رمــــان
"آنلاین در پناه زهرا 💕"
#قسمتچهلوسوم
ناری:
-بچهها بریزید پااایین..
پیاده شدیم؛
خیلی وقت بود نیومده بودم....
"یــــــــا امام هشـــــــــــتم"
"اینجا شهربازیه یا پارتی؟!"
"معلوم نیست چه خبر هست؟!"
فاطمه:
--بچهها من نمیام!
ناری:
-چــــــــرا؟!
فاطمه:
--جَوِش رو نگاه کن!
--افتضاحه،کلا گناهه..
--من نمیام..
_باید بیای،
نهیازمنکر که فقط گفتاری نیست..
_همین که با چادر و حجاب بریم تو همچین مکانهایی خودش نهیازمنکر هست و هم اینکه ما مذهبیها که نباید دور از این قشر باشیم..
_کم نیارید..
ناری:
-اگه خدا بخواد رفت رو منبر..
فاطمه:
--قانع شدم..
_پس بزنید بریم،اول هم میریم تونل وحشت..
فاطمه:
--واااای!
ناری:
-یاعلیمدد..
"آقا چشمتون روز بد نبینه
بلیط گرفتیم و سوار شدیم و حرکت کرد...
همهجاا تاریک بود..
ناری:
-یه چیز داره پاهام رو قلقلک میکنه!!
سه تایی به پاهامون نگاه کردیم..
"مــــــــــــــــــــــــــار"
_یا حسین شهید
فاطمه:
--خانم من پیاااده میشم
--یا خداا؛
--پیاده میشم..
ناری چشمهاش رو بسته بود و ذکر میگفت:
-اللهاکبر،الله اکبر
یهووو یه چیز جلو چشمم ظاهر شد
یه آدمی که چشمش سفید بود
لبهاش دوخته شده بودن و کاملا سیاه بود..
فقط چشمهاش معلوم بود..
_بچههااا این کیه؟!
_یاااا ابالفــــضـــل
فاطمه بلندتر از قبل داد زد:
--خانم پیاده میشم..
ولی تونل هیچکی نبود..
ناری:
-یاحضرتزهرا،یاامامعلی،یاامامحسین،یاامامرضا
در همین حین بود که آبی پاشیده شد رو سهتامون که باعث جیغکشیدن سهتائیمون شد
"یاحیــــــــــــــــدر"
نور آخر تونل دیدم؛
_رسیدیم بچهها..
ناری:
-شکرالله
پیاده شدیم..
پاهام شل بود نمیتوستم راه برم
ظاهراََ فقط خانمی که صاحب تونل بود از طریق دوربینها میدونست چی کشیدیم داخل تونل..
خانوم مدیریت تونل:
-خوشم میاد حسینیه کرده بودین اون تونل روهااا
زدیم زیر خنده..
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱