eitaa logo
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
2.6هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
39 فایل
◝یا‌اللہ‌اعتمدنـٰا‌علیك‌ڪثیرا◟ خدایا ، ما رو تو خیلۍ حساب ڪردیما ◠◠ - اینجافقط‌یہ‌ڪانال‌نیسٺ🍯 - اینجاتا‌نزدیڪی‌عرشِ‌خداپرواٰز ‌مۍ ڪنیم🕊 - یہ‌فنجون‌پاڪۍ☕ مهمون‌ ابجۍ‌ساداٺۍ: > خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @dokhte_babareza0313 کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان آنلاین عشق بی انتها ❤️ -سمانه؟!😯 . -جانم؟؟😊 . -منم میتونم بیام تو جلسه؟؟😕 . متاسفم عزیزم.ولی فقط اونایی که اقا سید اجازه میدن میتونن بیان.جلسه خاصی نیستا هماهنگی در مورده سفره . . -اوهوم...باشه 😔 . جلسه تو اطاق بغل حسینیه خواهران بود و منم تو حسینیه بودم..داشتم با گوشیم ور میرفتم که مینا بهم زنگ. . -سلام ریحانه. خوبی؟؟چه خبر؟! بابا بی معرفت زنگی..پیامی چیزی؟!😑😑 . -من باید زنگ میزدم یا تو..اخه نپرسیدی زنده رسیدیم یا نه😕😕😐 . . -پی ام دادم ولی جواب ندادی😕 . -حوصله چک کردن ندارم😟 . -چه خبرا دیگه.همسفرات چه جورین؟! . -سلامتی...آدمن دیگه😃ولی همه بسیجین . -مواظب باش اونجا به زور شوهرت ندن😂😂 . -نترس اگه دادن برا تو هم میگیرم😄😄 . - بی مزه😐حالا چه خبراخوش میگذره😉 . - بد نیست جای شما خالی😊 . - راستی ریحانه . - چی؟! . - پسره هست قد بلنده تو کلاسمون😆 . - کدوم؟!😯 . - احسان دیگه.باباش کارخونه داره😉 پیگرد قانونی دارد روزانه‌یک پارت؛ساعت ۲۱ .╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
رمان آنلاین سفر عشق 🌹❤️ دیگه اجازه ی حرف زدن به سعیده ندادم که از جام بلند شدم و با حالی خراب ، از خونه بیرون زدم. داخل حیاط نسبت به داخل خونه خلوت تر بود و چون چند دقیقه بیشتر به اذان باقی نمونده بود، همه برای افطار توی مسجد بودن و برخی از خانم ها هم توی خونه ی حاج حیدر جمع شده بودن و در رفت و آمد بودن. بر عکس هر سال که خدیجه خانم توی حیاط خونه ی خودشون شله زرد بار می زاشت، اونسال به خاطر اصرار آقای صبوری همسایه ی دیوار به دیوار حاج حیدر، دیگ های بزرگ آش توی حیاط بزرگ خونه ی اون(آقای صبوری) بار گذاشته شده بودن و کاسه های آش از حیاط اونا خارج می شدن. حسابی از این بد موقع پایین اومدن فشارم بی موقع روزه ام کلافه و عصبی بودم و با خارج شدنم از خونه، به سمت در حیاط قدمای بلند برداشتم و خودم رو به در رسوندم، ولی همین که پام رو توی چارچوب در گذاشتم، امیر حیدر که جلوی در و پشت به من وایستاده بود، یه دفعه به سمتم برگشت و این حرکت ناگهانیش باعث شد تا ظرف آشی که توی سینی توی دستش بود، سُر بخوره و آش داخلش روی چادرم بریزه و کاسه‌ی ملامین هم پایین پام و روی زمین بیفته. توی حالت عادی هر وقت که فشارم پایین می‌اومد، حالم بد میشد ، دیگه چه برسه به اون لحظه که می دونستم اون قراره با مرضیه ازدواج کنه و حسابی ناراحت بودم و این حال بد موقع هم امانم رو بریده بود. تمام دلخوری و عصبانیتم رو توی نگاهم ریختم و به چادر پر از آشم نگاه کردم و خواستم یه حرف درشت بارش کنم که به حرف اومد و با لحنی توأم با تاسف گفت: متأسفم! نمی دونم چی شد که اینجوری شد! با عصبانیت رو بهش توپیدم: یعنی نمی دونی که دست و پا چُل... با دیدن نگاه متعجب و چشمای گشادش، باقی حرفم رو خوردم و به جاش ادامه دادم: تأسف شما چیزی رو درست می کنه؟! لبخند محوی گوشه ی لبش نشست و گفت: مثل اینکه شما خیلی توپت پره! میخواین برای جبران چادرتون رو بشورم؟! با این حرفش، حلقه ی چشمام گشاد شد و با بدجنسی گفتم: چرا که نه؟! این شما بودی که کثیفش کردی، پس خودتون هم می شوریش! چشماش اندازه ی نعلبکی شد و برای اولین بار به طور عمیق نگاهم کرد، ولی من از رو نرفتم و گفتم: اگه سر حرفتون هستین، همینجا بایستین تا براتون بیارمش!ش? ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
تو از تبار مادری 🌹✨ نزدیک ظهر بود گوشه چادرم را با یه دست بالاگرفتم وبادست دیگه ساڪم رو برداشتم.زهراخانوم صورتم رو بوسید _ خوشحال میشدیم بمونی!اماخب قابل ندونستی! _ نه این حرفاچیه؟؟دیروزم ڪلـےشرمندتون شدم فاطمه دستم رامحکم فشار داد: رسیدی زنگ بزن!! علےاصغرهم باچشمهای معصومش گفت :خدافس آله خم شدم و صورت لطیفش رو بوسیدم .. _ اودافظ عزیزخاله خداحافظـےکردم،حیاط رو پشت سر گذاشتم ووارد خیابون شدم. علی اکبر جلوی درایستاده ،کنارش می ایستم همانطور که به ساکم نگاه میکنه گفت: خوش اومدید…التماس دعا قراربود علی منو برسونه خونه عمه جون. اماڪسـےڪه پشت فرمون نشسته بود پدرش بود. یڪلحظه ازقلبم این جمله گذشت. …. وفقط این کلمه به زبونم اومد: محتاجیم…خدانگهدار چندروزی خانه عمه جون موندگار شدم تواین مدت فقط تلفنـےبافاطمه سادات درارتباط بودم! عمه جون بزرگترین خواهرپدرمهدومن خیلـےدوستش دارم .تنها تو خونه ای بزرگ ومجلل زندگی میکنه مادرم بلاخره بعدازپنج روز تماس گرفت.. صدای گوشخراش زنگ تلفن گوشم روڪر کردبشقاب میوه ام رو روی مبل گذاشتم وتلفن رو برداشتم. _ بله؟ _ . _ مامانـےتویـے؟؟…ڪجایـےشما!خوش گذشته موندگارشدی؟ _ . _ چراگریه میڪنـے؟؟ _ . _ نمیفهمم چےمیگیـــــ…. _ . صدای مادرم تو گوشم پیچید!بابابزرگ ….مرد! تمام تنم سرد شد! اشڪ چشمهام رو میسوزوند!بابایـے…یادڪودڪـےوبازی های دسته جمعـےوبازی های دسته جمعـےوشلوغ ڪاری تو خونه ی باصفاش!..چقدرزود دیرشد. حالت تهوع دارم!مانتوی مشڪیم روگوشه ی اتاق پرت کردم وخودم رو روی تخت انداختم . دوماهه ڪه بابابزرگ مرده !هنوز رفتنش رو باورندارم!همه چیز تقریبا بعد ازچهلمش روال عادی بخودگرفته! اما من هنوز…. رابطه ام هرروزبافاطمه بیشترشده و بارها خود او منو دلداری داده. باانگشت طرح گل پتوم رو روی دیوار میڪشم وبغض میڪنم چندتقه به درخورد _ ریحان مامان؟! _ جانم ماما!..بیاتو! مادرم بایڪ سینـےڪه روش یڪ فنجان شکلات داغ وچندتکیه کیک که درپیش دستـے چیده شده بود داخل میاد.روی تخت میشینه ونگام میڪنه _ امروز عڪاسـےچطور بود؟ میشینم یک برش بزرگ ازکیک رو تو دهانم میچپونم وشانه بالا میندازم!یعنـےبدنبود! دست دراز میکنه ودسته ای ازموهای لخت و مشڪےام راازروی صورتم کنار میزنه باتعجب نگاش میڪنم: چقدیهو احساساتی شدی مامان _ اوهوم!دقت نکرده بودم چقدر خانوم شدی! _ واع…چیزی شده؟! _ پاشوخودتوجم و جورڪن،خواستگارت منتظره مازمان بدیم بیاد جلو!.وپشت بندش خندید کیک به گلوم پرید به سرفه افتادم و بین سرفه هایم گفتم … _ چی…چ…چی دارم؟ _ خب حالا خفه نشو هنو چیزی نشده که! _ مامان مریم تروخداا..منک بهتون گفتم فعلاقصد ندارم _ بیخود میکنی!پسره خیلیم پسر خوبیه! _ عخی حتمن یه عمر باهاش زندگی کردی _ زبون درازیا بچه! _ خا کی هس ای پسر خوشبخت!؟ _ باورت نمیشه….داداش دوستت فاطمه! باناباوری نگاهش میکنم! یعنـےدرست شنیدم؟ گیج بودم . فقط میدونستم که .
رمان آنلاین سرزمین عشق 🌹✨ چرابامن‌اینکارارومیکنی‌توکه‌دوروبرت‌ پره‌دخترریخته‌زن‌میخوای‌چیکار نوید:اینش‌به‌خودم‌مربوطه،فرداصبحم‌ میام‌دنبالت‌بریم‌واسه‌لباس‌عروس بعدرفتن‌نویدشروع‌کردم‌به‌گریه‌کردن دراتاق‌بازشدهانااومدداخل هانا:چیشده‌رها؟ اتفاقی‌افتاده؟ _بروبیرون‌تنهام‌بزارهانا هانارفتومن‌گریه‌ام‌شدت‌گرفت‌ بعدمدتی‌آروم‌شدم ازگوشه‌پنجره‌چشمم‌به‌آسمون‌افتاد _توفقط‌خدای‌کسایی‌هستی‌که‌نماز میخونن‌؟من‌اینقدردختربدی‌هستم‌که‌اینجور باید‌تاوان‌‌بدم؟‌ من‌که‌تنهاعیبم،نمازنمیخونموحجابم‌کامل‌ نیست‌به‌اون‌ نوید‌‌نگاه‌نمیکنی؟داره‌توکثافت،خوش‌میگذرونه! نگارگفت‌به‌توتوکل‌کنم خدایابه‌توتوکل‌میکنم،کمکم‌کن،توتنهاامیدمهستی بعدمدتی‌خوابم‌برد صبح‌زودازخواب‌بیدارشدموخوابم‌نمیبرد رفتم‌توگالری‌گوشیم،به‌عکسانگاه‌میکردم همینجورکه.به‌عکسانگاه‌میکردم‌چشمم‌ افتادبه‌عکس‌ملیحه،ملیحه‌یه‌سال‌ازمن‌ بزرگتربودودرسش‌تمام‌شده‌بود ملیحه‌دخترخیلی‌آرومی‌بود،جنوب‌ زندگی.میکرد رابطه‌خیلی‌خوبی‌باهم‌داشتیم یادنقشهام‌افتادم بی‌توجه‌به‌اینکه‌ساعت‌چنده