eitaa logo
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
2.7هزار دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
3.6هزار ویدیو
39 فایل
◝یا‌اللہ‌اعتمدنـٰا‌علیك‌ڪثیرا◟ خدایا ، ما رو تو خیلۍ حساب ڪردیما ◠◠ - اینجافقط‌یہ‌ڪانال‌نیسٺ🍯 - اینجاتا‌نزدیڪی‌عرشِ‌خداپرواٰز ‌مۍ ڪنیم🕊 - یہ‌فنجون‌پاڪۍ☕ مهمون‌ ابجۍ‌ساداٺۍ: > خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @dokhte_babareza0313 کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
رمــــان " آنلاین در پناه زهرا 💕" ‌ ‌ شب بعد از نماز مغرب و عشاء زنگ خونمون شروع کرد به صدا دراومدن.. دستشون رو گذاشته بودن رو زنگ وِل نمی‌کردن معلومه چه کسانی هستن دیگه؛دو خواهر ناتنی سیندرلا در رو باز کردم؛ _خانم نمی‌شناسم،اشتباه اومدید!! نارنج: -حالا شوهر کرده ما رو تحویل نمی‌گیره! فاطمه: -حالا مثلا خیلی کار شاخی هست؟! -برو بابا ما هم شوهر کردیم.. بی‌توجه به من اومدن داخل "ای خداا" بعد از سلام و احوال‌پرسی با مامانمم رفتند داخل اتاقم و خودشون رو پرت کردند رو تخت.. "اصلا هم‌ پرو نیستند" ناری: -واااای هدیه باورم نمیشه! -چی رو؟! فاطمه: -اینکه شوهر کردی دیگه بالشت رو گرفتم و پرت کردم سمتش؛ _خیلی نامردید؛ولی من می‌دونستم ناری: -از کجا؟! _آخه وقتی دختری مثل تو و فاطمه ازدواج کردن قطعااا ازدواج میکنم حمله کردن سمتم؛ فاطمه: -حیف فردا عقدت هست، وگرنه چنان می‌زدم که دو هفته مهمون بیمارستان باشی خندیدم و گفتم: _با این هیکلت من رو بزنی؟! _واای بچه‌هاا توروخداا بیخیال.. ساعت ۹ نشده رخت‌خواب انداختن، میگن باید زود بخوابی تا صبح چشم‌هات باد نکنه! اون شب ساعت ۹ رفتم رخت‌خواب، آنقدر فکر کردم دیدم ساعت ۱ شب هست!! "واااای خدا توروقرآن یه کاری کن بتونم بخوابم" نمیدونم چیشد که چشم‌هام رو باز کردم دیدم داره اذان میگه _نارنج!فاطمه! _اذان هست بیدار بشید.. دوتاشون هم پاشدن و رفتیم وضو گرفتیم؛ آنقدر استرس داشتم که حَد نداشت.. بعد از نمازصبح یکم قرآن برای آروم‌شدنم خوندم اومدم دراز کشیدم تو رخت خواب.. ناری: -چیــــــــــــــــــــــــــــــــــ؟! -الان می‌خوای بخواابی؟! فاطمه اومد دستم رو گرفت و کِشووون‌کِشوووون بُرد سمت حموم.. نارنج: -رهبری امروز دست من هست؛باااید بری حموم..! _آخه ساعت ۵صبح؟! نارنج: -۵ نیست و ۵:۳۰ -حالا هم بدووو "وااای خدااااااا" انداختن من رو تو حموم در رو از پشت قفل کردن _بااااشه بابا