رمان آنلاین عشق بی انتها ❤️
#پارت_بیستویکم
.
-باید با چادر بیاے تو پایگاہ و چادرے بشے ?
.
-وقتے گفت دلم هرے ریخت..و گفتم تو ڪہ میدونے دوست دارم چادرے بشم ولے خانوادمو چجورے راضے ڪنم؟!
.ڪار ندارہ ڪہ.. بگو انتخابتہ و اونا هم احتمالا برا انتخابت احترام قائل میشن
.
-دلت خوشہ ها?.میگم ڪاملا مخالفن?
.
-دیگہ باید از فن هاے دخترونت استفادہ ڪنے دیگه??
.
.
توے مسیر خونہ با سمانہ بہ یہ چادر فروشے رفتیم و یہ چادر خریدم..و رفتم خونہ و دنبال یہ موقعیت بودم تا موضوع رو بہ مامان و بابام بگم.. .
.
-مامان؟
.
-جانم
.
-من تو گرفتن تصمیمات زندگیم اختیار دارم یا نہ؟!?
.
-ارہ ڪہ دارے ولے ما هم خیر و صلاحتو میخوایم و باید باهامون مشورت ڪنے
.
بابا: چے شدہ دخترم قضیہ چیہ؟!
.
-هیچے…چیز مهمے نیست?
.
مامان:چرا دیگہ حتما چیزے هست ڪہ پرسیدے..با ما راحت باش عزیزم
.
-نہ فقط میخوام تو انتخاب پوششم اختیار داشتہ باشم
#کپیازرمانپیگردقانونیدارد
روزانه دو پارت،هرشب ساعت ۲۱
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
رمان آنلاین سفر عشق ❤️
#پارت_بیستویکم
مطمئنم نمی دونست این جمله اش چی به سر قلب بی قرارم آورده که انقدر راحت پاش رو روی گاز گذاشت و از مقابلم گذشت.
حلقه ی انگشتام رو به دور دسته ی نایلون محکم کردم و ناخونام رو توی کف دستم فشار دادم!
دردم گرفت، ولی بیشتر از درد قلبم نبود!
این حرفش این معنی و می داد که بهم به چشم خواهر نگاه می کنه و خیال خام عاشقی رو باید از سرم بیرون کنم!
با حالی گرفته به سمت خونه قدم برداشتم و وقتی می خواستم وارد حیاط بشم، ماشینش رو دیدم که وارد حیاطشون می شد.
توی خونه هم حالم گرفته بود و مجبور شدم به مامان بگم که اشتباهی زنگ زدم و حالا هم واسه همین اینجور دپرس شدم!
حالا بماند که مامان باز کلی غر زد که چرا حواسم رو جمع نمی کنم و انقدر سر به هوام.
وقتی به سعیده گفتم چی شده و حیدر چی گفته، گفت الکی یه چیزی پرونده و نباید به دل بگیرم، ولی من باز هم حالم گرفته بود و سعیده هم از فرصت استفاده کرد و تا تونست چیپس و پفک خورد.
چند روز از این ماجرا گذشته بود تا اینکه ماه رمضون تموم شد و حسین به خونه برگشت!
بیشتر از مامان که از برگشتن پسرش خوشحال بود، این سعیده بود که سر از پا نمی شناخت و دم به دقیقه بهم زنگ می زد یا به بهونه های مختلف به دیدنم می اومد!
حال و روز سعیده رو خوب درک می کردم، ولی داداش حسین مثل همیشه باهاش عادی برخورد می کرد و مطمئن بودم نمی دونه توی دل سعیده چه خبره!
اونروز نزدیک غروب بود و من مشغول شستن حیاط بودم که زنگ در رو زدن.
به غیر از من و حسین کسی توی خونه نبود و از اونجایی که حسین به حموم رفته بود، من خیلی سریع چادر پوشیدم و برای باز کردن در رفتم.
در رو باز کردم و از دیدن حیدر پشت در، ناخودآگاه دلم گرفت و با سر به زیری سلام کردم که جوابم رو داد و گفت: سلام! ببخشید حسین خونه است؟!