eitaa logo
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
2.6هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
39 فایل
◝یا‌اللہ‌اعتمدنـٰا‌علیك‌ڪثیرا◟ خدایا ، ما رو تو خیلۍ حساب ڪردیما ◠◠ - اینجافقط‌یہ‌ڪانال‌نیسٺ🍯 - اینجاتا‌نزدیڪی‌عرشِ‌خداپرواٰز ‌مۍ ڪنیم🕊 - یہ‌فنجون‌پاڪۍ☕ مهمون‌ ابجۍ‌ساداٺۍ: > خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @dokhte_babareza0313 کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
✅ خواص عاشورایی: عبدالله بن عُمَیر کلبی و همسرش 🔹 عبدالله بن عُمَیر، دومین شهید کربلا روز عاشورا و همسرش ام‌وهب نیز نخستین زنی بود که در واقعه کربلا به شهادت رسید. عبدالله مردی شریف و شجاع و خوش قامت بود که در کوفه زندگی می کرد. 🔸 ابن عمیر خارج از کوفه بود که شنید مردم برای جنگ با امام حسین ع آماده می شوند. لذا برای یاری امام، خود را به کوفه رساند. او این تصمیم را با همسرش در میان گذاشت، همسرش از او خواست که با هم راهی کربلا شوند. 🔻 عبدالله، رزمنده ای دلیر و شجاع بود که صبح عاشورا با اذن امام به میدان رفت و شجاعانه جنگید. ولی در هجوم گروهیِ دشمن پس از کشتن دو تن از آنان به جمع شهدا پیوست. ♦️پس از شهادت عبدالله، همسرش ام وهب خود را به بالین او رساند و در حالی‌که سر و صورت عبدالله را پاک می‌کرد، به دستور شمر و توسط غلام او با گُرز به شهادت رسید. 📚 الارشاد، ج۲، ص۱۰۱ _ بحارالانوار، ج۴۵، ص۱۲ 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi 🖤⃟🥀⌋•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کی‌گفته‌عشق‌واسه‌آدم‌بزرگ‌هاست؟ من‌خودم‌تا‌قبل‌دبستانم‌‌عاشقت‌بودم 🫀✨ ❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi 🖤⃟🥀⌋•
+مرزدلتنگی؟ -لمس‌نکردن‌دوجفت‌پایِ‌من‌‌روی‌خاك‌کرببلا💔❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi 🖤⃟🥀⌋•
!"🌿 کسایی‌که‌میجنگن،زخمی‌هم‌میشن.. دیروزباگلوله،امروزباحرف..💔!' شهداوقتی‌تیرمیخوردن میگفتن‌فداسرمهدی‌فاطمه:) تویی‌که‌داری‌برای‌امام‌زمانت‌کارمیکنی ‌شب‌روز...!' وقتی‌مردم‌باحرفاشون‌بهت‌زخم‌زدن، تو‌دلت‌باخودت‌بگو: 'فداسرمهدی‌فاطمه..' آقاخودش‌بلده‌زخمتودرمان‌کنه..!' 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi 🖤⃟🥀⌋•
دلتنگ حرمتم... به کی بگم!؟ دردامو به تو نگم! به کی بگم؟ خسته از همه دوباره اومدم!!! چی میشه به ما نگاه کنی یکم. . . 😭💔 ❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi 🖤⃟🥀⌋•
باهم‌بریم‌کربلا:)🙂💔 بیا‌بیخیال‌جاماندگی‌هایمان ! بیخیال‌بی‌لیاقتیمان ... چشم‌هایمان‌راببندیم💔 باهم‌همسفربشویم ... همسفرڪرب‌ُبلا (:🙂 تصورکن...💔 چندساعتی‌زیرآفتاب‌داغ‌راه‌رفتی... پاهات‌تاول‌زده لنگ‌میزنۍ! هۍازخستگۍمیخورۍزمین‌ وتوان‌نداری‌بلندشی (:💔 یکیومیبینۍپشت‌ڪولہ‌اش‌زده من‌دڪترم‌ڪمکۍبوددرخدمتم !✋🏻 یہ‌عراقۍمیبینۍ ازلباساش‌معلومہ‌فقیره‌ها... ولۍباگریہ‌دعوتت‌میڪنہ‌برۍخونش(:"💔 آخ‌چه‌حال‌وهوایی:)!"🙂💔 کولہ‌بہ‌دوشت‌ هنذفرۍتوگوشت💔 از‌این‌نون‌لوزۍهاۍعراقۍتو‌یہ‌دستت توش‌سہ‌تافلافل‌گذاشتن! شروع‌میڪنی‌باعشق‌خوردن🥹💔" یہ‌بچہ‌سہ‌‌چہار‌سالہ‌توگرماۍسوزان! یہ‌سینۍپرازخوراکےدستشہ‌ داره‌پذیرایی‌میکنه(:"🌱 داره‌از‌‌زائرا‌پذیرایی‌میڪنه...🙂 خودمونیم‌هاا🙂 خوش‌به‌حال‌‌اون‌بچه :)💔 میدونۍرفیق... وسواس‌توراه‌اربعین‌جایۍنداره‌برات !💔😌 ازیہ‌جایۍبہ‌بعد ... دیگہ‌واقعاڪشش‌ندارۍراه‌برۍ💔 ازیہ‌جایۍبہ‌بعد🌱 دیگہ‌خودت‌راه‌نمیرۍ(: انگاریڪۍدستتوگرفتہ‌ داره‌ڪمڪت‌میکنہ💔 اون‌یکےاربآبه‌ها:)...!😭 رایحہ‌ی‌خاڪ‌‌ڪربلابعدِبارون ... دوداسفندو‌آتیش ... بخارچاۍعراقۍهاتوهوا☕️💔 مسیرۍڪہ‌خیس‌از‌آب‌بارونه‌‌ ولباساتو‌ڪثیف‌میڪنہ ! صداۍهلابیڪم‌یازوارالحسین‌ علیہ‌سلام‌توگوشت💔 صداۍمداحۍعربۍبازۍمیڪنہ‌بادلت💔 ایناهمہ‌یعنے↓ ستون‌هاۍمختلف ؛ آدماۍمختلف ؛ ڪرامتاۍمختلف ! ازچیہ‌ڪربلا‌برات‌بگم‌رفیق؟! اینطورجاها آدم‌بایدهۍنفس‌عمیق‌بڪشه ... هی‌نفس‌عمیق‌بڪشہ(:🖤 هرچۍبہ‌ڪربلا‌نزدیڪ‌ترمیشی ... موج‌جمعیت‌بیشترمیشہ ! فهمیدین‌کجاس‌دیگه‌نه؟!😭💔 یہومیپیچۍتویہ‌ڪوچہ‌و نگاه‌اول💔 تویی‌ویہ‌عمر‌دلتنگی💔 یہ‌عمرخاطره‌وگریه(:💔 عموداۍاخر عمودهزار ... یڪۍیڪۍعمودارومیشمارۍ تاتموم‌بشہ ... چشم‌انتظاریت !(:💔 عمودهزارچہارصدووپنج ... عمودهزاروچہارصدوشش ... قلبت‌میریزه💔 میرۍسجده😭✋🏻 اشڪ‌میریزۍ ضجہ‌میزنی رسیدم‌ڪربلات‌آقا اقآبالاخره‌رسیدم💔 به‌ارزوم‌رسیدم‌ارباب(:"💔 میدونی‌رفیق ... اینجاها‌ریخت‌وقیافت‌یہ‌ڪم‌داغونہ ! شایدارباب‌میخواد‌مثل‌ڪاروان‌اُسَرا باهمین‌حالو‌روز‌بری‌پیشش💔 میرۍتوبین‌الحرمین وسط‌جمعیت جمعیت‌بہ‌هرسمت‌ڪہ‌میخوان‌میبرنت💔 هرڪۍیہ‌چیزۍمیگہ ! بہ‌زبون‌ایرانی ... عربی ... انگلیسی ... بعضیاولۍ ... فقط‌اشڪ‌میریزن‌نگاهشون‌بہ‌گنبده💔 رفقا دلم شکسته بود گفتم باهم یه سر بریم کربلا((((:
‏طرف رسما گفته برنامه ندارد، تخصص ندارد، روخوانی فارسی و حرف زدن هم بلد نیست، اما فاضلابهای رسانه ای از وی قهرمان میسازند❕ این لسان قوم نیست، فریب قوم است 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi 🖤⃟🥀⌋•
هدایت شده از اینفوتبادل‌رایحه
سلام و نور ✨🌱 قراره تبادلاتو حذف کنم و جدید بزنم 🥲🌸 اما با روش و نامی متفاوت اگه میخواین شرکت کنین و آمارتون بالای ۶۰۰ هست پیام بدین به این آیدی تا توضیحات رو بهتون بدم @miss_fatemeh44
عزیزان آماده هستین😍😍😍😍😍 رمان تا لحظاتی دیگه بارگزاری میشع
زهرای شهید قصه همه‌ی زهراهاست... زهراهایی که از جنس نام مقدس مادراند..! افسوس که سرشت هر یک به شکل زهراے‌شهید‌ این‌ قصه ‌نیست...! اما همچنان لطف و لطافت الهی باقی‌ایست...•° . خوندنش هم خالی از لطف نیست...🥺🫀
🥀 سلام من یه دختر ۱۵ساله بودم اسمم زهرا بود از این بابت خیلی خوشحال بودم . توے یڪ خانواده متوسط بدنیا امـدم اسمم رو مادربزرگم انتخاب کرد یک خواهر کوچیک تر و یک برادر بزرگتر دارم قصه از جایی شروع میشه که من یه دختر محجبه بودم ولی هیچ کدوم از واجباتمو انجام نمیدادم ولی به این معتقد بودم که دختر خوبی هستم در حالی که اصلا اینطوری نبود اون زمان ۱۳سالم بود که تفکراتم کامل تغیر کرد با یه خـواب به خواب که در اون منجی دو عالم از من دلخور بود خیلی دلخور... از اون زمان شروع کردم به تغیر دادن خودم اول از همه پدر و مادرم خیلی بهشون بدی کرده بودم   هرچی میگفتن گوش میکردم. بعدش! نمازم شروع کردم به خوندن نماز هام ولی نمازکامل نمیخوندم گاهی میخوندم گاهی نه ...۰ همینطور ادامه داشت تا ۱۴سالم شـد. اون سال پدرم خونه پدریشو فروخت و تونستیم با پولش یه ماشین بخریم یه خونه رهن کنیم . تابستون بود ماه محرم برادرم یه بیلیط قطار گرفت و رفتیم مشهد. (یه بلیط رفت و برگشت ) البته اینم بگم وقتی ۱۳سالم بود خواهرم بدنیا امد و اسمشو من انتخاب کردم . تو سفر مشهد  دلم میخواست همه وقتو توی حرم باشم. اخه ابهتی داشت حرم که دل میبرد... رفتیم توی مسافر خونه بعد چند ساعت با مادر و برادرم رفتیم حرم بیشتر از چند دقیقه تو حرم نموندیم، چون مامانم میگفت زیارت کردیم دیگه برگردیم مسافر خونه. منم بر خلاف میلم قبول کردم   یه چادر نماز بلنـد داشتم. که تو حرم سرم بود  و بیرون از حرم چادر مشکیمو سرم کردم. و اون چادرو دادم دست مامانم تو راه بودیم مامانم گفت یکم بشینیم  بعد از چند دقیقه پاشدیم بریم وقتی رسیدیم مسافر خونه *ادامه دارد...
🥀 پدرم هنوز خواب بود   همین که رسیدیم خسته افتادم رو تخت اما وقتی متوجه شدم‌چادرم نیست از مامانم سوال ڪردم. گفت که انگار جاش گذاشته خیلی گریه کردم و درواقع یعنی خودمو به در و دیوار میزدم! متوجه شدم‌که‌مامانم از قصد اونو جا گذاشته چون ازش خوشش نمیومد ولی کنار امدم. خیلی ناراحت بودم که زیاد تو حرم نبودیم فردای اون روز با برادرم رفتیم حرم ساعتای ده شب بود رسیدیم حرم. به داداشم گفتم من میرم بخش خواهران بعد میام باهم بریم گوهر شاد اخه خیلی دلم میخواست بریم گوهر شاد چون یه نوحه بود که میگفت (خیال کن نشستی کنج گوهر شاد نگات به گنبدش افتاد چه حس شیرینی) میخواستم این حس شیرینو تجربه کنم. من شب و روز با این نوحه گریه کردم تا طلبیده شدم. بعد از زیارت مرقد اقا که واقعا حالمو خوب میکرد.  اون بویی که  ادم احساس میکرد تو بهشته دیونم میکرد رفتیم تو صحن های حرم گشتیم و گشتیم  دیگه داشتم هلاک میشدم. نمیدونم تو کدوم صحن بود رفتیم نشستیم شروع کردم با اقا درد ودل کردن از اول زندگیم برای اقا گفتم دو حاجت از اقا خواستم یکیش این بود که دختر خوبی بشم ادم مومن و مذهبی بشم .  بشم عزیز خدا وحاجت دیگم این بود که یه نفر ازم خواستگاری کنه منم رد کنم اخه از این که دوستام خواستگار داشتن و من نداشتم حرص میخوردم اینم یه خصلت بدم بود.😄 اون شب اخرین شبی بود که امدیم حرم حسابی با اقا حرف زدم و خالی شدم که داداشم گفت پاشو بریم دیگه دلم نمیخواست برم اما مجبور بودم... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ فردای اون روز باید برمیگشتیم تهران، اول رفتیم عکاسی یه عکس گرفتیم یک ساعت طول کشید تا عکس  درست شد . دلم میخواست برم حرم ودا کنم اما بهم اجازه ندادن *ادامه دارد...
🥀 حالم خوب نبود تو اون دوروز اصلا گریه نکردم ولی وقتی داشتیم میرفتیم راه اهن همش اشک میریختم به گنبد نگاه میکردم خدایا یعنی بازم میتونم ببینم اربابو ...😭 تو دلم ݝوغا بپا شده بود انگار داشتن عزیز ترین کسمو ازم جدا میکردن عین دیونه ها پامو میکوبیدم زمین همون بار اول اقا کار خودشو کرده بود مهرش بد افتاد به دلم دلم نمیخواست از امام رضام دور باشم خدا یعنی بازم اون گنبد طلارو میبینم... تو فکر خودم بودم که نفهمیدم کی رسیدیم به راه اهن  هوا سنگین بود  برام دلم داشت میترکید  دیگه گنبد پیدا نبود ــ این یعنی خیلی دور شدم ازش  عکسی که ـگرفته بودیم تو دستم بود چادرمو محکم گرفتم دیگه موقع رفتن بود وارد راه اهن شدیم حالم قابل وصف نبود نمیدونستم چیکار کنم گیج بودم از پله ها بالا رفتم رکن ما کدوم بود؟نمیدونستم برادرم برامون پیداش کرد به نوبت رفتیم نشستیم چشممو دوختم به پنجره میخواستم یبار دیگه گند طلا رو ببینم قطار راه افتاد رفت و رفت و رفت ـاما من دیگه گنبدو ندیدم...🥀 کمرم درد میکرد میدونستم چمه بازم دوران ماهانه... دیگه از اون حال و هوا در امدم سوحان خریده بود بابام یکم خوردم تقریبا تا وقتی برسیم من داشتم میخوردم و با تبلتم رمان میخوندم بعد از چند ساعت رسیدیم تو کل راه انگار تو جهنم بودم تا وقتی رسیدیم خونه هم همینطور تو این جهنم بودم گرمم بود رسیدیم خونه انگار همه چیز عوض شده بود نمیدونم ولی این من بودم که فرق کرده بودم چند روزی گذشت شاید یک ماه کمو بیش اخلاقای بدمو ترک کرده بودم با خودم عهد  بستم دیگه هیچوقت دوروغ نگم یه فکری به سرم زد *ادامه دارد...
🥀 با خودم گفتم چرا نمازمو کامل نخونم کاری نداره میرم گوگل سرچ میکنم نمازو یاد میگیرم رفتم تو گول چند بار خوندم فکر کردم یاد گرفتم به مادرم گیر دادم برم امام زاده نماز جماعت بخونم میگفتن نه  خیلی گریه کردم جلو در وایساده بودم که برم انقدر  وایسادم،اخر هیچکدومشون نبردنم منم جایی رو بلد نبودم که برم و از همه مهم تر مامانم نمیزاشت تنها جایی برم دیگه اذانو گفتن یه چیزی تو وجودم بود که نباید نمازم قضا بشه یا حتی یک دقیقه دیر بشه فورا رفتم نمازمو بخونم نصفشو خوندم بقیش یادم رفت وااای اعصابم بهم ریخت مجبور شدم نمازو باطل کنم گوشیو روشن کردم گذاشتم جلو از روی گوشی نمازو خوندم خیلی خوشحال بودم بعد از چند روز دیگه نیازی به گوشی نداشتم نمازو یاد گرفته بودم اذان که میگفت خودم نو و تر تازه میکردم و با چادر نماز ابیم نمازمو میخوندم و بعد از نماز کلی دعا میکردم بعدش تسبیحات حضرت زهرا میخوندم  و بعدشم ایته الکرسی نمازام یک ساعت طول میکشید مامانم خیلی عصبی میشد و میگفت ادم انقدر نماز نمیخونه نه به اون موقع که یک دقیقه نمیشد نمازت تموم میشد نه به الان منم فقط میگفتم اخه الان کامل میخونم ولی مامانم قانع نمیشدو کلا پدر مادرم معتقد بودن فقط پنج دقیقه وقت میخواد نماز خوندن و معمولا همش اذیتم میکردن داداشم باهام بد شده بود انگار من یه دشمن خونی بودم براش از همه طرف اذیت میشدم خون دل میخوردم اما مجبور بودم تحمل کنم خلاصه خیلی خودمو ساختم از صفر شروع کردم ـدیگه یه دختر چادر پوش نبودم یه دختر مذهبی و محجبه بودم تو مشهد که بود یه کتاب تو مسافر خونه بود که اوقات فراقت میخوندمش اون کتاب خیلی بهم  کمک کرد خیلی چیزارو نمیدونستم و با خوندن اون کتاب واقعا تغییر کردم اسم کتاب حجاب عزت است یا اسارت بود هیچوقت اون کتابو فراموش نمیکنم دیگه به همه احترام میزاشتم امام رضا حاجتمو داده بود تو همون مدت ... *ادامه دارد....
🥀 رفتم برای کلاس هفتم ثبت نام کردم دیر بود اما ثبت نام شدم اول مهر ماه رفتم مدرسه اولین سالی بود که تو مدرسه چادر سرم بود این خیلی خوشحال کننده بود راستی من یه رفیق داشتم که اسمش هستی بود اون برام مثل یه خواهر بود که حاضر بودم جونمو براش بدم . همه چیز برام مهم شده بود  درسم حجابم دینم امامام عاشق خدا شده بودم از ته قلبم راضی به حرف خدا بود با خدا میگفتم میخندیدم گاهی خودمو واسه خدای خودم لوس میکردم و قیافه میگرفتم و بعدش کلی قربون صدقه خدا میرفتم این کلی لذت داشت شاید فکر کنید دیونه بودم اره من دیونه خدا بود دیونه کسی بودم که تا دوماه قبل شاید بزور اسمشو به زبون میاوروم عاشقش شده بودم عاشق خدا عاشق حضرت زهرا عاشق همه معصومین  عاشق کسایی شده بودم که حتی اکثرا اسمشونم نمیدونستم کلاس هفتم خیلی برام جالب بود اینکه دیگه یه دختر بچه ابتدایی نبودم احساس میکردم وظیفه مه بزرگ بشم چون دیگه کوچیک نبودم تو مدرسه دخترا دوستم داشتن مدیر معاون همه به من احترام میزاشتن قصه اون شعری بود که میگفت با خدا باش پادشاهی کن منم خیلی دوسشون داشتم بچه ها باهام خیلی راحت بودن یه لقب هم برام انتخاب کردن "حاج خانم" این لقبو دوست داشتم چون منی که کربلا نرفتم با این لقب مثل کربلا رفته ها بودم. هر روز خوب بود. البته درسا سخت بودن ولی اکثرا برام جالب بودن هرروز تصمیمای جدیدی به ذهنم میرسید میخواستم ۱۷سالم شد برم حوزه علمیه یه طلبه بشم میخواستم برم بسیجو کلی فعالیت کنم میخواستم برم مسجد نماز جماعت بخونم و کلی فکرای دیگه اون سال تو شورای مدرسه انتخاب شدم همه پاک بودنمو قبول داشتن اما همیشه پیش خدا شرمنده بودم که چقدر گناه کردم و چقدر به خودم ظلم کردم ـتو فضای مجازی چندین نفر ازم خواستگاری کردن و رد کردم سه تا از فامیلامون ازم خواستگاری کردن و رد کردم ـ و من چقدر عاشق بودم امام رضامو که حاجت هامو داده بود از یه دختر پرتوقع به یه دختر ساده رسیدم که  اصلا مادیات برام ارزش نداشت دلم میخواست *ادامه دارد...
🥀 دلم میخواست به همه کمک کنم هرکسی هرچیزی ازم میخواد بهش بدم دلم میخواست مردمو راهنمایی کنم دلم میخواست همه عاشق خدا بشن از دوستم شروع کردم و براش از دین و خدا و حجاب و نماز گفتم. به همکلاسیام از حجاب گفتم از خدا گفتم تو فضای مجازی گفتم. خلاصه هرجا تونستم از دینم گفتم خیلی جاها اذیت شدم تحقیر شدم اما ارزش داشت خانوادم خیلی اذیتم میکردن برادرم با همه ی وجود ازارم میداد طعنه تهمت کنایه ناسزا  سر هر چیزی الکی باهام دعوا میکردو از هرفرصتی برای ازار دادم استفاده میکرد. انقدر گریه میکردم و حرص میخوردم که قلبم درد میگرفت اما شکیبایی میکردم ـبخاطر خدا نمیتونستم هیچکاری بکنم تا دلم خالی شه نه توهین نه بی احترامی نه ناسزایی نه حتی نفرینی اخه از همش توبه کرده بودم حتی نباید حرص میخوردمو این خیلی بد بود ولی یاد گرفتم همه چیزو بسپارم دست خدا من مادری داشتم که برام خیلی مهم بود خواهری داشتم که همه زندگیم بود اما همه شونو فدای قائم (عج)میکنم ارزوم بود حضرت قائمو ببینم و باهاش حرف بزنم اما دریقا که نمیشد... سال هفتم هم تموم شد دیگه ۱۵سالم شده بود از مادرم میخواستم برم هیئت چون ماه محرم خیلی نزدیک بود با هزار تا بد بختی راضی شدن برم هیئت نزدیک خونمون تا اینکه *ادامه دارد...
🥀 ماه محـرم رسید. تو دلم غوغا بود دلم میخواست زود تر شب بشه  تا برم هيئت لباسام حاضر بودن ، مغنعه مشکیمو سرم کردم ، با مانتو شلوار مشکی،  کیفمو برداشتم و به مامانم گفتم: من دیگه میرم مامانم خداحافظ مامانمم  گفت :برو عزیزم خداحافظ رفتم تو حیاط کفشمو پام کردم وچادرمو پوشیدم و از در زدم بیرون بسم الله الرحمن الرحیم خدایا توکل بر خودت یا صاحب لزمان خودت کمکم کن همیشه از در بیرون میومدم این جمله رو تکرار میکردم راه افتادم چند قدم رفتمو رفتم تا رسیدم به هيئت صدای مداح میومد "شاه گفتا کربلا امروز میدان من است..." چه صدایی حالم دگرگون شد با یه بسم الله وارد هيئت شدم ،داشتم میرفتم قسمت بانوان یهو یادم امد که من قسمت بانوان و بلد نیستم ـتو همون لحظه یه دختر از طبقه بالا امد پایین چشماش خیس بود گفتم خانم برگشت نگام کرد گفت : بله -ببخشید من کجا باید برم +طبقه بالا بخش بانوان عزیزم برو اونجا -لبخندی زدم و گفتم جزاک الله خیرا با یه لبخند از کنارم گذشتو رفت بیرون. منم اروم اروم پله هارو رفتم بالا صدای مداحی کرم میکرد ولی سوزناک بود همه جا تاریک بود ولی یه چیزایی میدیدم. رفتم یه گوشه خالی نشستم خانما همه تو حال خودشون بودنو داشتن گریه میکردن مداحی جیگرمو کباب کرد... " شاه گفتا کربلا امروز میدان من است شاه گفتا کربلا امروز میدان من است عید قربان من است عید قربان من است مادرم زهـرا در این گودال مهمان من است مادرم زهـرا در این گودال مهمان من است عید قربان من است عید قربان من است خواهرم زینب پرستار یتیمان من اسـتـ خواهرم زینب پرستار یتیمان من اسـتـ عید قربان من است عید قربان من است روز محشر روز جولان شهیدان من است روز محشر روز جولان شهیدان من است عید قربان من است عید قربان من است " ـــــــــــــــــ تکرار میکردم با همه وجودم اشکام دست خودم نبود داغ دلم تازه شده بود داغ حسین... *ادامه دارد....
🥀 هیئت تموم شد. تا ساعت دوازده اونجا بودم،انگار همه وجودم خالی شده بود اروم اروم  از اونجا خارج شدم و راه افتادم به سمت خونه وقتی رسیدم خیلی خسته بودم. بدون انجامکار اضافه ای خوابم برد.. ــــــــــــــــــــــــ🍀 روزا میگذشت و من هر شب میرفتم هیئت و دلم و خالی میکردم. عشق ابا عبدالله تو دلم بیشتر و بیشتر میشد کلا بیشتر عاشق میشدم مجنون حسین و شهادت شده بودم. تو یکی از همون روزا که تو هیئت بودم. یه خانمی امد کنارم و سلام کردو منم جوابشو دادم. گفت:تازه امدی اینجا ؟ -بله این اولین سالیه که اینجام. +چه خوب ما هر سال اینجا هیئت داریم! -ان شاءالله مورد شفاعت ارباب باشید. +ممنون عزیزم فردا میای که؟ -ان شااءالله... +راستی اسمت چی بود -زهرا هستم. +چه اسم نورانی و قشنگی منم فاطیما هستم. -خیلی خوشبخت شدم فاطیما خانم +منم همینطور عزیزم +من با خانواده ام میام توبا کی میای؟ نمیدونستم چی بگم ولی باید جواب میدادم -من تنها میام:) +اها گلم میخوام به خانوادم معرفیت کنم ایرادی که نداره؟ نمیتونستم بگم نه واای چقدر بد -نه عزیزم چه ایرادی... +بیا... دستمو گرفتو برد اون سمت حیاط که علم و پرچم و این چیز ها اونجا بودن گفت: مامان جان  یه خانمی برگشت به فاطیما نگاه کرد گفت: بله مامان فاطیما:ایشون همون دخترین که تازه امدن اینجا مادرش بهم نگاه کرد سرمو انداختم پایین و سلام کردم مادرش گفت :سلام دخترم خوش امدی به این مکان مقدس.! لبخند زدم... *ادامه دارد...
🥀 و زیر لب گفتم: -ممنونم خاله فاطیما یه نگاه بهم کرد گفت: زهرا بیا به برادرمم نشونت بدم! رنگم پرید یجور نگاش کردم فهمید نمیخوام اینکارو بکنه  اروم خندید و در گوشم گفت :نترس سوپرایز دارم برات بیا تـو ناچار سری تکون دادم ودنبالش راه افتادم مادرش هم با یه لبخند بدرقمون کرد از هیئت امد بیرون یه نگاه به درو برش کرد و گفت: داداش یه پسره برگشت به فاطیما نگاه کرد  سنش ۲۲,۲۳سالی میخورد وایی استقفرالله سرمو انداختم پایینو استغفار کردم به من چه کیه و چند سالشه! پسره امد سمت ما  گفت: بله ابجی؟ سرم پایین بود نمیدونم چیکار میکرد ولی بعد از چند ثانیه فاطیما گفت: داداش ایشون زهرا خانم هستن تازه امدن اینجا! همون پسره گفت: بله چند باری دیدمشون سلام زهرا خانم. منم سلام کردم اما نمیدونم شنید یانه! دیگه داشتم از خجالت اب میشدم باید میرفتم با صدایی که از ته چاه که چه عرض کنم از ته اقیانوس میومد شمرده شمرده گفتم: -فاطیما خانم.. من.... باید برم داخل کار دارم.. با اجازه! و فورا رفتم تو و رفتم پای دیگـ اخه قرار بود امروزهم شام بدن منم زود امدم کمک کنم تقریبا ساعت ۴امدم. در دیگو بزور بلند کردم خیلی سنگین بود. احساس کردم سبک شد یهو! عه نه یکی اونورشو گرفته سرمو اوردم بالا دیدم برادر فاطیماست.  واای نمیدونستم چیکار کنم فورا در دیگو هدایت کردم به سمت دیگه و گذاشتمش البته با کمک اون پسره! با اخن به کفشام زل زدم و گفتم: -ممنونم برادر فاطیما:خواهش میکنم کاری نکردم پـسره ی .... پووووف نمیدونم چرا ازش عصبی بودم رفتم بالا تا ببینم کسی کاری نداره که! الان من نمیدونم این سوپرایزش کجا بود؟؟ *ادامه دارد....
۹ پارت از رمان جدیدمون زهرای شهید هر شب به جز پنجشنبه ها ساعت ۹🤍✨🍓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مرا عهدیست با جانان...❣ اول هر صبح قرار دعای ❤️ قرار عاشقی❣