#پارت۱۰۴
#زهراےشهید🥀
:محمـد
چشمامو باز کردم
تو نماز خونه خوابم برده بود
وای سرم درد میکرد
زهرا وای خدا باید برم پیشش
وایسادم صدای اذان بلند شد
اول نماز میخونم بعد میرم پیشش
...ادامه دارد*
از او ببپرسد کسی نبود که از اعماق وجود قربون صدقه او برود و بگوید ابجی خواهر کوچولوم... ۰
....قلب او نابود شده بود و انگار هیچ چیز برای او معنایی نداشت
زینب و مادر و اقاجون رو بیدار کردم
ولی پسرا و فاطمه رو نه
باهم نماز خوندیم
زینب:بریم پیش مامان ؟
بریم دخترم مادر شما باشید ما الان بر میگردیم-
از نماز خونه رفتیم بیرون و به سمت ای سیو حرکت کردیم
وقتی رسیدم تو راهرو اونجا دکترا بدو بدو وارد اتاق زهرا میشدن دلشوره عجیبی گرفتم زینب دویید سمت اتاق و
منم خودمو بهش رسوندم یه خانم گفت ;همینجا باشید نمیتونید برید داخل
بعدم خودش وارد اتاق شد از شیشه نگاه میکردم کلی دکتر دوره زهرا جمع شده بودن نمیدونستم چخبره فقط دعا.میکردم وعده رفتن عزیز زندگیم حالا نباشه
#پارت۱۰۵
#زهراےشهید🥀
:زینـب
داشتم سکته میکردم چه اتفاقی برای مامان افتاده دکترا دورشو گرفته بودن
دستمو رو شیشه گذاشتم و گریه میکردم و مدام لب میزدم:مامان
لحظه ای به بابا نگاه کردم که مثل دیوار سفید شده بود و با وحشت به مامان نگاه میکرد حس میکردم نفسش
حبس شده اولین باری بود که انقدر حالش بد بود
منم تا حالا انقدر وحشت نکرده بودم
...پزشکا کنار رفتن و یه خانم پارچه سفید رو روی سر مادرم کشید و این یعنی مرگ،قلب من
:دستامو اهسته اهسته برداشتم قدم به قدم عقب میرفتم وشوکه زیر لب میگفتم
نـه،نه نه دوروه نه این خوابه-
دستامو رو سرم گذاشتم پزشکی بیرون امد
.پزشک:متاسفم ما هر کار از دستمون بر میومد برای همسرتون انجام دادیم اما...ظاهرا عمرشون به دنیا نبود
دکتر با ناراحتی سرشو زیر انداخت و رفت
بابا:یا صاحب الزمااااننن
.واسه اولین بار بابا واسه یچیزی جز روضه اهل بیت گریه میکرد
دنیا دور سرم،میچرخید بدترین اتفاقی که میتونه واسه یه دختر بیوفته اینکه مادرشو از دست بده با تمام توانم
جیغ زدم ـ-نههههه دوروغــــه بابااااا بگو که دوروه نـــــه ماماااان مااااامان ماماااااااااااااااان تورو خدا
به هق هق افتادمو حرف میزدم با گریه نشستم وسط بیمارستان بابا هم کنار دیوار نشسته بود و گریه میکرد هق
هق میکردم و نفسم،بند امده بود
بلند شدم و دوییدم تو اتاق پرستارا میخواستن مانع بشن اما خودمو به مامان زهرا چسبوندم و واسه اخرین بار تو
اغوش مادرانه اش زار زدم
مامااان جـــون تورووو خدا پاشو مامان جون من پاشو بخدا میمیرم بدون تو مامااان جوووون-
ماامااان التماستتت میکنمممم خـــــدایاااااا
.پرستار ها دیگر کاری نمیکردند چون انها هم به گریه افتاده بودند
محمد رضا که نمیدانست الان داد و فریاد بکند؟اشک بریزد ناله کند خودش را بزند
او سر در گم شده بود
زخمی که بر دلش گذاشتند درمان نداشت
او یار قدمی و همسر دلسوزش را از دست داده بود
معنی زندگی را در وجود زهرایش میدید
با سر و صدایی که زینب کرده بود مابقی خانواده هم به انجا امدند مادر پیر زهرا اکنون ده سال پیر تر شده بود از
بهت این صحنه هایی که دید بود
...قلبش به درد امد و دچار سکته قلبی شد پزشکان بیمارستان مادر زهرا را بردند و اما
! فرزندانش
همه سمت اتاق مادر میدویدند و از ترس و اضطراب قدرت کاری را نداشتند با دیدن خواهر بزرگشان که اینچنین از
خود ببخود شده صدای شکستن دل خودرا شنیدند
عاطفه دختری که زهرا برایش مادری کرده بود از شدت شوکه شدن بابت نبودن خواهر از حال رفت
.....یعنی انها بدون مادر تاب میاورند
مرا عهدیست با جانان...❣
اول هر صبح قرار دعای #عهد❤️
قرار عاشقی❣
13.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مرا عهدیست با جانان...❣
اول هر صبح قرار دعای #عهد❤️
قرار عاشقی❣
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ | @Youth_of_mahdi
سلام بر پهلوی شکسته حضرت مادر 💔... [ لعناللهقاتلیكیازهرا🖤 ]
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
سلام حضرت ِ زهرای علی(((((:
معرکه ترین نوحهی تمام زندگی من،
حتی یه کلمش
کل ِ هیبتم و به لرزه درمیاره
و من تو هر نقطهای که باشم
تو اوج ِ هر گناه و ندامتی که باشم
با چشمای پر و اشکایی که خجالت میکشن ببارن
برمیگردم به آغوش ِ مادرم،
زهرا..
میگفت فاطمیه عزای خصوصیه هرکسی
توفیق اومدن تو مراسم حضرت زهرا رو نداره .
+ محرم همه هستن اما فاطمیه نه..!
میگفت:
اگهدیدۍنمازت بهت لذت نمیده
قبل ازتکبیروشروع نمازبگو
‹صلۍاللهعلیکیااباعبدالله›
این نمازمَحشرمیشه :)
#اباعبدالله
زخم های کهنه کوچه دوباره باز شد
فصل تنهایی مولایم علی آغاز شد..💔
#یا_فاطمه_الزهرا
ایام ِفاطمیھ عجیب تزڪیھ ؎نفس میچسپھ
دریغ نڪنید از خودتون ڪہ حیفھ🤎🥲
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
باز دارد میرود چاهی بنا سازد علی . .
هیس...!
گوش کن؛ میشنوی؟
صدای علی(ع) است
دارد با چاه میگوید
دردهای دلش را
ماجرای آن امت را
ماجرای سقیفه را
ماجرای آن ۴٠نفر را
ماجرای کوچه را
ماجرای زهرا را :))
علی تنهاست..
علی تنهاست..
علی آری!
علی تنهاست :)💔
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
-
مردک پست که عمری نمکِ حیدر خورد !
نعره زد بر سر مادر ، به غرورم برخورد . .
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
-
ایستادم به نوک پنجه پا اما حیف . .
دستش از روی سرم رد شد و بر مادر خورد💔:)
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
-
آه زینب توندیدی ! به خدا من دیدم . .
مادرم خورد به دیوار ولی باسرخورد:)))
#پارت۱۰۶
#زهراےشهید🥀
هفته بعد
.زینب با بغض حرف هایش را میزد
زینب :بخدا که من نمیگذرم از خون مادرم پنج تا بچه بی مادر شدن تا بی حجاب ها حجاب رو رعایت کنند انقدر
ادم باید شعور عقلانیه پاینی داشته باشه که حتی نفهمه چه دردی تو دل ما بچه های شهداست بخدا حقه بر من که
از بی حجاب ها شکایت کنم من ســاداتم...پیش مادرم حضرت زهرا شکایت میکنم از شما بی حجاب ها
زینب با گریه سخن هایش را گفت و از سکو پایین رفت
در این،میان دختری که زبانش بند امده بود بخاطر رفتن خواهرش کنج سالن نه با گریه
نه با ناله بدون هیچ حرکتی خشک نشسته بود و به تصویر خواهرش که در ان لبخند میزد که روی صفحه دیجیتال
خیره شده بود و چه کسی از قلب او خبر داشت او که داشت از درون اتش میگرفت و هر لحظه م خواهر قلبش را
میشکست او بعد از خدا تمام موفقیت هایش را به خواهر بزرگترش مدیون بود
او که دیگر خواهری نداشت و خواهری نبود تا سنگ صبور درد هایش باشد و خواهری نبود که باری از دوشش
بردارد و هر لحظه رهنمای او باشد خواهری نبود که زنگ بزند و از اوضاع درس هایش
سهماهبعد
محمد:روی مزایک گلزار قدم میزاشتم رسیدم به سنگ قبر زهرا
کنارش نشستم
سلام عزیزم.؟حالت خوبه بانو؟چخبر؟ میدونی چقدر دلم برات تنگ،شده زهرا بانو-
اهی از ته دل کشیدم و ادامه دادم :ای کاش الان کنارم بودی ای کاش میتونستی جواب سلاممو بدی میدونی چقدر
دلتنگ حرف زدنتم من حتی دلتنگ غر زدنتم
#پارتپایانی
#زهراےشهید🥀
دوباره به اسم زهرا روی سنگ قبر خیره شدم اب-
ریختم روی سنگ و تمیزش کردم
گلای محمدیرو روی سنگ پر پر کردم و گفتم
زهرا میگم یادته-
روز عقدو وقتی تو اون اتاق با لباس سفید دیدمت نمیدونی چقدر زیبا شده بودی
هععی خدا شکرت
و بعد تک تک خاطرات از ذهنم گذشت
روزی که توی هیئت دیدمش وقتی پرچمارو باهم بردیم بالا روزی که باهم رفتیم شربت بگیریم روز خواستگاری
وقتی معیاراشو گفت و من غرق شادی از وجود همچین دختری شدم
روزی که رفتم دنبالش برسونمش مدرسه وقتی تازه متوجه شد ما کارخونه داریم
وقتی تویه ماشین واسش ترشک خریدم
تو روز عروسی وقتی رفتیم قم
شبی که بهم گفت میخواد واسه معصومین دعوتانامه بفرسته
♥و چقدر عاشق بود زهرای من
وقتی بهم میگفت حاجی و من غرق لذت میشدم
وقتی سر بد غذا بودن فاطمه همش جیش رو هوا بود ای کاش بود و همش جیغ میزد
ولی فدای بانوی دمشق من همه ایل و تبارم فدای خانم زینب و مادرش
بارون نم نم میومد و همه جا عطر بهار بود
وقتی به خودم امدم که صورتم از اشک تر شده بود
:بشا بغض ناشی از گریه هام گفتم
زهرا تو کی انقدر رفتی تو قلبم که نمیفهمم کی گریه میکنم کی میخندم وقتی که بیاد تو ام-
اشکامو با استینم پاک کردم
دو بار رو سنگ زدم و فاتحه ای خوندم
زهرا ؟میدونی ما نمیتونستیم با درد تو کنار بیاییم و فقط لطف خدا شامل حالمون شد که با خوندن وصییتات-
تونستیم به حالت عادی برگردیم
ببینم تو تو وصیتت واسم،نوشتی میتونم ازدواج کنم؟چقدر خلی دختر که فکر میکنی میتونم بجز تو با زن دیگه
ای زندگی کنم
وقتی چهرشو تو این حرفم تصور کردم خنده کوچیکی کردم ولی لحظه ای نگذشت که دوباره دلم گرفت
اون دونفر که زهرارو زدن
حبس ابد گرفتن اونم فقط بخاطر زهرا
چون توبیمارستان گفت
اون که منومیکشه جاهلیت کرده دروارقع جاهل بوده نزار اعدام بشه شاید اونم برگشت به سمت خدا
این بخشش دل هر ادمیو میبرد
چه دیرامدی تو زندگیم و چه زود تنهام گذاشتی
نمیدونم چطور درد تو قلبمو وصف کنم فقط ازت میخوام از خدا بخوای تو زمان معین و مناسب منم شهید بشم و
...بیام کنارت زهراےشهیِد من
پایان🥀
#سخنیباشما
عزیزان رمان زهرای شهید هم به پایان رسید اگر در پارت گذاری کم یا زیادی بود حلال بفرمایید
رمان بر اساس ذهنیات و اخلاقیات نوشته شده
خیلی خوشحالم که پایان رمان مصادف شد با ایام عزای مادر🥀
التماس دعای شهادت از شما ❤️🩹