eitaa logo
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
2.6هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
39 فایل
◝یا‌اللہ‌اعتمدنـٰا‌علیك‌ڪثیرا◟ خدایا ، ما رو تو خیلۍ حساب ڪردیما ◠◠ - اینجافقط‌یہ‌ڪانال‌نیسٺ🍯 - اینجاتا‌نزدیڪی‌عرشِ‌خداپرواٰز ‌مۍ ڪنیم🕊 - یہ‌فنجون‌پاڪۍ☕ مهمون‌ ابجۍ‌ساداٺۍ: > خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @dokhte_babareza0313 کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
تو از تبار مادری درگوشش ارام میگم: _مهربون باش عزیزم!… یکبار دیگه نفسش رو بیرون میدهـ. عصبیه.این رو باتمام وجودم احساس میڪنم.اما باید ادامه بدم. دوباره میگم: _ اخم نڪن جذاب میشی نفس!!!! این رو که میگم یکدفعه ازجا بلند شد ،عرق پیشونی اش‌ رو پاک کرد وبه فاطمه گفت : _ نمیخوای ازعروس عکس تکی بندازی!!؟؟؟ ازمن دور شد وکنارپدرم رفت !! ♡ اما تاس این بازی رو خودت چرخوندی! برای پشیمونی خم میشم و به تصویرخودم تک شیشه ی دودی ماشین پارک شده مقابل درب حوزه اش نگاه میڪنم. دستـےبه روسری ام میڪشم ودورش رو بادقت صاف میڪنم. دسته گلـےڪه برایش خریده ام رو باژست دردست میگیرم و منتظر به کاپوت همون ماشین تکیه میدم. اومدم دنبالت مثل !! میدونم نمیخوای دوستانت از این عقد باخبر بشن !ولی من دوست داشتم بدهی اونم حسابـے درباز میشه و طلاب یکےیکے بیرون میان. میبینمش درست بین سه،چهارتاازدوستانش درحالیکه یک دستش روروی شانه پسری گذاشته و باخنده بیرون میاد. یک قدم جلو میرم و سعی میکنم هرطور شده منو ببینی روی پنجه پا می ایستم و دست راستم رو کمی بالا میارم. نگاهش بمن میخوره ورنگش به یکباره میپره!یکلحظه مکث میکنه و بعد سرش رو میگردونه سمت راستش وچیزی به دوستاش میگه. یکدفعه مسیرش عوض میشه. ازبین جمعیت رد میشم و صداش میزنم: _ آقا؟آقا سید؟ اعتنا نمیکنه ومن سمج ترمیشم _ اقا سید!علی جان؟ یکدفعه یکی ازدوستانش باتعجب به پشت سرش نگاه میکنه.درست خیره به چشمان من! به شانه اش میزنه و باطعنه میگه: _ آسیدجون!؟یه خانومی کارتون داره ها! خجالت زده بله میگه ،ازشون جدا میشه و سمتم میاد. دسته گل راطرفش میگیرم _ به به!خسته نباشیداقا!میدیدم که مسیر بادیدن خانوم کج میکنید! _ این چه کاریه دختر!؟ _ دختر؟منظورت همس… بین حرفم میپره _ ارع همسر!اما یادت نره سوری! اومدی آبرومو ببری؟ _ چه آبرویـے؟؟.خب چرا معرفیم نمیکنے؟ _ چراجار بزنم زن گرفتم درحالیکه میدونم موندنی نیستم!؟ بغض به گلویم میدوه.نفس عمیق میکشم _ حالا که فعلا نرفتی! ازچی میترسی!از زن سوریت! _ نه نمیترسم!به خدا نمیترسم!فقط زشته!زشته این وسط باگل اومدی !عصن اینجا چیکار میکنی؟ _ خب اومدم دنبالت! _ مگه بچه دبستانی ام!؟..اگر بد بود مامانم سرویس میگرفت برام زودتراز زن گرفتن! ارحرفت خنده ام میگیره!چقدربااخم دوست داشتنی تر میشی.حسابی حرصش گرفته! _ حالا گلو نمیگیری؟ _ برای چی بگیرم؟ _ چون نمیتونی بخوریش!باید بگیریش (وپشت بندش میخندم) _ الله اکبرا…قراربود مانع نشی یادته؟ _ مگه جلوتو گرفتم!؟ _ مستقیم نه!اما.. همون دوستش چندقدم بما نزدیک میشه و کمی اهسته میگه: _ داداش چیزی شده؟…خانوم کارشون چیه؟ دستش رو باکلافگی درموهاش میبره. _ نه رضا،برید!الان میام و دوباره باعصبانیت نگام میکنه. _ هوف…برو خونه…تایچیز نشده. پشتش رو میکنه تابروه که بازوهاش رومیگیرم