eitaa logo
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
2.8هزار دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
3.7هزار ویدیو
39 فایل
◝یا‌اللہ‌اعتمدنـٰا‌علیك‌ڪثیرا◟ خدایا ، ما رو تو خیلۍ حساب ڪردیما ◠◠ - اینجافقط‌یہ‌ڪانال‌نیسٺ🍯 - اینجاتا‌نزدیڪی‌عرشِ‌خداپرواٰز ‌مۍ ڪنیم🕊 - یہ‌فنجون‌پاڪۍ☕ مهمون‌ ابجۍ‌ساداٺۍ: > خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @dokhte_babareza0313 کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان آنلاین عشق بی انتها ❤️ که دیدم همون انگشتری که زهرا خریده بود تو دستشه😢 . نمیدونم چرا ولی بغضم گرفته بود😢 . من اولش فقط دوست داشتم با اقا سید کل کل کنم ولی چرا الان ناراحتم؟! . نکنه جدی جدی عاشقش شدم؟!😞 . تا آخر جلسه چیزی نفهمیدم و فقط تو فکر بودم . میگفتم شاید این انگشتره شبیهشه . ولی نه..جعبه انگشتر هم گوشه ی میز کنار سر رسیدش بود😔 . بعد جلسه با سمانه رفتیم برای آخرین زیارت . دلم خیلییی شکسته بود😔 روزانه یک پارت،هرشب ساعت ۲۱ ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
رمان آنلاین سفر عشق 🌹✨ برای همین ، کتاب رمانی که از کتابخونه گرفته بودم رو برداشتم و به حیاط رفتم و روی تخت چوبی ای که زیر سایه ی درخت گذاشته شده بود، نشستم و خودم رو با خوندن سرگرم کردم. من یه دختر نوزده ساله و درس خون بودم و اونسال توی تیر ماه کنکور داده بودم، ولی رشته ای که می خواستم قبول نشده بودم و قرار بود یک سال پست کنکور بمونم! سه تا برادر بزرگتر از خودم داشتم! داداش مهدی حسابدار بانک بود و چهار سال بود که ازدواج کرده بود، حسین دومین برادرم بود که پزشکی می خوند و اونسال برای خدمت به مناطق محروم رفته بود و حیدر هم که حسابی شوخ و شیطون بود، قرار بود ترم سوم آی تی بخونه! تصادف لعنتی ده سال بود که بابای مهربونم رو ازمون گرفته بود و عادت کرده بودم دلتنگی هام رو با عکساش و رفتن به سر سر مزارش بر طرف کنم! هوای اواسط شهریور ماه نسبت به ماه قبل کمی خنک‌تر بود و من غرق شده بودم توی دنیای عاشقانه ی رمان و نمی دونم چه مدت گذشته بود که زنگ در به صدا در اومد. ناگهان سیخ سر جام نشستم و با سرعتی که کمتر از خودم سراغ داشتم، از تخت پایین پریدم و چادر رنگه ام رو خیلی مرتب سرم کردم و در حیاط رو باز کردم، ولی بر خلاف انتظارم، حیدر پشت در نبود و این سمانه همسر داداش مهدی بود که پسر بچه ی شش ماهه اش رو توی بغل گرفته بود و با لبخند به من که هاج و واج مونده بودم نگاه می کرد و وقتی دید خیال کنار رفتن از جلوی در رو ندارم، نگاهش متعجب شد و گفت: علیک سلام! نمی خوای بزاری بیام تو! از جلوی در کنار رفتم و گفتم: سلام! بفرمایید! سمانه وارد حیاط شد و من هم بعد اینکه در رو بستم، با ذوق یاسین کوچولو رو از بغلش گرفتم و در حالی قربون صدقه اش می رفتم و اون هم با تعجب به من و شکلکهای عجیب و غریبم نگاه می کرد، جلو تر از سمانه وارد خونه شدم و رو به مامان که معلوم بود تازه از خواب بیدار شده، با ادا و اصول گفتم: مامانی! ببین کی اومده... مامان که از دیدن نوه اش ذوق زده شده بود، اون رو از بغلم گرفت و بعد اینکه خوب ماچ مالیش کرد، با سمانه هم روبوسی کرد و رو بهش گفت: خوش اومدی؟! پس مهدی کو؟! سمانه چادر و روسریش رو از سرش در آورد و بعد اینکه خودش رو روی مبل رها کرد، جواب مامان رو داد: من رو گذاشت و رفت، گفت برای افطار میاد. مامان که بی حالی سمانه رو دیده بود، یاسین رو به بغلم داد و رو بهش گفت: سمانه! تو روزه ای؟! سمانه سکوت کرد و مامان که سکوتش رو دید ادامه داد: رنگ به رو نداری و چشمات دو دو می زنه، اونوقت با این وضعت روزه می گیری؟! به مامان حق می دادم سر سمانه غر بزنه و نگرانش باشه، آخه یاسین هیچ وقت شیشه به دهن نگرفت و فقط شیر مادر می خورد و سمانه به خاطر پسر بچه ی شکموش حسابی لاغر شده بود. سمانه جواب مامان رو داد: نگران من نباشبن، من یه روز در میون روزه می گیرم! مامان نگاه حرصیش رو ازش گرفت و رو به من گفت: تو بچه رو نگه دار تا سمانه یه کم استراحت کنه! سمانه به من که با یاسین بازی می کردم، نگاهی انداخت و گفت: وای که اگه اینکار رو بکنی یه دنیا ممنونت می شم، دیشب تا موقع سحر مسجد بودم و بعد سحر هم بچه اصلا نذاشت بخوابم.
تو از تبار مادری🌹✨ سربه زیر سمتم میاد و مقابلم میشینه یک لحظه سرش رو بلند میکنه و خیره میشه به چشمهام.چقدر نگاهش رودوست دارم! _ ریحان!این کارا چیه میکنی!؟ اسمم رو گفتی بعد ازچهارده روز! _ چیکار کردم! _ داری میزنی زیر همه چی! _ زیر چی؟تو میتونی بری. _ اره میگی میتونی بری ولی کارات…میخوای نگهم داری.مثل پدرم! _ چه کاری عاخه؟! _ همینا!من دنبال کارامم که برم.چراسعی میکنی نگهم داری.هردو میدونیم منو تو درسته محرمیم.اما نباید پیوند بینمون عاطفی باشه! _ چرانباشه!؟ عصبی میشه.. _ دارم سعی میکنم اروم بهت بفهمونم کارات غلطه ریحانه من برات نمیمونم! جمله اخرش در وجودم شکست میاد بلند بشه تابره که مچ دستش رومیگیرم و سمت خودم میکشم.و بابغض اسمش رد میگم که تعادلش روازدست میده و قبل ازینک روی من بیفته دستش رو به قفسه کتابخونه میگیره _ این چه کاریه اخه! دستش رو ازدستم بیرون میکشه و باعصبانیت از اتاق بیرون میره… میدونم مقاومتش سرترسی است که داره از عاشقی. ازجایم بلند میشم و روی تختش میشینم. قنددردلم اب میشه!اینکه شب تو خانه شون میمونم! همونظورکه پله هارودوتایڪےبالا میرم با ڪلافگے بافت موهام روباز میکنم.احساس میڪنم ڪسےپشت سرم میاد.سرمیگردونم ..تویی! زهراخانوم جلوی دراتاق ایستاده مارو که میبینه لبخند میزنه… _ یه مسواک زدن اینقد طول نداره که!جاانداختم تو اتاق برید راحت بخوابید. این رومیگه وبدون اینڪه منتظر جواب بمونه ازکنارمون رد میشه وازپله ها پایین میره.نگاهش میکنم.شوکه به مادرش خیره شده… حتی خودمن توقع این یڪے رو نداشتم.نفسش رو با تندی بیرون میده و به اتاق میره من هم پشت سرش.به رخت خواب ها نگاه میکنه ومیگه: _ بخواب! _ مگه شما نمیخوابی؟ _ من!…توبخواب! سکوت میکنم وروی پتوهای تا شده میشینم‌ .بعد ازمکث چنددقیقه ای آهسته پنجره اتاقش روباز میکنه و به لبه چوبـےاش تکیه میده.سرجام دراز میکشم و پتو روتازیر چونه ام بالا میکشم.چشمهام روی دستها و چهره اش که ماه نیمی ازاون روروشن کرده میلرزه.خسته نیستم اما خواب براحتی غالب میشه. چشمهام روباز میکنم،چندباری پلڪ میزنم و سعی میکنم به یاد بیارم کجا هستم.نگاهم میچرخه و دیوارهارو رد میکنه که بهش میرسم.لبه پنجره نشسته و سرش رو به دیوار تکیه داده.. خوابی!!؟؟؟..چرا اونجا!؟چرا نشسته!! ارام ازجام بلند میشم،بی اراده به دامنم چنگ میزنم.شاید این تصور رو دارم که اگر اینکار روکنم سروصدا نمیشه!باپنجه پا نزدیکش میشم..چشمهاش رو بسته .انقدر آرامه ڪه بی اراده لبخند میزنم.خم میشم وپتوش رو ازروی زمین برمیدارم و با احتیاط روش میندازم.تکونی میخوره و دوباره ارام نفس میڪشـه.سمت صورتش خم میشم.دردلم اضطراب میافته ودستهام شروع میکنه به لرزیدن.نفسم به موهاش میخورد و چندتار رو بوضوح تکون میده.ڪمـےنزدیڪ ترمیشم و آب دهانم رو بزور قورت میدم.فقط چندسانت مونده…فکر بوسیدنش ته ریشش قلبم رو به جنون میکشه… نگاهم خیره به چشمهاش میمونه ازترس…ترس اینکه نکنه بیدار بشه!صدایی دردلم نهیب میزنه! ” ازچی میترسی!!بزار بیدار شه! تو زنشی..” . توماه بودی وبوسیدنت…نمیدانی چه ساده داشت مراهم بلندقد میکرد