eitaa logo
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
2.6هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
39 فایل
◝یا‌اللہ‌اعتمدنـٰا‌علیك‌ڪثیرا◟ خدایا ، ما رو تو خیلۍ حساب ڪردیما ◠◠ - اینجافقط‌یہ‌ڪانال‌نیسٺ🍯 - اینجاتا‌نزدیڪی‌عرشِ‌خداپرواٰز ‌مۍ ڪنیم🕊 - یہ‌فنجون‌پاڪۍ☕ مهمون‌ ابجۍ‌ساداٺۍ: > خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @dokhte_babareza0313 کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان آنلاین عشق بی انتها ❤️ . -باید با چادر بیاے تو پایگاہ و چادرے بشے ? . -وقتے گفت دلم هرے ریخت..و گفتم تو ڪہ میدونے دوست دارم چادرے بشم ولے خانوادمو چجورے راضے ڪنم؟! .ڪار ندارہ ڪہ.. بگو انتخابتہ و اونا هم احتمالا برا انتخابت احترام قائل میشن . -دلت خوشہ ها?.میگم ڪاملا مخالفن? . -دیگہ باید از فن هاے دخترونت استفادہ ڪنے دیگه?? . . توے مسیر خونہ با سمانہ بہ یہ چادر فروشے رفتیم و یہ چادر خریدم..و رفتم خونہ و دنبال یہ موقعیت بودم تا موضوع رو بہ مامان و بابام بگم.. . . -مامان؟ . -جانم . -من تو گرفتن تصمیمات زندگیم اختیار دارم یا نہ؟!? . -ارہ ڪہ دارے ولے ما هم خیر و صلاحتو میخوایم و باید باهامون مشورت ڪنے . بابا: چے شدہ دخترم قضیہ چیہ؟! . -هیچے…چیز مهمے نیست? . مامان:چرا دیگہ حتما چیزے هست ڪہ پرسیدے..با ما راحت باش عزیزم . -نہ فقط میخوام تو انتخاب پوششم اختیار داشتہ باشم روزانه دو پارت،هرشب ساعت ۲۱ ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
رمان آنلاین سفر عشق ❤️ مطمئنم نمی دونست این جمله اش چی به سر قلب بی قرارم آورده که انقدر راحت پاش رو روی گاز گذاشت و از مقابلم گذشت. حلقه ی انگشتام رو به دور دسته ی نایلون محکم کردم و ناخونام رو توی کف دستم فشار دادم! دردم گرفت، ولی بیشتر از درد قلبم نبود! این حرفش این معنی و می داد که بهم به چشم خواهر نگاه می کنه و خیال خام عاشقی رو باید از سرم بیرون کنم! با حالی گرفته به سمت خونه قدم برداشتم و وقتی می خواستم وارد حیاط بشم، ماشینش رو دیدم که وارد حیاطشون می شد. توی خونه هم حالم گرفته بود و مجبور شدم به مامان بگم که اشتباهی زنگ زدم و حالا هم واسه همین اینجور دپرس شدم! حالا بماند که مامان باز کلی غر زد که چرا حواسم رو جمع نمی کنم و انقدر سر به هوام. وقتی به سعیده گفتم چی شده و حیدر چی گفته، گفت الکی یه چیزی پرونده و نباید به دل بگیرم، ولی من باز هم حالم گرفته بود و سعیده هم از فرصت استفاده کرد و تا تونست چیپس و پفک خورد. چند روز از این ماجرا گذشته بود تا اینکه ماه رمضون تموم شد و حسین به خونه برگشت! بیشتر از مامان که از برگشتن پسرش خوشحال بود، این سعیده بود که سر از پا نمی شناخت و دم به دقیقه بهم زنگ می زد یا به بهونه های مختلف به دیدنم می اومد! حال و روز سعیده رو خوب درک می کردم، ولی داداش حسین مثل همیشه باهاش عادی برخورد می کرد و مطمئن بودم نمی دونه توی دل سعیده چه خبره! اونروز نزدیک غروب بود و من مشغول شستن حیاط بودم که زنگ در رو زدن. به غیر از من و حسین کسی توی خونه نبود و از اونجایی که حسین به حموم رفته بود، من خیلی سریع چادر پوشیدم و برای باز کردن در رفتم. در رو باز کردم و از دیدن حیدر پشت در، ناخودآگاه دلم گرفت و با سر به زیری سلام کردم که جوابم رو داد و گفت: سلام! ببخشید حسین خونه است؟!