eitaa logo
『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
2.8هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
4.3هزار ویدیو
40 فایل
بسـم‌الله . شرو؏مـون‌از ‌1401.8.19(: حوالۍِ‌ساعت‌12.30🫀 ‌ ‹تحت‌لوای ِآقای313› -مـحـلی‌بـرای‌تسـکـین‌قـلب‌وروح‌انســان‌✨ | خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @okhte_dash_ebram کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
تو از تبار مادری 🌹✨ نزدیک ظهر بود گوشه چادرم را با یه دست بالاگرفتم وبادست دیگه ساڪم رو برداشتم.زهراخانوم صورتم رو بوسید _ خوشحال میشدیم بمونی!اماخب قابل ندونستی! _ نه این حرفاچیه؟؟دیروزم ڪلـےشرمندتون شدم فاطمه دستم رامحکم فشار داد: رسیدی زنگ بزن!! علےاصغرهم باچشمهای معصومش گفت :خدافس آله خم شدم و صورت لطیفش رو بوسیدم .. _ اودافظ عزیزخاله خداحافظـےکردم،حیاط رو پشت سر گذاشتم ووارد خیابون شدم. علی اکبر جلوی درایستاده ،کنارش می ایستم همانطور که به ساکم نگاه میکنه گفت: خوش اومدید…التماس دعا قراربود علی منو برسونه خونه عمه جون. اماڪسـےڪه پشت فرمون نشسته بود پدرش بود. یڪلحظه ازقلبم این جمله گذشت. …. وفقط این کلمه به زبونم اومد: محتاجیم…خدانگهدار چندروزی خانه عمه جون موندگار شدم تواین مدت فقط تلفنـےبافاطمه سادات درارتباط بودم! عمه جون بزرگترین خواهرپدرمهدومن خیلـےدوستش دارم .تنها تو خونه ای بزرگ ومجلل زندگی میکنه مادرم بلاخره بعدازپنج روز تماس گرفت.. صدای گوشخراش زنگ تلفن گوشم روڪر کردبشقاب میوه ام رو روی مبل گذاشتم وتلفن رو برداشتم. _ بله؟ _ . _ مامانـےتویـے؟؟…ڪجایـےشما!خوش گذشته موندگارشدی؟ _ . _ چراگریه میڪنـے؟؟ _ . _ نمیفهمم چےمیگیـــــ…. _ . صدای مادرم تو گوشم پیچید!بابابزرگ ….مرد! تمام تنم سرد شد! اشڪ چشمهام رو میسوزوند!بابایـے…یادڪودڪـےوبازی های دسته جمعـےوبازی های دسته جمعـےوشلوغ ڪاری تو خونه ی باصفاش!..چقدرزود دیرشد. حالت تهوع دارم!مانتوی مشڪیم روگوشه ی اتاق پرت کردم وخودم رو روی تخت انداختم . دوماهه ڪه بابابزرگ مرده !هنوز رفتنش رو باورندارم!همه چیز تقریبا بعد ازچهلمش روال عادی بخودگرفته! اما من هنوز…. رابطه ام هرروزبافاطمه بیشترشده و بارها خود او منو دلداری داده. باانگشت طرح گل پتوم رو روی دیوار میڪشم وبغض میڪنم چندتقه به درخورد _ ریحان مامان؟! _ جانم ماما!..بیاتو! مادرم بایڪ سینـےڪه روش یڪ فنجان شکلات داغ وچندتکیه کیک که درپیش دستـے چیده شده بود داخل میاد.روی تخت میشینه ونگام میڪنه _ امروز عڪاسـےچطور بود؟ میشینم یک برش بزرگ ازکیک رو تو دهانم میچپونم وشانه بالا میندازم!یعنـےبدنبود! دست دراز میکنه ودسته ای ازموهای لخت و مشڪےام راازروی صورتم کنار میزنه باتعجب نگاش میڪنم: چقدیهو احساساتی شدی مامان _ اوهوم!دقت نکرده بودم چقدر خانوم شدی! _ واع…چیزی شده؟! _ پاشوخودتوجم و جورڪن،خواستگارت منتظره مازمان بدیم بیاد جلو!.وپشت بندش خندید کیک به گلوم پرید به سرفه افتادم و بین سرفه هایم گفتم … _ چی…چ…چی دارم؟ _ خب حالا خفه نشو هنو چیزی نشده که! _ مامان مریم تروخداا..منک بهتون گفتم فعلاقصد ندارم _ بیخود میکنی!پسره خیلیم پسر خوبیه! _ عخی حتمن یه عمر باهاش زندگی کردی _ زبون درازیا بچه! _ خا کی هس ای پسر خوشبخت!؟ _ باورت نمیشه….داداش دوستت فاطمه! باناباوری نگاهش میکنم! یعنـےدرست شنیدم؟ گیج بودم . فقط میدونستم که .