eitaa logo
『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
2.9هزار دنبال‌کننده
10هزار عکس
3.8هزار ویدیو
39 فایل
بسـم‌الله . شرو؏مـون‌از ‌1401.8.19(: حوالۍِ‌ساعت‌12.30🫀 ‌ ‹تحت‌لوای ِآقای313› -مـحـلی‌بـرای‌تسـکـین‌قـلب‌وروح‌انســان‌✨ | خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @dore_najaff110 کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
زیبایۍ دࢪیڪ قاب عڪس :🥹🤍 #رهبرجآن 『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
یعنۍ میشہ یہ زمانۍ بࢪسہ ڪِ وسط قنوت نماز شبش اِسممون ࢪو ببࢪه ..؟ یا مـــثلاً بعدِ اسمـِمون یـدونہ عــزیــز بگہ : مثلِ آࢪمانِ عزیز :)))! 📎📻🤍
بردنش‌پیش‌امام‌علی‌،مولا‌نگاه‌کرد‌گفت‌ چیکار‌کرده؟گفتن‌آقادزدی‌کرده،امام‌علی‌ی‌نگاه‌کردگفت‌توکه‌از‌مریدان‌من‌بودی!؟بیشتر‌خجالت‌کشید‌سرشو‌انداخت‌پایین‌(: مولا‌حد‌دزدی‌رو‌جاری‌کرد‌خون‌از‌دستاش‌چکید‌پاشد‌رفت‌،جلو‌در‌دید‌از‌ این‌ضد‌ولایت‌ها‌وایساده‌‌بهش‌خندید‌گفت‌این‌بود‌علی‌علی‌که‌میکردی!ببین‌باهات‌چیکار‌کرد! دستشو‌گرفت‌به‌غیرتش‌برخورده‌بود‌، بدوبدو‌رفت‌طرف‌بازار؛ببینید‌مولام‌باهام‌چیکار‌کرده!آقام‌خودش‌تنبیه‌م‌کرده‌قربون‌دستش‌برم‌ همینجور‌که‌مدح‌میکرد‌برا‌امام‌علی‌خبر‌ بردن‌آقا‌بیا‌ببین‌بازار‌رو‌بهم‌ریخته‌.. مولا‌گفت‌حسن‌برو‌برش‌گردون‌ اقاامام‌حسن‌رفت‌‌اوردش‌علی‌ع‌یه‌نگاه‌کرد‌ لبخند‌زد‌گفت‌من‌حد‌رو‌جاری‌کردم‌ خودم‌هم‌مثل‌روز‌قبل‌میکنم‌دستتو‌ یه نظر‌کرد‌دست‌به‌حالت‌قبلش‌دراومد‌ مرید‌نگاه‌مولا‌کرد،مولا‌الان‌برمیگردم‌ بدوبدو‌رفت‌طرف‌بازار‌ببینین‌عجب‌آقایی‌دارم!(: حواست‌به‌منم‌باشه(: ❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
:)
بهش‌گفتن‌یه‌دعابخون..گفت‌میشه‌فرج‌بخونم؟؟ آخه‌روزی‌هزاربارمیخونمش..تاامام‌زمان‌ظھورکنه.. آخه‌میگن‌وقتی‌امام‌زمان(عج)ظھورکنه شھداهم‌باهاش‌میان.. تاشایدبتونم‌دوباره‌باباموببینم((:🥲 ❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
580_36451454150232.mp3
4.07M
ماه رمضونه مزه اش هم به گریه دم اذونه ❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام بر تو ای امیر المومنین ای امین پروردگار در زمین و حجت خدای بر بندگانش 🌱
🌷رمان کوتاه و 💞 قسمت ۹ چندروزی گذشت،... عمه با مادرم تماس گرفتن. صدایش از تلفن ضعیف به گوشم میرسید: _ "زنداداش محمد واقعا عاشق آذر شده" مادرم همانطور که با یک دستش گرد روی میز را پاک میکرد آرام گفت: _چطور مگه؟ عمه لحظه ای سکوت کرد و جواب داد: _"آخه شرایط آذر دقیقا همون چیزی هست که محمد خیلی روی اونا حساسه اقامت تو قم ،چادری بودن خانمش.. اصلا شما که میدونی محمد چقدر روی *چادر سرکردن خواهراش* حساسه من مطمئنم عاشق آذر شده" از جایم بلند شدم که به اتاقم بروم صبرکردم و آخرین جمله مادرم را هم شنیدم: _جوونن دیگه... دختر و پسر هردوشون برای شما هستن... هرجور صلاح میدونید ❤️❤️ شب جعمه آمدند اما داماد (محمد)با پدربزرگم و عمویم جدا آمد شب اول ربیع الاول من و محمد💞محرم💞 هم شدیم محرمیت برای این بود که ما تا عقد محرم هم باشیم. محمد سه روز کنارم بود.. در آن سه روز یک از زندگی را برایم توصیف کرد. آنقدر خوب،صبور و مهربان بود که به راحتی میشد او را دوست داشت... دوست داشتم همراهش شوم مهرش عجیب به دلم نشست.. مهری که بود 😍زندگی علوی-فاطمی😍 ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانو_میم