رمان آنلاین عشق بی انتها ❤️
#پارت_نوزدهم
-تق تق
.
-بلہ..بفرمایید
.
-سلام اقا سید
.
-تا گفتم آقا سید یہ برقے تو چشماش دیدم و اینڪہ سرشو پایین انداخت و گفت : سلام خواهر…بلہ؟!ڪارے داشتید؟! و بلند شد و بہ سمت در رفت و دررو باز گذاشت?انگار جن دیدہ ??
.
نمیدونم چرا ولے حس میڪردم از من بدش میاد. همش تا منو میدید سرشو پایین مینداخت…تا میرفتم تو اطاق اون بیرون میرفت و از این ڪارها.
.
-ڪار خاصے ڪہ نہ…میخواستم بپرسم چجورے عضو بشم..
.
-شما باید تشریف ببرید پیش زهرا خانم ایشون راهنماییتون میڪنن.
.
-چشممم…ممنونم ??
.
-دلم میخواست بیشتر تو اطاق بمونم ولے حس میڪردم ڪہ باید برم و جام اونجا نیست…
.
.
از اطاق سید ڪہ بیرون اومدم دوستم مینا رو دیدم
.
-سلام
.
-سلام…اینجا چیڪار میڪردے؟! یہ پا بسیجے شدیا..از پایگاہ مایگاہ بیرون میای?
.
-سر بہ سرم نزار مینا..حالم خوب نیست?
.
-چرا؟! چے شدہ مگہ؟!? -هیچے بابا…ولش….ولے شاید بتونے ڪمڪم ڪنے و بعدا بهت بگم..خوب دیگہ چہ خبر؟!
.
-هیچے. همہ چیز اڪیہ.ولے ریحانه?
.
-چے؟!؟
-خواهر احسان اومدہ بود و ازم خواست باهات حرف بزنم?
.
-اے بابا…اینا چرا دست بردار نیستن…مگہ نگفتہ بودے بهشون؟!?
.
#کپیازرمانپیگردقانونیدارد
روزانه دو پارت؛ هر شب ساعت ۲۱
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝