مرا عهدیست با جانان...❣
اول هر صبح قرار دعای #عهد❤️
قرار عاشقی❣
13.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مرا عهدیست با جانان...❣
اول هر صبح قرار دعای #عهد❤️
قرار عاشقی❣
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
#سلام_امام_زمانم ❣
🌼 یک وقت هایی...
تمام آرزوی زندگی ات این می شود
کسی که دوستش داری از تو چیزی بخواهد!!
تمامی هستیام، آقاجانم...
از ما خواسته اید
برای #فرج بسیار دعا کنیم
اما ما غفلت کرده ایم...💔
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ 🤲
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi 🖤⃟🥀⌋•
11.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎤حجه الاسلام سید حسین #روحبخش
☠️نحوست ماه صفر
#امام_حسین_علیه_السلام
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi 🖤⃟🥀⌋•
بزرگان مقید بودند زیارت عاشورا را ترک نکنند.
#زیارت_عاشورا_بخوانیم
#چله_زیارت_عاشورا
#امام_حسین_علیه_السلام
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi 🖤⃟🥀⌋•
شوق حضور، علی فانی.mp3
4.3M
💚 شوق حضور
🎤 علی فانی
🎧 پیشنهاد برای گوش دادن در مسیر زیارت اربعین
🎤 سخنرانی و مداحی
🏷 #امام_حسین_علیه_السلام #اربعین #امام_زمان_عج
به هوای حرم به امید کرم
بر روی لبم عجل فرجَه
سوی کرب و بلا به دعا و بُکا
با هر قدمم عجل فرجه
...
از کودکی دلم به غمِ جد تو خو گرفت
از روضه حسین دل زارم آبرو گرفت
هر گوشه مسیر ز تو میجویم نشانه ای
شوق حضور تو به دلم با هر بهانه ای
...
همه جای مسیرم از این و از آن
ز تو پرسم و جویم عیان و نهان
سخن از تو و حُسن تو گویم و بس
که به نام تو زنده شود دل و جان
تو میانه ی خیل عذایی و من
همه جا بروم به بهانه تو
همه جا بروم به بهانه تو
که مگر برسم در خانه تو
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi 🖤⃟🥀⌋•
🔘 بر فقرا لازم است سالی یکبار به زیارت حسین(ع) بروند، اغنیا دو بار
☑️ امام صادق(ع):
🔸 بر ثروتمند لازم است که سالی دو بار به زیارت حسین(ع) برود و بر فقیر سالی یکبار.
📜 عنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ: حَقٌّ عَلَى الْغَنِیِّ أَنْ یَأْتِیَ قَبْرَ الْحُسَیْنِ ع فِی السَّنَةِ مَرَّتَیْنِ وَ حَقٌّ عَلَى الْفَقِیرِ أَنْ یَأْتِیَهُ فِی السَّنَةِ مَرَّة
⬅️ تهذیب الاحکام، جلد ۶، صفحه ۴۳
🏷 #امام_حسین علیه السلام
#اربعین #کربلا
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi 🖤⃟🥀⌋•
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗خانم خبرنگار و آقای طلبه💗
پارت١٠۵
بقیه پله هارو با دو اومدم پایین و به طرف قبر شهید مغفوری رفتم.
محمد پشت به من نشسته بود... همه جا تاریک بود و صدای دعای کمیلی که از مهدیه مصلی میومد سکوت شب رو میشکست... چند قدم به طرف جلو برداشتم و ایستادم.
مردد بودم برای صدا کردنش... میترسیدم... بعد شیش ماه میخواستم اسمشو صدا بزنم...
_محمد...
محمد مثل فنر از جاش پرید و به طرف من برگشت... نگاهش توی نگاهم گره خورد... دیگه
خیره شده بود به چشمام و من مست چشماش بودم... شاید این تاریکی شب باعث شد بهتر ببینم... چماش قهوه ای روشن بود نه عسلی... خدای من... چه رنگ فوق العلاده ای... یه قدم به محمد نزدیک شدم و اون ثابت سرجاش وایساده بود... چشمام پر از اشک بود و گلوم پر از بغض... فقط یه تلنگر کافی بود تا مثل بارون ببارم... صدای محمد شد همون تلنگر...
محمد: فائزه...
با صدایی که میلرزید گفتم: جانِ فائزه
محمد با صدایی پر از بغض: باهاش ازدواج... _نهههه نهههه محمد
محمد: پس چی...؟
_محمد باید بهت توضیح بدم... خیلی چیزا هست که نمیدونی...
محمد پشت کرد بهم و نشست سرمزار شهیدگمنامی که کنار شهیدمغفوری بود... با فاصله کنارش نشستم و میون گریه هام شروع به حرف زدن کردم...
_یکی بود... یکی نبود....
و شروع کردم به گفتن همه چیز...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸