🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗خانم خبرنگار و آقای طلبه💗
پارت٧١
امروز اول بهمن ماه بود روز های پرتنش یکی بعد از دیگری برای من و خانوادم میگذشت... روز هایی که من و بابا هر روز باهم دعوا داشتیم.... هر روز بهم زخم زبون میزد... هر روز برای ازدواج نکردن با مهدی باهاش میجنگیدم... امروز صبح قبل دانشگاه یه دعوای حسابی باهم کردیم... گفتم غیر ممکنه زن اون عوضی شم... بابامم گفت حالا میبینی زنش میشی یا نه... مامان خیلی جوش میزنه بخاطر این اتفاقا... امروز صبحم بخاطر دعوای ما کلی حالش بد شد و فشارش افتاد...
سر کلاس نشسته بودم و داشتم یادداشتای استاد درباره لنز واید رو یادداشت میکردم.
استاد زندی: خانم جاهد لطفا بیاید اینجا و درباره لنز های مختلفی که تا امروز یاد گرفتید توضیح بدید.
_چشم استاد.
بلند شدم و رفتم که میز استاد و دوربین رو دستم گرفتم.
صدام یکم میلرزید ولی اعتماد به نفسمو حفظ کردم و گفتم : ما به طور کلی چهار نوع لنز داریم. لنز تله... لنز واید... لنز معمولی... لنز فیش آل... خب لنز تله یعنی...
یهو صدای گوشیم از جیب مانتوم بلند شد
صدای زنگشم آهنگ ماه عسل حامد بود.
با یه ببخشید رو به استاد خواستم گوشی رو خاموش کنم که یهو دیدم شماره فاطمه اس... ولی اون که الان باید مدرسه باشه... دل شوره به دلم افتاد...
_ببخشید استاد میشه برم بیرون جواب بدم
استاد زندی: همینجا جواب بدید
نگاه کل کلاس بهم خیره بود ولی دلمو به دریا زدم و جواب دادم.
_الو
فاطمه با هق هق:
فائزه پاشو بیا بیمارستان زود باش
با ترس فریاد کشیدم: خدا مرگم بده چیشده
فاطی: مامانت سکته کرده... زود باش بیا...
فاطمه که این حرفو زد گوشی از دستم افتاد و تمام بدنم سست شد.
نشستم روی صندلی استاد و صورتمو با دستام گرفتم...
استاد و بچه ها دوییدن طرفم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗خانم خبرنگار وآقای طلبه💗
پارت٧٢
با اشک طول راهرو بیمارستان رو طی کردم تا به اتاق مامان رسیدم.
بابا روی صندلی نشسته بود و با دست سرشو گرفته بود.
فاطمه به دیوار تکیه داده بود و داشت قرآن میخوند.
_چیشده؟ مامانم کجاست؟
فاطی: آروم باش فائزه حالش بهتره... دکتر گفت خطر رفع شده... تازه منتقلش کردن بخش... به سمت در رفتم که فاطمه گفت: صبرکن الان دکتر داره معاینه میکنه نمیتونیم بریم داخل صبر کن...
کنار بابا نشستم و با بغض گفتم: مامان چیشده بابا؟
بابا: امروز فاطمه زود تعطیل کرده مدرسه شون رفته در خونه تا در خونه رو باز کرده دیده مامانت بیهوش افتاده وسط آشپزخونه... خیلی نگران شده بود فاطمه... بدجورم به من خبرداد چی شده...
_بابا...
بابا: بله
_مامان چرا اینجوری شد...؟
بابا از جاش بلند شد و با حرص گفت: بخاطر همه غصه هایی که از دست تو یه دختر میخوره
بابا رفت و من اشکام دوباره جاری شد
فاطمه اومد کنارم نشست و گفت: فائزه...
_جانم...
فاطی: دکتر میگفت حال مامان اصلا خوب نیست... میگفت... میگفت اگه یه بار دیگه فشار عصبی بهش وارد شه معلوم نیست چه اتفاقی میوقته...
سکوت کرد... منتظر نگاهش کردم...
ادامه داد: میدونی این فشار عصبی ناشی از چیه...؟ از دعواهای هر روزه تو و بابات...
_اینا رو داری به من میگی؟؟؟ چرا به خودش نمیگی که این قدر زور نگه؟؟؟ بزار اومد جلو خودش بگو...
فاطی نفس عمیقی کشید و گفت: السادات...
_جانم...
فاطی: بیا و بخاطر مامانتم که شده تو کوتاه بیا...
_چی؟؟؟ چی داری میگی فاطی؟؟؟
فاطی: فائزه... بخاطر عشقت از عشقت گذشتی... کارت کوچیک نبود فائزه... چهره خودتو جلو همه خراب کردی تا اون خراب نشه... ولی... ولی بیا بازم گذشت کن... با بغض گفتم: از چی بگذرم فاطمه... از چی... قلبی برای من نمونده که بخواد گذشت کنه...
فاطی: آبجی گلی... الهی فدات شم... بیا و به وصلت با مهدی رضایت بده... _چی داری میگی فاطمه؟؟؟ من از اون متنفرم... من محمدو...
سکوت کردم تا بغضم نشکنه...
فاطی: محمدت تموم شد... برای همیشه... فائزه خودت اینجوری خواستی... خودت خواستی بره... محمد دیگه برای تو نیست... چرا خودتو زدی بخواب... فائزه... بیا و بخاطر آرامش پدر و مادرتم که شده دل بده به مردی که دوسش نداری... شاید تو طول زندگیم علاقه ایجاد شد... ولی حداقل اینکه دل خانوادت ازت راضی میشه...
حرفای فاطمه مثل پتک میخورد تو سرم... بغض کردم و دوییدم و از بیمارستان اومدم بیرون...
روی نیمکت توی محوطه بیمارستان نشستم و با دستام صورتمو پوشوندم... باید فکر میکردم.... باید تصمیم میگرفتم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗خانم خبرنگار و آقای طلبه💗
پارت٧٣
الان تقریبا دو ساعته توی نماز خونه بیمارستان نشستم و دارم گریه میکنم و با خدا درد و دل میکنم.
چندنفر فکر کردن مریض بدحال دارم که اینجوری بی تابم.
اشتباهم فکر نکردن... دلم مریض بدحال بود...
تسبیح رو از دستم در آوردم و گذاشتم روی جانمازم و قیام کردم تا دو رکعت نماز بخونم برای آرامشم..
بعد نماز بین یه سجده طولانی کلی با خدا حرف زدم و ازش کمک خواستم...
و ازش خواستم که توی این راه سخت کمکم کنه....
سر از سجده برداشتم و چشمامو بستم و نیت کردم و قرآن رو باز کردم.
(صفحه ۵۶۲ صوره شرح)
شروع کردم به خوندن که به آیه پنج و رسیدم.
فان مع العسر یسرا
پس با هر سختی آسانی هست
گرمی اشک رو روی گونه هام احساس کردم
آیه ششم رو هم زمزمه کردم
ان مع العسر یسرا
با هر سختی آسانی هست
قران رو بوسیدم و بستم و تسبیح آبی روهم بوسیدم و انداختم دور دستم
چادر نماز خونه رو از سرم برداشتم و آویزون کردم.
چادر مشکی خودمو پوشیدم و از نمازخونه بیرون رفتم.
توی سرویس بهداشتی به صورتم آب سرد پاشیدم تا تورم چشمام تموم شه.
یکم که بهتر شدم اومدم بیرون و رفتم توی اتاق مامان... مامان: فائزه مامان اومدی
_سلام مامان قشنگم. حالت چطوره عزیزدلم
مامان: تو که خوب باشی منم خوبه مادر
_خب فاطمه و بابا کجان؟
مامان: رفتن پذیرش بیمارستان درباره ترخیصم سوال کنن
بین گفتن و نگفتن مونده بودم... تردید تو کل بدنم رخنه کرده بود...
یاعلی زیرلب گفتم و سعی کردم لبخند بزنم
_مامانی...
مامان: جان مامان؟
_فکر کنم باید زنگ بزنی خاله ناهید اینا رو یه شب دعوت کنی خونه
مامان با تردید نگاهم کرد و گفت: منظورت چیه؟
گفتن اون جمله برام مثل نمک ریختن روی زخمی بود که تازه سرباز کرده بود... _من میخوام به با مهدی ازدواج کنم.
مامان یه لبخند از ته دل زد و گفت: خداروشکر که سر عقل اومدی... خداروشکر دخترم
پیشونیمو روی پیشونی مامان گذاشتم و یه قطره اشک ریختم... ولی لبخند میزدم بهش... خدایا توکل به خودت...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗خانم خبرنگار و آقای طلبه💗
پارت٧۴
روز ها به سرعت برق و باد گذشت و مراسم خراستگاری و نامزدی خیلی سریع انجام شد.
نمیدونستم به چه گناه ناکرده ای اینجوری دارم مجازات میشم
گردشم شده بود فقط دانشگاه رفتن و وقتیم توی خونه بود فقط آهنگ های حامد رو گوش میکردم و با خدا خلوت میکردم
هی... هر روز به بهانه های مختلف مهدی میومد خونمون و میخواست منو ببینه و باهم بریم بیرون... شاید حق داشت... بحساب الان نامزدشم... ولی من دل و دماغ بیرون رفتن نداشتم... دل و دماغ عاشقی کردن نداشتم...
هرچی بود و نبود محمد با خودش برد
از همون شب خواستگاری تا همین لحظه هربار که بنا به شرایطی کنار مهدی قرار میگیرم هربار با یاد و خاطره محمد بودم
من مهدی رو هیچ وقت حس نکردم... هیچ وقت خودشو ندیدم... در واقع نمیخواستم ببینم...
من بودم و چشم و دل و قلبی و فکری که پر بود از محمد...
مهدی هیچ وقت نمیتونه قلب منو تسخیر کنه... حتی اگه از اول محمدی نبود...
هی... خیلی سخته کنار کسی باشی که ازش متنفری...
امروز بیست و دوم بهمنه و روز پیروزی انقلاب... از بچگی عاشق دهه فجر بودم... کوچه و خیابونا پر از شربت و شیرینی و پرچم های سرخ و سفید و سبز میشد... از همه جا صدای آهنگای خاطره انگیز انقلابی میومد و از همه مهم تر آهنگ های مناسبتی حامد همه جا پخش میشد
تصمیم گرفتم بعد مدت ها امروز به هیچ کدوم از بدبختیام فکر نکنم و کمی شاد باشم
من و فاطمه و مهدیه سه تامون چفیه عربی پوشیده بودیم و سربند زرد لبیک یا خامنه ای سر کرده بودیم یه پرچمم روی دستمون کشیده بودیم
مهدیه و فاطمه با ژست های خاص وایسادن و چندتا عکس هنری توپ ازشون گرفتم
یه پسر کوچوله ناز اون روی شونه باباش نشسته بود و یه پرچم دستش بود.
دستم بردم بالا و سعی کردم عکس ازش بگیرم
دوربین به دست مشغول پیدا کردن یه سوژه توپ و ارزشی برای عکاسی بودم که یه یکی اسممو صدا کرد.
فائزه...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗خانم خبرنگار و آقای طلبه💗
پارت ٧۵
به سمت صدا بر میگردم.
از تعجب نزویک بود شاخام در بیارم خدایا...
این آخه اینجا چیکار میکنه
چرا نباید یه لحظه از شر این بشر راحت باشم... چرا با دیدن قیافه نحس این زامبی کل روزم خراب شد...
آخه این جنگلی اصلا گروه خونیش به این حرفا میخوره که پاشده اومده راهپیمایی
مهدی با یه لبخند دندون نمای مسخره: سلام بانو
با حرص گفتم: سلام.
سریع از کنارش رفتم یه گوشه دیگه و دوباره مشغول عکاسی شدم
عمرا بزارم روزمو با وجود نحسش خراب کنه
پشت سرم اومد و گفت: فائزه خانوم
_بله امرتون؟
مهدی: بحساب من الان نامزدتم ها
این چه طرز حرف زدنه عزیزم
_هه... ببخشید من بلدم نیستم عاشقانه و خوب حرف بزنم.
با پوزخند بهم گفت: نه بابا
چطور واسه اون آقا محمدجوادتون بلد بودین
سعی کردم مثل همیشه سرد و محکم باهاش حرف بزنم: بخاطر اینکه من اون آقا رو دوس داشتم. ولی من به شما علاقه ای ندارم.
مهدی: آخی غصه نخور عزیزدلم. کم کم علاقه مند میشی بهم
با حرص بهش گفتم: ببین آقامهدی من عزیز شما نیستم
مهدی با خونسردی همونجور که لذت میبرد از حرص خوردنم گفت: اتفاقا هم عزیز مایی هم خانوم مایی
_این آرزو رو به گور ببری که من...
حرفمو ادامه ندادم... هه... واقعا داشت به آرزوش میرسید... و منم هیچ کاری نمیتونستم بکنم...
مهدی: هه... خانم خبرنگار تا عید نوروز عقدتم میکنم تا خیالت راحت شه که زن من شدی و شکست خوردی لجباز خانم
بغض کردم و سعی کردم از بین جمعیت عبور کنم تا به مهدیه و فاطمه برسم.
دیگه یک لحظه هم نمیتونستم وجود آدم پستی مثل مهدی رو تحمل کنم
آدمی که خودش همه جور کثافط کاری کرده و دنبال دخترای اهل دوستی بوده همیشه و الان میخواد زن آیندش پاک و چادری باشه...
خدایا خودت میدونی ازدواج با این پسره عوضی برام عین مرگ تدریجی با درد همراهه...
کاشکی منو میکشتی تا راحت شم از این زندگیه لعنتی...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ــــــــ ــ 💕✨ــــ ـ ـ
عشق ما را بہ گوشهای دنج میکشاند، به
خیالی آرام، در انتھای یك حیاط کهـ بوۍ
گلهای پیراهنت را ميدهد🌚💖
https://eitaa.com/joinchat/2731344135C3740591212
https://eitaa.com/joinchat/2731344135C3740591212
﷽
چریکی اما دلی😍...
🤔| دنبال چی میگردی؟!
●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●
📱| استوری؟! 🍂| پست؟!
📝| بیوگرافی؟! 📸| پروفایل؟!
●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●
❤️| عاشقانه؟! 📿| مذهبی؟!
🪖| چریکی؟! 🇮🇷| انقلابی؟!
🧕| دخترونه؟! 🤵♂| پسرونه!!
●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●
《😉 یه نگاه بنداز》
همش اینجا پیدا پیدا میشه😊❤️🌿
https://eitaa.com/joinchat/2178679071C396dd3254e
📝اینجا همه چیز دلنوشته است😍 خلأ:)
هدایت شده از تبلیغات عشق مذهبی
تبلیغات ارزان و پرجذب ازاد😍
هر ۱۰۰ ویو ازاد
۱۳ت سفارش ۵٠٠ به بالا
شبانه بلاگری اخــــــــر ۱۹۳
🌚 شبانه اخر 👇🏼
تک بنر ۹۳هر، ریپ ۱٠ت
من اینجام @admen_81
رضایت و ببین😍 @Tableghat_88
@ashigh_mazhabem 👈🏼کانال
پاتوق خانم دکترای اینده👩🏻⚕
دورهمی کاملا دخترونه
چالش و روز مرگی جذاااب😍
http://eitaa.com/joinchat/3300524224C754771c989
فقط جای تو خالیه 😉
مرا عهدیست با جانان...❣
اول هر صبح قرار دعای #عهد❤️
قرار عاشقی❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرا عهدیست با جانان...❣
اول هر صبح قرار دعای #عهد❤️
قرار عاشقی❣
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چهل روز دیگه ایران نباشیم صلوات (:
#اربعین❤️🩹
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi 🖤⃟🥀⌋•
ما گُم شدگانيم كه اندر خَم دنيـا
تنها هنر ماست كه مجنونِ حُسينيم ❤️🩹
#حسین_جـآنم
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi 🖤⃟🥀⌋•
آقـٰا؎ابـٰاعبدالله؛
قَسمبہآنشبےڪهدَرحَرمتمھمـٰان
بۅدمۅشُدمنمڪگیرشمـٰا...
ڪار؎ڪنیہبـٰاردیگہببینَمضریح
شیشگۅشہشمـٰا...💔'!
#دلے
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi 🖤⃟🥀⌋•
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗خانم خبرنگار وآقای طلبه💗
پارت٧۶
تسبیح آبیمو توی دستم جا به جا کردم و کلید رو توی قفل انداختم و درو با دست هول دادم و وارد خونه شدم
مامان و بابا سر سفره نشسته بودن و داشتن ناهار میخوردن
_سلام.
بابا:علیک سلام
مامان: سلام دخترگلم
نشستم گوشه اتاق و سرمو گذاشتم روی زانوهام
مامان: چیشده فائزه؟ حرف بزن دختر
بابا: مامانت راس میگه چیشده؟ چرا اینجوری نیکنی؟
_خسته شدم بخدا..
مامان بلند شد اومد کنارم نشست و گفت: مامان الهی قربونت بشه دختر چیشدی؟
_این مهدی خره کی قراره برگرده نیشابور؟
(مهدی دانشجو مهندسی پزشکی توی نیشابور بود)
مامان: نمیدونم مادر احتمالا دو سه روز دیگه بره...
بابا با طعنه: چیه از الان دلت تنگش شده؟
با بغض گفتم: بابا اذیتم نکن. اسلا من محرم پسره الدنگ نیستم که میاد وسط راهپیمایی چرت و پرت میگه بهم؟ چه توقعی از من داره؟ روزی که اومد خواستگاری یه دختری که یه بار عاشق شده و اونو دوس نداره باید عقلش میکشید از جانب من توقع هیچ محبتی نداشته باشه...
بابا: تو الان چه بخوای چه نخوای اون نامزدته حالا درسته محرم نیستید ولی دلیل نمیشه باهاش سرد و مثل غریبه ها باشی
هه... مثل غریبه ها... اون از هر غریبه ای برام غریبه تره...
_بله بابا جان چشم... نقشه بعدیتون چیه احتمالا؟ اول نامزدی... بعد مهربون شدن باهاش... آخرش چی؟؟؟
بابا: تا آخرش که خیلی مونده باباجان ولی نقشه بعدی اینکه تا عید نوروز میخوام عقدتون کنم
مات و مبهوت به بابایی خیره شدم که لبخند زنان بلند شد و رفت تو آشپزخونه
بعدشم مامان سرشو انداخت پایین و رفت
اینجا چه خبره
یکی الان باید به من توضیح بده
این چه شوخیه مسخره ایه پدر من میکنه
_باباااااااااا
بابا: بله چرا جیغ میزنی؟
_منظورت از این حرفا چی بود؟
الکی گفتی دیگه مگه نه؟
بابا: تو فکر کن الکیه ولی از چند روز دیگه بیوفت دنبال لباس و وسیله خریدن دخترگلم وقتی جوون مردم رو نابود کردی باید منتظر می موندی خودتم بعدش نابود شی...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗خانم خبرنگار وآقای طلبه💗
پارت٧٧
چند روزیه مهدی رفته نیشابور و من آرامش گرفتم.
اصلا وقتی اون نیست من حس خوبی دارم.
چقدر همه چیزش برام برعکس محمده...
راستی گفتم محمد... هی... یعنی الان کجاست...؟ داره چیکار میکنه...؟
یعنی الان با فاطمه نامزد کردن...؟
با فکر کردن به اینکه محمده من بشه مال یه دختر دیگه دیوونه میشدم
کاشکی حداقل یه خبری چیزی دورا دور ازش داشتم..
توی افکار خودم بودم که گوشی خونه زنگ خورد
_الو بفرمایید.
علی: علیک سلام تپلی خودم
_سلام داداشی باهوش و سیاست دان و سیاست مدار خودم
خسته نباشی
علی: وقتی آبجی کوچیکه اینجوری برام نمک میریزه توقع داری خسته باشم؟
_عزیزمی داداشی
علی: فائزه میدونی زنگ زدم چی بهت بگم؟
_چی؟؟؟
علی: یه خبری که اگه بشنوی تا لوزالمعدت آتیش میگیره از حسادت
_چیشده؟؟؟؟؟ چه خبری؟؟؟؟
علی: دلتتتتت بسوزهههه
_اه بگو دیگه
علی: خیله خب بابا میگم
حامد جونت هفته دیگه دانشگاه ما اجرا داره
_چییییی؟؟؟؟؟ بگو بخداااا
علی: بخدا
_وای الهی بمیری کوفتت بشه
علی: اوه تازه قراره جوادم بیاد دانشگاهمون باهم بریم اجراش توی سالن
خدای من محمد... علی اسم محمدمو برد... ولی من و محمد که....
صدای الو گفتن علی مانع از ادامه فکرم شد
_خوش بگذره... منم یاد کنی حتما...
علی: برات عکس میفرستم حسود خانوم
_ممنون... کاری باری؟
علی: نه فدات. سلام برسون. یاحق
_یاعلی
تلفن رو گذاشتم سرجاش و برگشتم توی اتاقم.
اول با سیستم آهنگ رسم همسفری حامد رو پلی کردم و بعد از پشت پنجره اتاقم به بیرون خیره شدم...
آهنگ که شروع به خوندن کردن بغضم ترکید و صدای هق هق گریم سر به آسمون کشید...
محمده نامرد... مگه قول نداده بودی بی معرفت... مگه نگفتی برای اولین بار با من میری اجرای حامد... مگه قرار نبود برا اولین بار باهم ببینیمش...
بی معرفت اصلا من مردم...من نیستم... تو حداقل سر قولت بمون...
صدای حامد باعث میشد هر لحظه شدت گریه ام بیشتر شه...
یه نگاهتو نمیدم به عالمی
خودت میدونی همه حس و حالمی
اینه خواهشم ای همه قرار من
اینکه خواهشم تو بمون کنار من
اینه رسم همسفری
بری منو همرات نبری
قسمتمه در به دری
آره میدونم...
خیلی سخته اولین عشق زندگیت بزنه زیر اولین قرار عاشقانه ای باهم گذاشتین...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان خبرنگار و آقای طلبه💗
پارت٧٨
امروز شنبه بود یعنی شیش روز از تاریخ زنگ زدن علی به من میگذشت... فردا حامد اجرا داشت و علی و محمد میرفتن...
توی این شیش روز حالم شده بود عین روزای اول جدایی مون...
نه غذا میخوردم... نه میخوابیدم... نه حرف میزدم...
کل زندگی من شده بود یه اتاق در بسته که فقط ازش صدای آهنگای حامد میومد و صدای زیر گریه هام...
در اتاقم زده شد و قبل اینکه اجازه بدم فاطمه داخل شد.
داشتم با چشمای خیس قرآن میخوندم.
_فاطمه...
فاطی: جانم آبجی؟
_فردا میره اجرای حامد... فردا میره برا شکستن دومین قول و قرارش... قول داده بود هیچ وقت بهم دروغ نگه... اون روز تو پارک گفت... قول داده بود اولین بار باهم بریم اجرای حامد... ولی داره تنها میره...
فاطمه خودشو بهم نزدیک کرد و گفت: خواهری میای برای یه بارم شده منطقی فکر کنی...؟ تو وقتی میگی دروغ گفت فقط به قضیه پارک اشاره کردی... چرا به اون دروغایی که فاطمه گفت بهت گفته اشاره نکردی؟
راس میگه چرا من فقط...
ادامه دادن حرف فاطمه مانع از ادامه فکرم شد.
فاطی: فائزه قبول داری خودتم شک داری به حرفای دختر خالش...؟ قبول داری فقط چون غرورتو شکست سریع تصمیم گرفتی...؟ قبول داری اشتباه کردی...؟ قبول داری حداقل باید به محمدجواد دلیل رفتنتو میگفتی...؟ قبول داری زود قضاوت کردی و زودم حکم دادی...؟
از حرفاش نه تعجب کردم و نه بهم تلنگر زد... همه این حرفارو هم میدونستم و هم قبول داشتم... ولی همیشه سعی کردم بهشون فکر نکنم... همیشه خواستم پنهون کنم این فرضیه رو که ممکنه اشتباه کرده باشم...
اشکام دوباره جاری و شد فاطمه بغلم کرد...
_چیکار کنم...؟ دیگه هیچ راهی ندارم... دیگه پلی برای برگشت سالم نمونده...
فاطی: السادات...
_جانم
فاطی: زنگ بزن محمدجواد...
_چیکار کنم...؟
فاطی: برای یه بارم که شده به حرفم گوش کن... زنگ بزن و باهاش صحبت کن... همه دلایل رفتنتو بگو... حرفای دختر خالشو بگو... خواهش میکنم بگو...
با ترس گفتم: وای نه من نمیتونم... بعد شیش ماه زنگ بزنم چی بگم...
فاطی: هنوز دیر نشد فائزه... چشماتو باز کن... میخوان عید نوروز برای تو و مهدی عقدکنون بگیرن... فائزه فرصتت کمه زنگ بزن تورو خدا...
_ولی اگه واقعا اون حرفا دروغ باشه چی... من... من که میمیرم... من خودمو میکشم... من... من... الکی الکی محمدو از دست دادم...
فاطی: نگران هیچی نباش... اگه دروغ بود اون حرفا همه چیز با من... قول میدم من و علی مخالف ازدواجت با مهدی بشیم و جلو باباتو بگیریم... اونم عاشق محمدجواده مطمئن باش من درستش میکنم... قول شرف میدم... زنگ بزن....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸