eitaa logo
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
2.6هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
39 فایل
◝یا‌اللہ‌اعتمدنـٰا‌علیك‌ڪثیرا◟ خدایا ، ما رو تو خیلۍ حساب ڪردیما ◠◠ - اینجافقط‌یہ‌ڪانال‌نیسٺ🍯 - اینجاتا‌نزدیڪی‌عرشِ‌خداپرواٰز ‌مۍ ڪنیم🕊 - یہ‌فنجون‌پاڪۍ☕ مهمون‌ ابجۍ‌ساداٺۍ: > خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @dokhte_babareza0313 کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 🕊 💞 قسمت یک ماه بعد یک هفته بود که حرکات صالح و سلما و رفتار بقیه مشکوک شده بود.😕 صالح بی قرار بود و زهرا بانو و سلما نگران. این حال و هوا برام اضطراب آور بود و می دونستم اتفاقی افتاده.😔 بیشتر نگران بچه بودم. به تازگی نبض های کوچک و نامنظمی رو حس می کردم. انگار بچه جان گرفته بود. حس خوبی بهش داشتم و انتطارم برای پایان این مدت شروع شده بود.☺️ گاهی باهاش می زدم و براش قصه یا لالایی می گفتم. براش می خوندم و و میذاشتم و با بچه بهش گوش می دادیم. حس می کردم سراپا گوش میشه و شوق و عجله ی او از من بیشتره برای به دنیا اومدن. چشمام رو روی هم فشردم که بخوابم اما خوابم نمی برد. صالح آروم درب اتاق رو باز کرد و تلویزیون اتاق رو خاموش کرد. به خاطر من تلویزیون کوچیکی برای اتاق گرفته بودن. درب کمد رو باز کرد و آروم کوله رو درآورد. قلبم فرو ریخت.😥 سعی کردم تکان نخورم که صالح فکر کنه خوابم. "پس اینهمه بیا و برو و پچ پچ و رفتارای مرموز مال این بود؟ این روزا اعزام داره که بیقراره...! مطمئنم نگرانه منو تنها بذاره. خدایا کمکمون کن😔 " قطره اشکی😢 از گوشه چشمم روی بالش افتاد. وقت شام بود و صالح با سینی غذا اومد. کمکم کرد روی تخت بشینم. خودش لقمه می گرفت و با کلی خنده و شوخی لقمه ها رو به من می خوروند و لابه لای اون بعضی رو خودش میخورد که منو اذیت کنه. دوست نداشتم از غمم باخبر بشه اما... امان از لب و لوچه ی آویزون😔 ــ چی شده؟ چرا بغض داری؟ حوصله ت سر رفته مهدیه جان؟ ــ نه چیزی نیست.😒 ــ مگه صالح تو رو نمی شناسه؟ چرا پنهون می کنی؟ بگو ببینم چی تو دلته؟ سینی غذا رو پس زدم . بغض داشتم😣 اما نمی خواستم گریه کنم. بیشتر به هم صحبتیش احتیاج داشتم. ــ صالح؟!😞 ــ جانِ صالح؟ ــ چیزی از من پنهون کردی؟ ــ مثلا چی؟😒 به چشمانش خیره شدم. صالح دست و پاش رو گم کرده بود. باید بهش می فهموندم که خودش رو اذیت نکند. دستش رو گرفتم و انگشتر فیروزه رو توی انگشتش چرخاندم. ــ من می دونم...😞 نگاهی گذرا به چشماش انداختم و سربه زیر گفتم: ــ کی میری؟ انگار نمی تونست حرفی بزنه. دستش رو فشردم و گفتم: ــ فقط می خوام بدونم کی اعزام داری؟ می خوام بچه مو آماده کنم که این مدت باباش نیست منتظر شنیدن صداش نباشه. اشک توی چشم هاش جمع شده بود.😢 بلند شد و رفت کنار پنجره. بازش کرد و دوباره کنارم نشست. خنده ی بی جونی کرد و گفت: ــ آخه تو از کجا فهمیدی؟😒 ــ اونش مهم نیست. کی میری؟😔 ــ بعد از سال تحویل. ــ امروز چندمه؟ ــ بیست و هفتم. پوفی کشیدم و گفتم: ــ خدا رو شکر... دو سه روزی وقت دارم. ــ مهدیه جان... اگه بخوای نمیـ...😢 صحبتش را قطع کردم و دستم را روی لبش گذاشتم: ــ من کی هستم که نخوام...؟ جواب (س) رو چی بدم؟😓 از اتاق بیرون رفت. بغضم ترکید 😭 و توی تنهایی تا تونستم اشک ریختم و دخیل بستم به عمه ی سادات. ادامه دارد...