eitaa logo
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
2.6هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
39 فایل
◝یا‌اللہ‌اعتمدنـٰا‌علیك‌ڪثیرا◟ خدایا ، ما رو تو خیلۍ حساب ڪردیما ◠◠ - اینجافقط‌یہ‌ڪانال‌نیسٺ🍯 - اینجاتا‌نزدیڪی‌عرشِ‌خداپرواٰز ‌مۍ ڪنیم🕊 - یہ‌فنجون‌پاڪۍ☕ مهمون‌ ابجۍ‌ساداٺۍ: > خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @dokhte_babareza0313 کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀 به زهرا نگاه کردم زهرا:اقا با اجازه لبخندی به عنوان تایید حرفش زدم بچه :خـاله لطفا بخرین زهرا:چشم عزیزم ولی اول بگو اسمت چیه؟ دختر بچه : مونا زهرا:عزیزم مونا چه اسم خوشگلی خب گلات چنده مونا:ممنونم خاله جون ،شاخه ای پنج تومن زهرا از کیفش دوتا پنجاه تومن بیرون اورد زهرا:عزیزم چند دقیه بشین تو ماشین ...مونا:اخه خاله زهرا:عزیزم بشین مونا در عقبو باز کردو سوار شد زهرا:خب مونا جان گلم پدر مادرت کجان مونا:خب من راستش پدرم تو زندانه مادرم هم .بغض گلوشو گرفت این مشخص بود مونا:مادرم تصادف کردو رفت پیش خدا زهرا اشک تو چشمش حلقه زد اخه چقدر این،دختر دل رحمه زهرا:پس،پس تو الان کجا زندگی میکنی؟ مونا:تو یه گاراج میخوابیم و با پولامون گل واسپند میخریمو کار میکنیم زهرا:محمد بهش نگاه کردم فهمیدم حرفشو میخواد یکاری واسشون بکنیم مونا جان عزیزم میدونی بهزیستی کجاست؟- مونا:نه عمو ببین دخترم ما میتونیم تو و دوستاتو بدیم بهزیستی اونجا جای خوبیه وسایل بازی جای خواب خوراکی و- خوردنی خوب و بچه های دیگه هم اونجا هستن مونا:واقعا؟ اره عزیزم شما چند تایید؟- مونا:نمیدونم ببین دخترم برو با دوستات زود برگردین- دلم براشون خیلی میسوخت مونا پیاده شد و فورا فرار کرد زهرا:نیوفتی مونا از خیابون نرو مونا در حال دویدن سرعتشو کم کردو با جیغ گفت:نه خاله جـون !زهرا:محمد خیلی کار خوبی کردی ولی حالا چجوری ببریمشون؟ تلفنمو در اوروم نگران نباش الان زنگ میزنم علی با ماشینش بیاد تا بچه هاروببریم بهزیستی یه بهزیستی میشناسم ماله دوست- پدرمه زهرا:اخجون خداروشکر اره خانم کوچولو- !زهرا:وا من کوچولم؟ هم تو کوچولویی هم کوچولو هات- زهرا خنده ای کردو گفت :کوچولو خودتی من کجام کوچیکه شماره سرورو گرفتم بعد چند بوق جواب داد الو داداش سلام زحمت داشتم برات- سرور:به داش رضا چطوری تو خبری از ما نمیگیری اونو که نگو میام یه چهار پنج تا می نم تو گوشت دیدوز تو شرکت مخ منو خوردی میگی خبر نمیگیری- سرور :خیلی خب بابا تو ام فورا نانچیکوتو در میاری واسه من جونم چیکار داری داداش ببین با وانتت بیا چند تا بچه هست باید ببریم بهزیستی- سرور:خب چند تا نمیدونم هنوز نیومدن- سرور:مگه کجان حالا علی پاشو بیا به این ادرسی که واست میفر ستم زودااا- سرور:باشه داداش بفر ست فعلا یاعلی جزاک ا￾ خیرا یاعلی- گوشیو قطع کردم و ادرسو فرستادم
🥀 ـ ـ ـ ـ ،چنـد ساعت بعـد اخ خدا مردم حاجییی یکم به من اب میدی لطفا- حاج محمد:چـشم خانم رفت اشپزخونه و اب برام اورد ازش گرفتمو تشکر کردم تا ته اب و سر کشیدم که پرید گلوم چند بار سرفه کردمو خوب شدم به خریدا نگاه کردم چقدر زیاد بودن قراره عید بریم مشهد محمد رفت تو اتاقو با لباس راحتی برگشت ولی منه تانکر با لباس بیرون نشسته بودمو جون نداشتم بلند شم صدای ایفون امد محمد رفتو در و زد محمد:عزیزم مادر و خواهرتن عه جدی خوبه ممنونم اقا جون- محمد:خداروشکر که میان و مواظب تو هستن کارت فعال بسیجو گرفته بودم ک الان درس طلبگی هم میخوندم که خییلی سخته واقعا محمد نعمته نه با درس خوندنم نه با طلبه شدنم نه جذب گشت ارشادشدنم هیچ مخالفتی نداره و میگه من فقط با چیزی مخالفم که دین باهاش مخالفه خدایاشکرت مادرمو اجیم امدن تو سلام مامان جان- مامان:سلام عزیزم خوبی عاطی:سلام سلام عشق من مادر من پختم از گرما اصلا برم لباسمو عوض- کنم رفتم سمت اتاقو لباس خونه پوشیدم- برگشتم دیدم مامانو عاطی نیستن و محمد نشسته داره سریال میبینه مامانم کوش؟- مامان:اینجام زهرا محمد با لبخند نگام کردو گفت :عزیزم حس نمیکنی خیلی بامزه شدی سعی میکرد خندشو نگه داره رفتم اشپزخونه و در یخچالو باز کردم مامان جان خریدارو کجا گذاشتی میخوام درستشون کنم- مامان:اونه ها روی میزو نگاه کردم اونجا بود اها ممنون مامان صندلی و کشیدم عقب و نشستم- مامان چه میکنی؟- مامان:شام درست میکنم به حالا چی میپزی- مامان:قیمه به ساعت نگاه کردم ۴ظهر بود مامان:بنظرت جا میوفته مامان تا شب مامان:پس چی درست کنم دخترم یکم فکر کردم دیدم دلم عدس پلو میخواد اتفاقا محمدم دوست داره عدس پلو خودمم کمک میکنم- مامان:باشه مامان وسایلارو در اوردم گواش خریده بودم تا تخم مرغ رنگ کنم سنجد، سماق ،سمنو وسرکه رو ریختم تو کاسه های هم طرح بنفش عاطفه هم نشسته بود یه گوشه و خوراکی میخورد واسه عید یه کیک خوشگل درست میکنم واسه همین مروارید خوراکی هم خریدم سیبارو شستمو خشک کردمو دوتاشو تو یه ظرف گذاشتم بعدشم پیاز اوردمو خورد کردم اینطوری زیاد خسته نمیشم
سلام خدمت همگی 😊 تبادل برای فرداشب با هر آماری داریم🤩 پس تا پر نشده سریع بیاین‌ پی وی @Modfe313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مرا عهدیست با جانان...❣ اول هر صبح قرار دعای ❤️ قرار عاشقی❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرا عهدیست با جانان...❣ اول هر صبح قرار دعای ❤️ قرار عاشقی❣ ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌ 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
❣️❣️ ای مهربانِ من تو کجایی که این دلم... مجنون روی توست که پیدا کند تو را... ای یوسف عزیز،چو یعقوب صبح و شام... چشمم به کوی توست که پیدا کند تو را... ❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi 🖤⃟🥀⌋•
▪️امام باقر علیه‌السلام: إنّما مَثَلُ الحاجَةِ إلى‏ مَن أصابَ مالَهُ حَديثاً كمَثَلِ الدِّرْهَمِ في فَمِ الأفْعى‏: أنتَ إلَيهِ مُحْوِجٌ وأنتَ مِنها على‏ خَطرٍ. حكايت محتاج شدن به آدم نوكيسه، حكايت درهمى است كه در دهان افعى است؛ هم به آن نياز دارى و هم از افعى در خطر هستى. 📚تحف العقول، ص۲۹۴. 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
سلام یا مهدی(عج) آقای من در ظهورت عجله کن که ما به عهدمان پایبندیم🌱 ❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
ترحم‌ کن‌ خوبِ‌ من! تو ترحمت‌ هم عزیزتر از محبت‌ِ بقیه‌ست؛ آقای‌ اباعبدالله! ❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
مؤمن سنگینی گناه را مثل کوهِ اُحد رویِ شانه های خود حس می‌کند...! 📖عارفانه 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
ثُمَّ قَسَتۡ قُلُوبُكُم مِّنۢ بَعۡدِ ذَٰلِكَ فَهِيَ كَٱلۡحِجَارَةِ أَوۡ أَشَدُّ قَسۡوَةٗۚ وَإِنَّ مِنَ ٱلۡحِجَارَةِ لَمَا يَتَفَجَّرُ مِنۡهُ ٱلۡأَنۡهَٰرُۚ وَإِنَّ مِنۡهَا لَمَا يَشَّقَّقُ فَيَخۡرُجُ مِنۡهُ ٱلۡمَآءُۚ وَإِنَّ مِنۡهَا لَمَا يَهۡبِطُ مِنۡ خَشۡيَةِ ٱللَّهِۗ وَمَا ٱللَّهُ بِغَٰفِلٍ عَمَّا تَعۡمَلُونَ سپس دلهای شما بعد از این واقعه سخت شد؛ همچون سنگ، یا سخت‌تر! چرا که پاره‌ای از سنگها می‌شکافد، و از آن نهرها جاری می‌شود؛ و پاره‌ای از آنها شکاف برمی‌دارد، و آب از آن تراوش می‌کند؛ و پاره‌ای از خوف خدا (از فراز کوه) به زیر می‌افتد؛ (اما دلهای شما، نه از خوف خدا می‌تپد، و نه سرچشمه علم و دانش و عواطف انسانی است!) و خداوند از اعمال شما غافل نیست. سوره بقره - آیه ۷۴🤍 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
ما این راه را تمام می کنیم اگر همه کشته شویم اگر همه شهید شویم اگر خانه هایمان بر سرمان خراب شود هرگز گزینه مقاومت را رها نمی کنیم .. شهید سیدحسن نصراللّٰه ❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
می گفـت ؛ انقـدر رو شخصیـتتون‌ڪارڪنیدڪه بـه‌جـایی برسیـدڪه‌هرڪی‌باهاتون‌ حرف‌زدحداقل‌یک دقیقـه‌بره‌توخودش‌ وراجع به شما فڪرڪنه . . . ❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
❇️ شرط ورود به جمع یاران امام زمان عجل الله فرجه الشریف 🔅 امام صادق علیه السلام: 📃 كسى كه مایل است جزء یاران حضرت مهدى عجل الله تعالی فرجه الشریف قرار گیرد باید منتظر باشد و اعمال و رفتارش در حال انتظار با تقوا و اخلاق نیكو توأم گردد. 📜 منْ سَرَّهُ اَنْ یَكُونَ مِنْ اَصْحابِ الْقائِمِ فَلْیَنْتَظِرْ، وَلْیَعْمَلْ بِالْوَرَعِ وَ مَحاسِنِ الاَْخْلاقِ وَ هُوَ مُنْتَظِرٌ. ⬅️ بحارالأنوار، جلد ۵۲، صفحه ۱۴۰ ❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀 :زهــرا انگار سیاهی تموم،شده بود بهوش بودم ولی جون نداشتم چشمامو باز کنم صدای محمد و شنیدم:زهرا جانم؟ خانمم؟عزیزدلم؟چرا بیدار نمیشی قشنگم؟کوچولوها منتظرن مامانشون بغلشون کنه ها بیدار نمیشی ماه من؟ از صدای قشنگش دلم غرق ارامش شد پس بچه ها هم حالشون خوبه! خدایا شکر سعی کردم چشمامو باز کنم و به سختی موفق شدم با چند بار پلک زدن چشمامو باز کردم که با نور خورشید مواجه شدمو سریع چشامو بستم !محمد؟- صدای میزو صندلی امد محمد:زهرا جان به هوش امدی؟ اره میشه پرده رو بکشی؟- بعد چند ثانیه صدایدکشیدن پرده رو شنیدم و چشمامو باز کردم محمد و تو اون پیرهن فیروزه ای دیدم با لبخندی سعی کردم حالشو خوب کنم سلام عزیزم- محمدتا بنا گوش دهنشو باز کردو لبخند زد محمد:سلام قشنگم سلام خانمم خدارو شکر که به هوش امدی عزیزم همون لحظه صدای پرستار امد پرستار:عه خانم حیدری به هوش امدین خیلی خوش خوابینا سه روز مهمونمون بودید میخواید کوچولو هاتونو ملاقات کنید؟ سلام خانم پرستار بله الحمدا￾- میتونم ببینم بچه هامو؟ پرستار:سلام علیکم،معلومه خانم خوش خواب ،اتفاقا بهشون شیر بدی :با استرس گفتم واقعا؟من میترسم- پرستار:ترس نداره که خواستم بپیچونم اصلا من بلد نیستم- !خفشون میکنم یهو پرستار:نه گلم یادت میدیم نترس .... بعدش پرستار با لبخند رفت بیرون و من موندمو محمد با کلی ترس و استرس
🥀 چندسال بعد چادرم￾ روی چوب لباسی انداختـم امروز خیلی خسته شدم یه قهوه برای خودم درست کردمو خوردم امسال کنکور دادمـو تو دانشگاه امیر کبیرتهران قبول شدم رشته معارف باور نکردنی بود برای یه دختر خونه دار با چهار تا بچه از اول مهر میرم دانشگاه تا اینحای زندگی روزای خوبو بد زیاد داشتم فنجون قهوه رو شستم و دوباره اماده شدم تا برم بچه هارو از خونه مادرم بیارم من تا امسال پنج بار مشرف کربلا و حدودا ده یازده بار به شهر مشهد رفتم اولیین روزی که چشمم به شش گوشه اقا ابا عبد ا￾ افتاد جلوی چشمم بخاطر حلقه ای اشک تار شدو به زمین خوردم اونموقع با نوزادای یک ماه ام رفتم حرم رفتم کربلا بعد از عباس و زینب دوقلو هام بعد سه ماه باردار شدمو حسین بدنیا امد بعد دو سالگیه حسین علی بدنیا امد الان زینب و عباس پنج سالشونه حسین چهار سالشه و علی دو سالشه و با سختی خیلی زیادی بدنیا امدن رسیدم خونه مامان اینا ابجی دو سالم الان هفت سالش بودو میرفت کلاس اول یعنی خاله عباس و زینب فقط دو سال ازشون بزرگ تره و اینم بگم که فاطیما الان دو تا دختر داره اسم دختراش معصومه و رقیه است و" داداشم هم الان سه ساله ازدواج کرده با دخترعموی فاطیما الان یه دونه پسر کوچیک دو ساله دارن علی اصغر برادر شوهرم با دوست فاطیما دو ساله ازدواج کرده و الان دخترشون دو ماهشه من امروز رفتم ماموریت البته من میگم ماموریت چون واسم مهمه امروز تونستم یه خانمو چادری کنم چون محمد اینا تولیدی حجاب دارن به راحتی وسایل حجابی به خانمایی که تصمیم به حجاب گرفتن هدیه میدم و البته دو نفر خانمی که صحبت کردم باهاشون فقط تصمیم گرفتن کمی محجبه بشن که اینم شکر تو این پنج سال شاید هر هفته پنج شیش تاخانمو چادری کنم هفته ای دو یا سه روز میرفتم تو گشت الان سطح پنج طلبگی هستم و فرمانده پایگاه بسیجی که یه ساله تاسیس شده " درو زدم که مامان درو باز کرد سلام مامان جون- مامان:سلام دخترم بیا تو زینب:اخ جون مامان زهرا امدی سرمو کج کردمو زینب کوچولومو دیدم -سلام دخترکم مامان جون با اجازه مامان با لبخند کنار رفتو من رفتم داخل که عاطفه فورا کنار زینب قرار گرفت عاطفه:سلام اجی جون سلام اجی قشنگم- زینب مامان داداشات کجان زینب:تو اتاقن مامانی مامان وارد شد منم پشت سرش رفتم داخل پسـرا؟- صدای باز شدن در اتاق مصادف شدن با دیدن عباس،حسین و علی دوتاشون باهم گفتن:سلام مامان زهرا و علی کوچولوم بچه گانه گفت:دلام مامان دهلا سلام میوه های دلم- خوبین پسرا؟ عباس:مامان جون ما همیشه خونه مامان بزرگ حالمون خوبه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مرا عهدیست با جانان...❣ اول هر صبح قرار دعای ❤️ قرار عاشقی❣