سیـٰـاهـتون. . .(:❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
سلام بر لب تشنه ات...♥️ 💔 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
دیشب‌تو‌حسینیه‌معلا‌گفتن‌که: هرجا‌که‌هستی،سه‌بار‌بگو "صلی‌الله‌علیک‌یا‌اباعبدالله. . ." حاجتتو‌میده! دیشب‌برا‌راستی‌آزمایی،این‌عبارتو‌گفتم‌. "و‌حاجتمو‌بعد‌چند‌دقیقه‌داد!" صبح‌بازم‌گفتم،چن‌دیقه‌پیش‌بازم‌حاجتمو‌داد🙃 توعمرم،سریع‌تر‌از‌این‌ندیده‌بودم! . بخدا‌حقیقت‌داره،امتحان‌کن! نشد،هرچی‌خواستی‌بهم‌بگو💔 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
577_46475490406765.mp3
4.91M
از هر بلا فروا الی یک سجده رو به کربلا شد بهترین رنگ زمین رنگ غروب کربلا ❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
772_46475486958573.mp3
3.17M
روضه رفتن ما که از سر عادت نیست ما به این خونه یه عمریه ارادت داریم نفس المهموم لظلمنا تسبیح واسه روضه حسین کلی روایت داریم ❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
این‌روزا‌حالم‌یجوریه‌که‌یهو‌‌چشمامو میبندم‌و‌ازعمق‌جانم‌خطاب‌به امام‌حسین‌میگم؛ -اصلا‌خبر‌داری‌که‌از‌دوری‌دارم‌دق‌ میکنم(((( :💔 هرشب‌باعکس‌کربلات‌یه‌گوشه‌ هق‌هق‌میکنم🥲💔 ❤️‍🩹 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
السلام علی النفوس المصطلمات سلام بر جان های رنج دیده ❤️‍🩹 ‌‌محرم . . آغاز فصلِ نوکری‌ست ؛ بوی اسپند و . . دل‌شوره‌ی روضه‌های شما . . پیراهن مشکی و . . شالِ عزایت . . روز و شب‌، در هیئت‌نفس کشیدن . . جان آدمی را روحی تازه می‌بخشد‌ . . و من ، مانده‌ام . . اگر این عشق نبود . . اگر محبتت را نداشتم . . اگر پدر از سرِشوق . . و مادر، از سرِلطف ، ‌‌نامت را به من یاد نداده بود . . در دایره‌ی قسمت ، کجا ایستاده ‌بودم ؟! هربار که نامت را می‌برم . . دهانم شیرین می‌شود . . لب‌هایم، به شور می‌افتند و . . قلبم، به تپش . . که نکند روزی بیاید و . . نتوانم نامت را بر زبان ، جاری کنم (: 🫀🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همیشه واسه تنفیذ رئیس جمهور جدید رئیس جمهور قبلی باید حضور داشته باشه... حاج آقا هارداسان(کجایی)💔😔 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خانم خبرنگار و آقای طلبه💗 پارت۶۰ ساعت هفت صبح بدون خوردن صبحانه از خونه زدم بیرون.... چشمام بخاطر بی خوابی و گریه دیشب متورم و قرمز بود... لبام خشک و تاول زده... تیپ سر تا پا مشکی... دوربینم دستم. از خونه تا دانشگاه پیاده رفتم. وقتی رسیدم دانشگاه کلاس اولم تموم شده بود. نیم ساعت وقت داشتم و راهی نمازخونه شدم... دو رکعت نماز خوندم و بعد نماز توی یه سجده طولانس فقط گریه کردم و از خدا صبر برای خودم و خوشبختی برای محمدم طلب کردم از نماز خونه اومدم بیرون و رفتم توی کلاس از ساعت نه تا یک پشت سر هم کلاس داشتم و بعد با خستگی تمام از کلاس زدم بیرون و روی حیاط دانشگاه نشستم. معدم از گرسنگی و فشار عصبی درد گرفته بود... هرکس از کنارم رد میشد بخاطر ظاهر آشفته و قیافه داغونم نگاهم میکرد... حالم رو بدتر میکردن... فکرم برگشت به گذشته... به گذشته کوتاهی که کنار هم بودیم... هیچ وقت نمیتونستم تصور کنم که محمد این جور آدمی باشه... ولی آیا واقعا هست... نکنه اشتباه کردم... نکنه.... تا حالا هیچ وقت از این ضاویه نگاه نکرده بودم که ممکنه اشتباه کرده باشم... خدای من نکنه... نه نه... من اشتباه نکردم... خدایا.... من امروز زن محمدم... محرم محمدم... دیروزم بودم... روز قلبم بودم... الان سه ماهه محرمشم و حواسم نیست.... ولی امشب راس ساعت دوازده برای همیشه میشه یه آدم غریبه برام... خدایا کاشکی کنارم بود... دلم براش تنگ شده... برای چشماش... برای صداش... برای خودش... یه لحظه یه عطر آشنارو حس کردم... و بعد اون یه صدای آشنا که صدام کرد... فائزه... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خانم خبرنگار وآقای طلبه💗 پارت۶١ دستام که صورتمو احاطه کرده بود رو برداشتم و چشمم به یه شلوار کتون آبی آسمونی افتاد که با یه حالت قشنگ روی یه جفت کفش مردونه خردلی افتاده بود... مثل نوار لیزر دستگاه اسکن که از پایین تا بالا رو اسکن میکنه از نگاهم قامتشو دنبال کرد ته از پاهاش رسید به چشمای عسلیش که حالا سرخ بودن و پر از بغض... بی ارده از روی نیم کت بلند شدم و رو به روش ایستادم. دوباره من بود و محمد... دوباره سر من بود که مقابل سینه اون قرار میگرفت... دوباره چشمام بود که توی چشمای قشنگش غرق شده بود... دوباره من بودم و حس شیرین عشق... شروع کردم به آنالیز چهره و استایل کسی که محرمم بود هنوز... شوهرم بود هنوز... و.... آره عشقم بود هنوز... یه تیپ اسپرت و مثل همیشه شیک که شامل یه بافته خاکستری و یه شلوار کتون آبی و کفش خردلی بود... به صورتش نگاه میکنم یه ریش مشکی زاغ که مثل همیشه مرتب و منظم بود. موهایی با حالت قشنگ و اتو کشیده که افتاده روی پیشونیش و لب هایی که خداداد همیشه صورتی بود... محمد مثل همیشه بود... منظم و مرتب و شیک... هه... بین بودن و نبودنم فرقی نیست... توی صورتش نگاه میکردم و غرق افکار خودم بودم که دستاشو بالا آورد و انگشتاشو از زیر پلک تا پایین گونم کشید.... خدای من کی اشکام اومده بود و خودم نفهمیده بودم... محمد دستمو توی دستش گرفت و بعد سه ماه گرمای وجودشو حس کردمبه اطرافم نگاه کردم... خلیا با تعجب داشتن نگاهمون میکرد و پچ پچ میکردن... محمد دستمو بیشتر فشار داد و حرکت کرد و منو پشت سر خودش کشید... مثل بچه منو پشت سر خودش میکشید و من بدون حرف و بدون اینکه مانع بشم همراهیش میکردم... از درب دانشگاه که اومدیم بیرون و صدای بوق ماشینا که به گوشم خورد تازه مغذم شروع به آنالیز کردن موقعیتش و فرمان دادن کرد... سرجام ایستادم و باعث شدم محمدم وایسه... دستمو از دستش با ضرب بیرون کشیدم و بهش پشت کردم... یه یاعلی گفتم و قدم هامو تند کردم تا برم. صدای پاشو پشت سر خودم حس میکردم و سعی کردم بودوئم... نباید دستش بهم میرسید... نباید دلم میلرزید... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خانم خبرنگار وآقای طلبه💗 پارت۶٢ محمد کاملا بهم رسیده بود که یاعلی گفتم و شروع کردم به دوییدن محمدم نامردی نکرد و دویید دنبالم اون ساعت از روز همه جا خلوت بود یک آن غفلت کردم و اون بهم رسید و بازومو از پشت کشید درد زیاد باعث شد توقف کنم و برگردم طرفش بایه صدای پر از بغض و خشم و چشمای پر از اشک زل زدم توی چشماشو و دستام و مشت کردم و شروع کردم به کوبیدن تو سینش و گفتم : چیه لعنتی چیکارم داری چرا مزاحمم میشی چرا دست از سرم بر نمیداری ازت متنفرم محمد میفهمی متنفررررم یهو محمد منو کشید توی بغلش و محکم بغل کرد... شک بزرگی بهم وارد شده بود... حتی نفس کشیدنم یاد رفته بود... حتی نمیتونستم حتی پلک بزنم... بوسیدن روی سرم توسط محمد مثل یه تلنگر بود برای به کار افتادن مغذ و قلبم تازه فهمیدم کجام و چقدر دلم برای اینجا تنگ شده بود چقدر به این آغوش برای آرامش احتیاج داشتم چقدر این پسر برام شیرین و دوس داشتنی بود اشکای من لباس محمدو خیس میکرد و من لذت میبردم از آغوش تنها عشق زندگیم... محمد: فائزم... خیلی دوست دارم... دلم خیلی برات تنگ شده بود... دیگه هیچ وقت تنهام نزار... حرفای محمد باعث شد توی  یه لحظه تمام اتفاقات از اون روز صبح توی خیابون تا اون شب توی حرم یادم افتاد... همه حرفاش دروغه... اگه دوسم داشت چرا تاحالا نیومده بود... چرا با همه نجنگید تو این مدت برام... چرا... هه... داشته میمرده... از ظاهرش کاملا معلومه... وقتی قیافه و حال الان خودمو با اون مقایسه کردم بیشتر اعصابم خورد شد و به دروغ بودن حرفاش پی بردمبا خشم خودمو از آغوش محمد بیرون کشیدم. از کارم شکه شد و همینجور مات و مبهوت داشت نگاهم میکرد. انگار اصلا توقع نداشت _ببینید آقای حسینی من تمام حرفامو از طریق خانوادم به شما اطلاع دادم. امشبم ساعت دوازده برای همیشه هر نسبتی که با شما دارم تموم میشه. پس لطفا برید دنبال زندگیتون. بزارید منم به زندگیم برسم. محمد: فائزه... زندگیت اینه؟ تویه آینه یه نگاه به خودت کردی؟ اگه این زندگیه پس چه فرقی با مردن داره؟ چرا میخوای پا رو دلت بزاری؟ جواب بده فائزه؟ قانعم کن تا برم و دیگه پشت سرمو نگاه نکنم. _ببین آقای حسینی همین که شما دارید زندگی میکنید کافیه. من پا رو دلم نمیزارم. من نمیخوام با شما ازدواج کنم. نمیتونید مجبورم کنید. محمد: آقای حسینی و مرگ مگه من محمدت نبودم؟ چه زود فراموش کردی همه حرفاتو... _شما فقط برای من حکم یه غریبه رو دارید. دیگه نمیخوام ببینمتون. محمد: باشه... فقط بگو دوسم نداری... میرم فائزه.... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خانم خبرنگار و آقای طلبه💗 پارت۶٣ خدای من... محمدچی ازم میخواست... بگم دوسش ندارم... مگه میشه همچین چیزی بگم... نه... نه... غیرممکنه... من دوسش دارم... ولی...ولی اون که دوسم نداره... اون این همه دروغ به من گفت... چرا من نگم... محمد: فائزه بگو دیگه... به خدا قسم... (نفس عمیق کشید) به جون خودت قسم... اگه بگی دوسم نداری.... دیگه... دیگه منو تو زندگیت نخواهی دید... برای همیشه میرم و دیگه مزاحمت نمیشم... هه... پس منتظر یه بهانه اس تا بره و راحت شه از دستم... بعد از یه سکوت طولانی سرمو گرفتم بالا و تو چشماش خیره شدم... _دوست ندارم چند دقیقه طول کشید تا بفهمه چی گقتم... محمد با بهت و ناباوری نگاهم میکرد... منم سرمو انداختم پایین و از کنارش رد شدم... حالم خوب نبود اصلا چند قدم که ازش دور شدم صدای از پشت سر صدام زد: فائزه... _بله... محمد بهم نزدیک شد و یه جعبه کوچیک آبی گذاشت توی دستم محمد: تولدت مبارک زندگیم... محمد اینو گفت و مقابل چشمای پر از سوال و مبهوت من رفت... خدایا... امروز تولد منه....؟ امروز بیست و یکم آذره... چطور یادم نبود... محمد یادش بود... خدایا... نکنه... نه... چشمام پر از اشک شد و دنبالش دوییدم... سر کوچه که رسیدم نه خبری از محمد بود نه ماشینش... باورم نمیشد رفته باشه... برای همیشه... تقصیر خودمه... خودم باعث شدم بره... خدایا... کمکم کن دارم دیوونه میشم... ولی اون دختر خالشو دوس داره... من مطمئنم... اون.... اون حتی... نبودن من براش مهم نبوده... اون... اون... دوباره رفتم دانشگاه.... همه یجوری نگاهم میکردن... فکر کنم اکثر شاهده مکالمه عجیب و غریب تنها دختر چادری کلاسشون با یه پسر بودن.... سریع دوییدم سمت نیمکتی که روش نشسته بودم... دوربین و کیفم هنوز اونجا بود... به ساعت نگاه کردم... هنوز کلاس داشتم... ولی... با دو خودمو به در دانشگاه رسوندم... منتظر تاکسی شدم... الان فقط دلم آرامش میخواست... درد و دل میخواست... آرامشی از جنس شهدا... دردو دلی با شهدا... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
میگفت‌:مھم‌ترین‌کشفےکہ‌یك‌انسان میتونہ‌درزندگیش‌داشتہ‌باشِھ؛ کشف‌محبت‌امام‌حُ‌ـسِین‌«؏» 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
چَشـم‌ِمَن‌خیس‌ِوَهَــواےِتوبِہ‌دِل‌اُفتـادِه . . اِےرَفیــق‌ِاَبَدے،حَضرَت‌ِاَرباب‌سَلام!(: 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
ولی هیچکسی نفهمید اون شبونه حرف زدن هامون با امام حسین، مارو از چه افسردگی هایی نجات داد.. ❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
خودمـٰانیم‌کسی‌جز‌تو‌نفھمیـد‌مرا واقعاًم حقه حتی رفیقتم نزدیک‌ترین رفیقتم تو رو نمی‌فهمه الا امام حسین ❤️‍🩹 : )) 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
وَقتی‌ڪَربَلارادیدَم؛ فَهمیدَم‌میشَوَد‌با‌یِڪ‌نِگاھ🕊 عــاشــِق‌شُد . . حَتۍ‌اَگراَزراھ‌ِیِڪ‌عَکس‌باشَد..!(:" ❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•