eitaa logo
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
2.6هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
39 فایل
◝یا‌اللہ‌اعتمدنـٰا‌علیك‌ڪثیرا◟ خدایا ، ما رو تو خیلۍ حساب ڪردیما ◠◠ - اینجافقط‌یہ‌ڪانال‌نیسٺ🍯 - اینجاتا‌نزدیڪی‌عرشِ‌خداپرواٰز ‌مۍ ڪنیم🕊 - یہ‌فنجون‌پاڪۍ☕ مهمون‌ ابجۍ‌ساداٺۍ: > خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @dokhte_babareza0313 کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان آنلاین عشق بی انتها❤️ توچشماش نگاه کردم و باحرص گفتم بله آقای فرمانده پایگاه😑 . در همین حال یکی از پسرهای بسیجی بلند شد و گفت محمدجان من برم خواهرم توحرم منتظره . -برو علی جان . -تااینجا فهمیدم اسمشم محمده😊 . داشتم بیرون میرفتم که دیدم یه پسردیگه رفت و گفت حاج مهدی منم میرم یکم استراحت کنم😆 . -به سلامت سجاد جان . -داشتم گیج میشدم😯😨 . -چرا هرکی یه چی میگه؟!😕 . رفتم جلو: . -جناب فرمانده؟!😐 . -بله خواهرم؟! . -میتونم بپرسم اسم شما چیه؟!😯 . -بله اختیار دارید.علوی هستم . -نه منظورم اسم کوچیکتون بود😐😐 . دیدم یکم مکث کرد که سریع گفتم چون هرکس یه چی صداتون میکنه کنجکاو شدم بپرسم.همین😐 . -اها.بله.من محمد مهدی هستم.دوستان چون لطف دارن سر به سرم میزارن هربار یه کدومو صدامیزنن😄 . اها.خوب پس.حالا من اگه کارتون داشتم چی صداتون کنم😊 . هر چی مایلید ولی ازاین به بعداگه کاری بود به خانم مولایی(منظورش زهرا بود) بگید و ایشون به من منتقل میکنن☺ . اعصابم خوردشد و باغرض گفتم: . باشهه.چشم😑😑 روزانه‌یک پارت،ساعت ۲۱ ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
رمان آنلاین سفر عشق ❤️ مرضیه که این روزا مامان راه و بی راه توی خونه حرفش رو پیش می کشید با دیدنم لبخند روی لبش اومد و با لپای گل انداخته سرش رو پایین انداخت و معصومه دوباره پرسید: چیزی شده؟! برای اولین بار توی عمرم دسپاچه شده بودم و هول هولکی، ولی قاطعانه جواب دادم: نه! حرفم به قدری قاطع بود که دیگه چیزی نپرسید و دوتایی راهشون رو کشیدن و رفتن. نفسم رو بیرون دادم و زمزمه کردم: ای دختر! ببین منو توی چه درد سری انداختی! برای اینکه بیشتر کسی رو به رفتارم مشکوک نکنم سریع از حیاط بیرون زدم، ولی در تمام مدتی که به بقیه کمک می کردم فکرم درگیر فاطمه زهرا و اینکه چجوری چادرش رو بشورم که کسی نفهمه بود! آخر شب همه برای مراسم احیا به مسجد رفتن، ولی من گفتم امروز زیاد کار کردم و عرق ریختم، برای همین یه دوش می گیرم و بعد به مسجد میام. با رفتن بقیه و خلوت شدن خونه سریع چادر رو از داخل شمشادها برداشتم و به حموم رفتم. برای اولین بار توی عمرم چادر شستم و برای اینکه کاملا تمیز بشه چندین بار با مایع مشکی شوی شستمش. کارم برای خودم هم عجیب بود، ولی حال و هوای دلم عالی بود و از یادآوری دختر جسور سیر نمی شد. از حموم که در اومدم کل خونه رو برای پیدا کردن طناب زیر و رو کردم تا اینکه تونستم پیدا کنم و توی اتاقم به سختی بند رخت بستم. چادر رو با وسواس روی بند پهن کردم و نفس آسوده ای کشیدم و خواستم برای رفتن به مسجد لباس عوض کنم که در همین حال کسی به در باز اتاق زد و صدای فاطمه ( خواهر بزرگم) اومد که گفت: داداش تو هنوز خونه ای؟! فرصت برای انجام هیچ کاری نمونده بود و فاطمه که توی چارچوب در بود و چادر رو دیده بود با تعجب رو به من که وسط اتاق وایستاده بودم، گفت: خبریه؟! با گیجی جواب دادم: نه! چه خبری؟! نگاه فاطمه اخمو شد و گفت: تو که فکر نمی کنی من باور کنم این چادر مال اعضای این خونه باشه؟! با اینکه کار اشتباهی نکرده بودم، ولی بی دلیل احساس گناه می کردم. با این حال خونسرد جواب دادم: معلومه که نیست. نگاهش رو به این معنا که پس مال کیه ریز بین کرد و منتظر جوابم موند. ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
تو از تبار مادری درگوشش ارام میگم: _مهربون باش عزیزم!… یکبار دیگه نفسش رو بیرون میدهـ. عصبیه.این رو باتمام وجودم احساس میڪنم.اما باید ادامه بدم. دوباره میگم: _ اخم نڪن جذاب میشی نفس!!!! این رو که میگم یکدفعه ازجا بلند شد ،عرق پیشونی اش‌ رو پاک کرد وبه فاطمه گفت : _ نمیخوای ازعروس عکس تکی بندازی!!؟؟؟ ازمن دور شد وکنارپدرم رفت !! ♡ اما تاس این بازی رو خودت چرخوندی! برای پشیمونی خم میشم و به تصویرخودم تک شیشه ی دودی ماشین پارک شده مقابل درب حوزه اش نگاه میڪنم. دستـےبه روسری ام میڪشم ودورش رو بادقت صاف میڪنم. دسته گلـےڪه برایش خریده ام رو باژست دردست میگیرم و منتظر به کاپوت همون ماشین تکیه میدم. اومدم دنبالت مثل !! میدونم نمیخوای دوستانت از این عقد باخبر بشن !ولی من دوست داشتم بدهی اونم حسابـے درباز میشه و طلاب یکےیکے بیرون میان. میبینمش درست بین سه،چهارتاازدوستانش درحالیکه یک دستش روروی شانه پسری گذاشته و باخنده بیرون میاد. یک قدم جلو میرم و سعی میکنم هرطور شده منو ببینی روی پنجه پا می ایستم و دست راستم رو کمی بالا میارم. نگاهش بمن میخوره ورنگش به یکباره میپره!یکلحظه مکث میکنه و بعد سرش رو میگردونه سمت راستش وچیزی به دوستاش میگه. یکدفعه مسیرش عوض میشه. ازبین جمعیت رد میشم و صداش میزنم: _ آقا؟آقا سید؟ اعتنا نمیکنه ومن سمج ترمیشم _ اقا سید!علی جان؟ یکدفعه یکی ازدوستانش باتعجب به پشت سرش نگاه میکنه.درست خیره به چشمان من! به شانه اش میزنه و باطعنه میگه: _ آسیدجون!؟یه خانومی کارتون داره ها! خجالت زده بله میگه ،ازشون جدا میشه و سمتم میاد. دسته گل راطرفش میگیرم _ به به!خسته نباشیداقا!میدیدم که مسیر بادیدن خانوم کج میکنید! _ این چه کاریه دختر!؟ _ دختر؟منظورت همس… بین حرفم میپره _ ارع همسر!اما یادت نره سوری! اومدی آبرومو ببری؟ _ چه آبرویـے؟؟.خب چرا معرفیم نمیکنے؟ _ چراجار بزنم زن گرفتم درحالیکه میدونم موندنی نیستم!؟ بغض به گلویم میدوه.نفس عمیق میکشم _ حالا که فعلا نرفتی! ازچی میترسی!از زن سوریت! _ نه نمیترسم!به خدا نمیترسم!فقط زشته!زشته این وسط باگل اومدی !عصن اینجا چیکار میکنی؟ _ خب اومدم دنبالت! _ مگه بچه دبستانی ام!؟..اگر بد بود مامانم سرویس میگرفت برام زودتراز زن گرفتن! ارحرفت خنده ام میگیره!چقدربااخم دوست داشتنی تر میشی.حسابی حرصش گرفته! _ حالا گلو نمیگیری؟ _ برای چی بگیرم؟ _ چون نمیتونی بخوریش!باید بگیریش (وپشت بندش میخندم) _ الله اکبرا…قراربود مانع نشی یادته؟ _ مگه جلوتو گرفتم!؟ _ مستقیم نه!اما.. همون دوستش چندقدم بما نزدیک میشه و کمی اهسته میگه: _ داداش چیزی شده؟…خانوم کارشون چیه؟ دستش رو باکلافگی درموهاش میبره. _ نه رضا،برید!الان میام و دوباره باعصبانیت نگام میکنه. _ هوف…برو خونه…تایچیز نشده. پشتش رو میکنه تابروه که بازوهاش رومیگیرم
رمان آنلاین سرزمین عشق 🌹✨ نوید:سلام‌خانم،یه‌لباس‌شیک‌میخواستم،جدیدباشه &بفرماییدهمراه‌من‌تشریف‌بیارین همراه‌خانومه‌رفتیم،چندتالباس‌نشونمون‌ داد نوید:رهاجان‌کدوموانتخاب‌میکنی؟ _نگاهش‌کردم:هرکدوموخودت‌دوستداری &کمترخانمی‌پیدامیشه،ازشوهرش‌بخواد که‌انتخاب‌کنه،بهتون‌تبریک‌میگم نوید:خیلی‌ممنونم،پس‌لطفااینوبدین‌بپوشهببینه‌خوشش‌میادیانه _نمیخواد،خوشم‌اومده‌ازش &عزیزم‌نمیخوای‌یه‌باربپوشی،شایدتنگ‌یا گشادباشه،براتون‌درستش‌کنیم مجبورشدم‌برم‌لباسوبپوشم دراتاق‌پروقفل‌کردم،لباسمودرآوردم‌ وپوشیدم،هرچندخوشم‌نیومدازمدلش‌ ولی‌مجبورم‌سکوت‌کنم،لباسودرآوردم ولباسای‌خودموپوشیدم دروبازکردم.رفتم‌بیرون _خانمی‌اندازه‌اس &چرانزاشتین‌آقاتون‌ببینه -(نمیدونستم‌چی‌بگم):نمیخواستم‌تکراری‌ بشم‌بااین‌لباس نویدم‌خندش‌گرفت _ببخشیدیه‌شنل‌هم‌میخواستم &چشم پول‌وپرداخت‌کردیم‌ورفتیم نوید:خوب‌بریم‌واسه‌حلقه‌ازدواج _بریم یعنی‌اون‌روزهرجایی‌که‌نویدگفت‌من‌ همراش‌رفتم نزدیکای‌غروب‌بودکه‌منورسوندخونه