eitaa logo
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
2.6هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
39 فایل
◝یا‌اللہ‌اعتمدنـٰا‌علیك‌ڪثیرا◟ خدایا ، ما رو تو خیلۍ حساب ڪردیما ◠◠ - اینجافقط‌یہ‌ڪانال‌نیسٺ🍯 - اینجاتا‌نزدیڪی‌عرشِ‌خداپرواٰز ‌مۍ ڪنیم🕊 - یہ‌فنجون‌پاڪۍ☕ مهمون‌ ابجۍ‌ساداٺۍ: > خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @dokhte_babareza0313 کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان آنلاین عشق بی انتها ❤️ رفتم سمت دفتر بسیج خواهران و دیدم بیرون پایگاہ زهرا دارہ یہ سرے پروندہ بہ آقا سید میدہ و باهم حرف هم میزنن. . اصلا وقتے زهرا رو میدیدم سرم سوت میڪشید? دلم میخواست خفش ڪنم? . وارد دفتر بسیج شدم و دیدم سمانہ نشسته: . -سلام سمے . -اااا…سلام ریحان باغ خودم…چہ عجب یاد فقیر فقرا ڪردے خانوم? . -ممنون..راستیتش اومدم عضو بسیج بشم?..چیا میخواد؟! . -اول خلوص نیت ? . -مزہ نریز دختر…بگو ڪلے ڪار دارم? . -واااا…چہ عصبانے..خوب پس اولیو ندارے . -اولے چیہ؟! . -خلوص نیت دیگہ ?? . -میزنمت ها? . -خوب بابا…باشہ…تو فتوڪپے شناسنامہ و ڪارت ملے و ڪارت دانشجوییتو بیار بقیہ با من☺️ . . خلاصہ عضو بسیج شدم و یہ مدتے تو برنامہ ها شرڪت ڪردم ولے خانوادم خبر نداشتن بسیجے شدم چون همیشہ مخالف این چیزها بودن.. . یہ روز سمانہ صدام زد و بهم گفت: . -ریحانہ . . -بلہ؟! . -دخترہ بود مسئول انسانی☺️ . -خوب? . -اون دارہ فارغ التحصیل میشہ.میگم تو میتونے بیاے جاشا? . وقتے اینو گفت یہ امیدے تو دلم روشن شد براے نزدیڪ شدن بہ اقا سید و بیشتر دیدنش و گفتم . -ڪارش سخت نیست؟!? . -چرا ولے من بیشتر ڪارها رو انجام میدم و توهم ڪنارم باش?….ولے!!? . .-ولے چے؟!? . -باید با چادر بیاے تو پایگاہ و چادرے بشے ? روزانه دو پارت؛هر شب ساعت ۲۱ ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
رمان آنلاین سفر عشق 🌹 - حیدر من رو به زحمت بندازه؟ چرا؟! - مگه اینا رو اون بهتون نداده؟! - نه! - پس چطور... - شما خودت زنگ زدی و گفتی بگیرم دیگه! با تعجب پرسیدم: من زنگ زدم؟! با لحن خندونی جواب داد: فکر کنم به اشتباه به جای امیرحیدر خودتون، شماره ی من رو گرفتی! چشمام از این گشاد تر نمی شد و با بهت گفتم: مگه می شه؟! من اصلا شماره ی شما رو ندار.... با یادآوری دیروز و کش رفتن شماره اش از روی گوشی امیرحیدر، به یکباره سکوت کردم. دیگه از این بدتر نمی شد! با لحنی که از این خجول تر نمی شد، لب زدم: ب... بخشید! من واقعا نمی دونستم شمایین! آخه داداش حیدر همیشه سر به سرم می زاره، این بود که فکر کردم بازم داره اذیتم می کنه! قصد توهین نداشتم! نایلون رو مقابلم گرفت و گفت: اشکال نداره! پیش میاد! لبم رو محکم به دندون گرفتم که ادامه داد: این رو از دستم می گیری؟! من باید برم! با عجله جواب دادم: نه نه! به داداشم می گم... وسط حرفم پرید و گفت: لطفا! با خجالت نایلون رو از دستش گرفتم و گفتم: ممنون! بازم معذرت می خوام! - بازم اگه چیزی خواستی یا کاری داشتی من در خدمتم! من رو هم مثل حسین و حیدر خودتون بدون! از حرفش به یکباره قلبم تیر کشید و نگاه خیره ام رو بهش دوختم! این بدترین جمله ای بود که می تونست بگه! من هیچ وقت نمی خواستم برام مثل داداشم باشه! مات و مبهوت مونده بودم که گفت خداحافظ و پشت رل نشست. ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌