تو از تبار مادری
#پارت_سیزدهم
درگوشش ارام میگم:
_مهربون باش عزیزم!…
یکبار دیگه نفسش رو بیرون میدهـ.
عصبیه.این رو باتمام وجودم احساس میڪنم.اما باید ادامه بدم.
دوباره میگم:
_ اخم نڪن جذاب میشی نفس!!!!
این رو که میگم یکدفعه ازجا بلند شد ،عرق پیشونی اش رو پاک کرد وبه فاطمه گفت :
_ نمیخوای ازعروس عکس تکی بندازی!!؟؟؟
ازمن دور شد وکنارپدرم رفت !!
#فرارکردی_مثل_روزاول♡
اما تاس این بازی رو خودت چرخوندی!
برای پشیمونی #دیره
خم میشم و به تصویرخودم تک شیشه ی دودی ماشین پارک شده مقابل درب حوزه اش نگاه میڪنم.
دستـےبه روسری ام میڪشم ودورش رو بادقت صاف میڪنم.
دسته گلـےڪه برایش خریده ام رو باژست دردست میگیرم و منتظر به کاپوت همون ماشین تکیه میدم.
اومدم دنبالت مثل #بچه_مدرسه_ایا!!
میدونم نمیخوای دوستانت از این عقد باخبر بشن !ولی من دوست داشتم #شیرینی بدهی اونم حسابـے
درباز میشه و طلاب یکےیکے بیرون میان.
میبینمش درست بین سه،چهارتاازدوستانش درحالیکه یک دستش روروی شانه پسری گذاشته و باخنده بیرون میاد.
یک قدم جلو میرم و سعی میکنم هرطور شده منو ببینی
روی پنجه پا می ایستم و دست راستم رو کمی بالا میارم.
نگاهش بمن میخوره ورنگش به یکباره میپره!یکلحظه مکث میکنه و بعد سرش رو میگردونه سمت راستش وچیزی به دوستاش میگه.
یکدفعه مسیرش عوض میشه.
ازبین جمعیت رد میشم و صداش میزنم:
_ آقا؟آقا سید؟
اعتنا نمیکنه ومن سمج ترمیشم
_ اقا سید!علی جان؟
یکدفعه یکی ازدوستانش باتعجب به پشت سرش نگاه میکنه.درست خیره به چشمان من!
به شانه اش میزنه و باطعنه میگه:
_ آسیدجون!؟یه خانومی کارتون داره ها!
خجالت زده بله میگه ،ازشون جدا میشه و سمتم میاد.
دسته گل راطرفش میگیرم
_ به به!خسته نباشیداقا!میدیدم که مسیر بادیدن خانوم کج میکنید!
_ این چه کاریه دختر!؟
_ دختر؟منظورت همس…
بین حرفم میپره
_ ارع همسر!اما یادت نره سوری! اومدی آبرومو ببری؟
_ چه آبرویـے؟؟.خب چرا معرفیم نمیکنے؟
_ چراجار بزنم زن گرفتم درحالیکه میدونم موندنی نیستم!؟
بغض به گلویم میدوه.نفس عمیق میکشم
_ حالا که فعلا نرفتی! ازچی میترسی!از زن سوریت!
_ نه نمیترسم!به خدا نمیترسم!فقط زشته!زشته این وسط باگل اومدی !عصن اینجا چیکار میکنی؟
_ خب اومدم دنبالت!
_ مگه بچه دبستانی ام!؟..اگر بد بود مامانم سرویس میگرفت برام زودتراز زن گرفتن!
ارحرفت خنده ام میگیره!چقدربااخم دوست داشتنی تر میشی.حسابی حرصش گرفته!
_ حالا گلو نمیگیری؟
_ برای چی بگیرم؟
_ چون نمیتونی بخوریش!باید بگیریش (وپشت بندش میخندم)
_ الله اکبرا…قراربود مانع نشی یادته؟
_ مگه جلوتو گرفتم!؟
_ مستقیم نه!اما..
همون دوستش چندقدم بما نزدیک میشه و کمی اهسته میگه:
_ داداش چیزی شده؟…خانوم کارشون چیه؟
دستش رو باکلافگی درموهاش میبره.
_ نه رضا،برید!الان میام
و دوباره باعصبانیت نگام میکنه.
_ هوف…برو خونه…تایچیز نشده.
پشتش رو میکنه تابروه که بازوهاش رومیگیرم
#روزانهدوپارتهرشبساعت۲۱