2_144140477122278480.mp3
5.94M
صدای بارون ، نوای مَجنون . . (':
دمی که با اون پر میگیرم این ذکر ِ !
#سیدرضانریمانی | #مولودی
2_144140477194830175.mp3
7.64M
قمر بنی هـاشمه و عموی ساداته❤️
#عموعباس
#مولودی
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
ســــــــــــــــــلام
عیدے من به تو لینک زیر است بـــکوب روی لینک
@shahre_maddahi
#مولودے های جشن میلاد
#امامحـــــــــســـیــــــــــن؏
#حضرتعــــــــــــــبـــاس؏
#امامزیــــــــــــنالعابدین؏
#حضرتعلےاکـــــــــــــــبر؏
#امـــامزمــــــــــــــــــــانعج
و خلاصه هر مناسبتی که فکر کنی....
https://eitaa.com/shahre_maddahi
حسین طاهری-هی میگم.mp3
5.47M
خب عجب خبری..🙂
ای جان چه گل پسری..😍
🎤:حـسین طـاهری
#مولودی
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
eb1dedd2c2a68e950986177d8d8c8d3031513913-720p_۲۰۲۲_۰۳_۱۱_۱۷_۳۲_۲۱_۸۹۰.mp3
1.41M
⇜ #مولودی
ارباب من بابا شد و تقدیرِ خوش فرجام🎊
دردانهی خوش قد و بالایی به لیلا داد...❤️
#میلاد_حضرت_علی_اکبر✨
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
enc_16232493213472716043687.mp3
4.32M
خواهرِ سُلطان ، تَوَلُدِٺ مُـبآرَك :)
زینبِ ایـران ، تَوَلُدِٺ مُـبآرَك '! . .
#سیدرضانریمانی | #مولودی
1401111102.mp3
18.87M
- جونمجونمبهاینخونواده😍♥️؛
#طاهری | #مولودی | #میلاد_امام_جواد'ع'
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
Najm Al Sagheb - Zekre Jahani.mp3
4.12M
فقطحسین:)))
#مولودی♥️🍃_>>>
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊
💞 قسمت #بیست_وسه
یک ماه بعد
یک هفته بود که حرکات صالح و سلما و رفتار بقیه مشکوک شده بود.😕
صالح بی قرار بود و زهرا بانو و سلما نگران. این حال و هوا برام اضطراب آور بود و می دونستم اتفاقی افتاده.😔
بیشتر نگران بچه بودم.
به تازگی نبض های کوچک و نامنظمی رو حس می کردم. انگار بچه جان گرفته بود. حس خوبی بهش داشتم و انتطارم برای پایان این مدت شروع شده بود.☺️
گاهی باهاش #حرف می زدم و براش قصه یا لالایی می گفتم. براش #قرآن می خوندم و #مداحی و #مولودی میذاشتم و با بچه بهش گوش می دادیم. حس می کردم سراپا گوش میشه و شوق و عجله ی او از من بیشتره برای به دنیا اومدن.
چشمام رو روی هم فشردم که بخوابم اما خوابم نمی برد. صالح آروم درب اتاق رو باز کرد و تلویزیون اتاق رو خاموش کرد. به خاطر من تلویزیون کوچیکی برای اتاق گرفته بودن. درب کمد رو باز کرد و آروم کوله رو درآورد.
قلبم فرو ریخت.😥 سعی کردم تکان نخورم که صالح فکر کنه خوابم.
"پس اینهمه بیا و برو و پچ پچ و رفتارای مرموز مال این بود؟ این روزا اعزام داره که بیقراره...! مطمئنم نگرانه منو تنها بذاره. خدایا کمکمون کن😔 "
قطره اشکی😢 از گوشه چشمم روی بالش افتاد. وقت شام بود و صالح با سینی غذا اومد.
کمکم کرد روی تخت بشینم. خودش لقمه می گرفت و با کلی خنده و شوخی لقمه ها رو به من می خوروند و لابه لای اون بعضی رو خودش میخورد که منو اذیت کنه.
دوست نداشتم از غمم باخبر بشه اما... امان از لب و لوچه ی آویزون😔
ــ چی شده؟ چرا بغض داری؟ حوصله ت سر رفته مهدیه جان؟
ــ نه چیزی نیست.😒
ــ مگه صالح تو رو نمی شناسه؟ چرا پنهون می کنی؟ بگو ببینم چی تو دلته؟
سینی غذا رو پس زدم . بغض داشتم😣 اما نمی خواستم گریه کنم. بیشتر به هم صحبتیش احتیاج داشتم.
ــ صالح؟!😞
ــ جانِ صالح؟
ــ چیزی از من پنهون کردی؟
ــ مثلا چی؟😒
به چشمانش خیره شدم. صالح دست و پاش رو گم کرده بود. باید بهش می فهموندم که خودش رو اذیت نکند.
دستش رو گرفتم و انگشتر فیروزه رو توی انگشتش چرخاندم.
ــ من می دونم...😞
نگاهی گذرا به چشماش انداختم و سربه زیر گفتم:
ــ کی میری؟
انگار نمی تونست حرفی بزنه. دستش رو فشردم و گفتم:
ــ فقط می خوام بدونم کی اعزام داری؟ می خوام بچه مو آماده کنم که این مدت باباش نیست منتظر شنیدن صداش نباشه.
اشک توی چشم هاش جمع شده بود.😢 بلند شد و رفت کنار پنجره. بازش کرد و دوباره کنارم نشست. خنده ی بی جونی کرد و گفت:
ــ آخه تو از کجا فهمیدی؟😒
ــ اونش مهم نیست. کی میری؟😔
ــ بعد از سال تحویل.
ــ امروز چندمه؟
ــ بیست و هفتم.
پوفی کشیدم و گفتم:
ــ خدا رو شکر... دو سه روزی وقت دارم.
ــ مهدیه جان... اگه بخوای نمیـ...😢
صحبتش را قطع کردم و دستم را روی لبش گذاشتم:
ــ من کی هستم که نخوام...؟ جواب #حضرت_زینب(س) رو چی بدم؟😓
از اتاق بیرون رفت.
بغضم ترکید 😭
و توی تنهایی تا تونستم اشک ریختم و دخیل بستم به عمه ی سادات.
ادامه دارد...