رمان آنلاین عشق بی انتها ❤️
#پارت_بیستم
رفتم سمت دفتر بسیج خواهران و دیدم بیرون پایگاہ زهرا دارہ یہ سرے پروندہ بہ آقا سید میدہ و باهم حرف هم میزنن.
.
اصلا وقتے زهرا رو میدیدم سرم سوت میڪشید? دلم میخواست خفش ڪنم?
.
وارد دفتر بسیج شدم و دیدم سمانہ نشسته:
.
-سلام سمے
.
-اااا…سلام ریحان باغ خودم…چہ عجب یاد فقیر فقرا ڪردے خانوم?
.
-ممنون..راستیتش اومدم عضو بسیج بشم?..چیا میخواد؟!
.
-اول خلوص نیت ?
.
-مزہ نریز دختر…بگو ڪلے ڪار دارم?
.
-واااا…چہ عصبانے..خوب پس اولیو ندارے
.
-اولے چیہ؟!
.
-خلوص نیت دیگہ ??
.
-میزنمت ها?
.
-خوب بابا…باشہ…تو فتوڪپے شناسنامہ و ڪارت ملے و ڪارت دانشجوییتو بیار بقیہ با من☺️
.
.
خلاصہ عضو بسیج شدم و یہ مدتے تو برنامہ ها شرڪت ڪردم ولے خانوادم خبر نداشتن بسیجے شدم چون همیشہ مخالف این چیزها بودن..
.
یہ روز سمانہ صدام زد و بهم گفت:
.
-ریحانہ
.
.
-بلہ؟!
.
-دخترہ بود مسئول انسانی☺️
.
-خوب?
.
-اون دارہ فارغ التحصیل میشہ.میگم تو میتونے بیاے جاشا?
.
وقتے اینو گفت یہ امیدے تو دلم روشن شد براے نزدیڪ شدن بہ اقا سید و بیشتر دیدنش و گفتم .
-ڪارش سخت نیست؟!?
.
-چرا ولے من بیشتر ڪارها رو انجام میدم و توهم ڪنارم باش?….ولے!!?
.
.-ولے چے؟!?
.
-باید با چادر بیاے تو پایگاہ و چادرے بشے ?
#کپیازرمانپیگردقانونیدارد
روزانه دو پارت؛هر شب ساعت ۲۱
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
رمان آنلاین سفر عشق 🌹
#پارت_بیستم
- حیدر من رو به زحمت بندازه؟ چرا؟!
- مگه اینا رو اون بهتون نداده؟!
- نه!
- پس چطور...
- شما خودت زنگ زدی و گفتی بگیرم دیگه!
با تعجب پرسیدم: من زنگ زدم؟!
با لحن خندونی جواب داد: فکر کنم به اشتباه به جای امیرحیدر خودتون، شماره ی من رو گرفتی!
چشمام از این گشاد تر نمی شد و با بهت گفتم: مگه می شه؟! من اصلا شماره ی شما رو ندار....
با یادآوری دیروز و کش رفتن شماره اش از روی گوشی امیرحیدر، به یکباره سکوت کردم.
دیگه از این بدتر نمی شد!
با لحنی که از این خجول تر نمی شد، لب زدم: ب... بخشید! من واقعا نمی دونستم شمایین! آخه داداش حیدر همیشه سر به سرم می زاره، این بود که فکر کردم بازم داره اذیتم می کنه! قصد توهین نداشتم!
نایلون رو مقابلم گرفت و گفت: اشکال نداره! پیش میاد!
لبم رو محکم به دندون گرفتم که ادامه داد: این رو از دستم می گیری؟! من باید برم!
با عجله جواب دادم: نه نه! به داداشم می گم...
وسط حرفم پرید و گفت: لطفا!
با خجالت نایلون رو از دستش گرفتم و گفتم: ممنون! بازم معذرت می خوام!
- بازم اگه چیزی خواستی یا کاری داشتی من در خدمتم! من رو هم مثل حسین و حیدر خودتون بدون!
از حرفش به یکباره قلبم تیر کشید و نگاه خیره ام رو بهش دوختم!
این بدترین جمله ای بود که می تونست بگه!
من هیچ وقت نمی خواستم برام مثل داداشم باشه!
مات و مبهوت مونده بودم که گفت خداحافظ و پشت رل نشست.
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝