『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
رمــــان "آنلاین در پناه زهرا💕" #قسمتچهلوچهارم _بچهها بریم ترن هوایی! فاطمه: --به
رمــــان
"آنلاین در پناه زهرا 💕"
#قسمتچهلوپنجم
"از زبان هدیه"
یک پیام از طرف مهدیه:
"آجی سلام،خوبی..!
زنگ زدیم با مامانت هماهنگ کردیم تا آخر هفته برا داداشم مهدیار بیایم خاستگاری..
دیگه گفتیم طبق رسومات اول با مامانت بگیم"
شب تا صبح نتونستم بخوابم
"آخه مگه میشه؟!"
"وااای خدا"
آنقدر فکر کردم که صدای اذان پخش شد
واای صبح شد و هنوز نتونستم بخوابم...
رفتم وضو گرفتم و یه نماز خیلی دلچسب با دعایعهد که مثل عشق چسبید به جونم خوندم..
دلم گرفت،این روزها چقدر کم دلم تنگ آقاامامزمان(عج) میشه:((((
صحفه گوشیم رو روشن کردن؛
به تصویر زمینه که #یاصاحبالزمانعج بود خیره شدم..
"امامزمان(عج) من رو ببخش که اینروزها کم میفتم به یادت"
"من رو ببخش که بعضی وقتها صبحها پیامهای واتساپم رو چک میکنم ولی عهدم با تو رو نه"
"من رو ببخش که یار خوبی برات نیستم"
"ولی باور کن نوکر خوبی میشم"
"حلالم کن آقا"💔
اشک روی گونههام نشست..
آخه آقاامامزمان(عج) به چیه ما دلش رو خوش کنه؟!به گناه کردنمون؟!
حتی ما قشر مذهبی هم بعضی اولویتهای زندگیمون امامزمان(عج) نیست.. //:
البته بعضیهامون..
"از زبان مهدیار"
تو آینه خودم رو نگاه کردم؛
خیلی وقت بود کت و شلوار نپوشیده بودم..
ساعتم رو انداختم
_مهدیه بیا ببین چه داداش جذابی داری!
از همون اتاقش گفت:
-سقف خونه نریزه خان داداش
_مگه دروغ میگم؟!
_بخدا معجزه است..
مهدیه اومد تو چهارچوب در و یه نگاه بهم کرد؛
-الان تو رو بزاریم کنار جاده هیچکی بَرِت نمیداره که هیچ دهتومن هم میزاره روت پس میده..
_که اینطور
رفتم سوسک پلاستیکی که علی بهم داده بود رو برداشتم و دنبالش کردم..
-واااااااای سوسک،
-مامان،مــــامــــــان...
-مهدیار توروخدااا من میترسم
-توروووووخدا...
مامان:
--عه مهدیار!
-مامان بریم دیگه دیر شد..
سوسک رو گذاشتم تو جیبم
مهدیه:
-این مردم که نمیدونن این پسرهای سرسنگین و مذهبی تو خونه با خواهرشون چه شوخیها که نمیکنن
مامان:
--بریم دیگه...
سوار ماشینم شدیم و حرکت کردم؛
استرس همه وجودم رو گرفته..
بالاخره رسیدیم؛
مامانم اومد زنگ خونه رو بزنه که گفتم:
_مامان نزن..!
مهدیه:
-چرااااا؟!
_وایسید یه صحفه قرآن بخونم آروم بشم
از تو ماشین قران جیبی رو درآوردم،
شروع کردم به خوندن((:
"خدایا به امید تو"{♡}
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱