eitaa logo
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
2.6هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
39 فایل
◝یا‌اللہ‌اعتمدنـٰا‌علیك‌ڪثیرا◟ خدایا ، ما رو تو خیلۍ حساب ڪردیما ◠◠ - اینجافقط‌یہ‌ڪانال‌نیسٺ🍯 - اینجاتا‌نزدیڪی‌عرشِ‌خداپرواٰز ‌مۍ ڪنیم🕊 - یہ‌فنجون‌پاڪۍ☕ مهمون‌ ابجۍ‌ساداٺۍ: > خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @dokhte_babareza0313 کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
نوردیگری‌به‌بیت‌احمد‌آمد محبوب‌رسول‌حی‌سرمد‌آمد تاعطروجودش‌همه‌عالم‌گیرد زهرا،گلِ‌گلزار‌محمـــــدآمد:)
بسم رب فاطمه:) از طرف کانال به تمامی مادران شهدای گمنام. مادران شهدای دفاع مقدس. مادران شهدای مدافع حرم . مادران چشم انتظار‌. مادران شهدای مدافع امنیت‌‌‌. مادران فاطمی... روزتان مبارک:)))
تمام ابعادى که براى یک زن متصور است در فاطمه زهرا -سلام‌الله‌علیها- جلوه کرده است. او یک زن معمولى نبوده است. یک زن ملکوتى، تمام حقیقت زن و تمام حقیقت انسان ! - امام خمینی ره 🌿 ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹🌺ولادت با سعادت دخت نبی اکرم (ﷺ) حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) ،روزمادر و روز زن تبریک و تهنیت باد 🌺🌺🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
ولادت امام خمینی هم یادتون نره:))
امروز مصادف با میلاد مردی است که نگذاشت ظالمان و مستکبران بر مظلومین و مستضعفان غلبه کنند و نیز به جبهه مقاومت و امت های اسلامی درس آزادگی و ایستادگی در برابر ظلم را ياد داد این‌بزرگ‌مرد‌کسی‌نبود‌جز حضرت‌آیت‌الله‌العظمی‌ امام‌سید‌روح‌الله‌موسوی‌خمینی(ره) نخستین‌رهبر‌انقلاب‌اسلامی و‌نخستین‌ولی‌فقیه‌‌.. ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
ـ مادر اۍ زیباترین گل‌واژه از جنس خدا '!♥️ روز مادر مبارڪ تمام مادرانـے ڪہ در راه تربیت فرزند ؛ نهایت تلاش خود را بہ ڪار بردند و فرزندان صالح؛ بہ جامعہ عطا ڪردند ✨ برای طول عمر و سلامتـے مادران و شادۍ روح مادران آسمانـے صلوات💚 ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
611601298216.mp3
5.46M
🌻||• 🎧 بسیار زیبا❣ 💐 اون که واسم یاره مادره 💐 اون که دوسم داره مادره 🎤کربلایی (س)🌹 ‌‌ ゚✧🖤゚✨✧ «•🌱• ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
در آئین ما یک خانم زمانی که دختر خانوادست،درهای بهشت رو بروی پدرش باز میکنه وقتی که همسره،کامل کننده ی نیمی از دین همسرش ـه و وقتی مادره،بهشت به زیر پاهاش ـه خدا حفظ کنه همه مادران روی زمین رو. ولادت حضرت زهرا و روز زن مبارک 💖 ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
میلادمادرمونههه😍 به‌امام‌زمانمون‌تبریک‌گفتی؟؟ ععع‌هنوزنگفتی😕 بیاباهم‌به‌آقامون‌تبریک‌بگیم😉🌱 یاصاحب‌الزمان،عِيدَميلادِسَعيدٍ لِاُمِّک...💚 اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج‌به‌حق‌‌خانم فاطمة‌الزهراانشاءالله♥️✨ ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
_همون بچه خوبی بودن هم برا مامانا هدیه است ...(:😁🚶🏿‍♂! ...!(:
مثل ضریح حرم است...(🙂♥️🌱
-رسول‌خداﷺ فرمودند : « دعاۍِ مادر از موانع اجابتِ دعا مے‌گذرد..! »
نیازمان بیشتر می‌شود...(:🙂♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تو از تبار مادری پشتش رو میکنه تا بره که بازوهاش رومیگیرم… یکلحظه صدای جمعیت اطراف ماخاموش میشه تمام نگاه هاسمت ما میچرخه وبهت زده برمیگرده ونگاهم میکنه نگاهش سراسر سواله که _ چرااینکاروکردی!؟ابروم رفت! دوستانش نزدیک میان وکم کم پچ پچ بین طلاب راه میافته. هنوز بازوهاش رو محکم گرفته ام. نگاهش میلرزه…ازاشک؟نمیدونم فقط یکلحظه سرش روپایین میندازه دیگرکارازکارگذشته.چیزی رو دیده اند که نباید! لبهاش و پشت بندش صداش میلرزه _ چیزی نیست!…خانوممه. لبخند پیروزی روی لبهام میشینه.موفق شدم! همان پسر که گمان میکنم اسمش رضا جلو میپره: _ چی داداش؟زن؟کی گرفتی ما بی خبریم؟ کلافه سعی میکنه عادی بنظربیا: _ بعدن شیرینیشو میدم… یکی میپرونه: _ اگه زنته چرا درمیری؟ عصبی دنبال صدامیگرده وجواب میده: _ چون حوزه حرمت داره.نمیتونم بچسبم به خانومم! این رومیگه،مچ دستم رو محکم دردست میگیره و بدنبال خودش میکشه. جمع راشکاف میده وتقریبا به حالت دو ازحوزه دور میشه ومن هم بدنبالش… نگاه های سنگین رو خیره به حالمان احساس میکنم… به یک کوچه میرسیم،می ایسته ومن رو داخل اون هل میده و سمتم میاد. خشم ازنگاهش میباره.میترسم وچندقدم به عقب برمیدارم. _ خوب شد!…راحت شدی؟…ممنون ازدسته گلت…البته این نه!(به دسته گلم اشاره میکنی) اونیومیگم ک اب دادی _ مگه چیکارکردم؟. _ هیچی!…دنبالم نیا.تاهواتاریک نشده بروخونه! به تمسخرمیخندم! _ هه مگه مهمه برات تو تاریکی برم یانه؟ جا میخوری…توقع این جواب رانداشتی _ نه مهم نیست…هیچ وقتم مهم نمیشه.هیچ وقت! وبسرعت میدوه وازکوچه خارج میشه… دوستت دارم وتمام غرورم رو خرج این رابطه میکنم چون این احساس فرق داره.. بندی است که هرچه دراون بیشتر گره میخورم آزاد ترمیشم فقط نگرانم نکنه دیر بشه..هشتادوپنج روز مانده.. موهام رو میبافم وبا یک پاپیون صورتی پشت سرم میبندم. زهراخانوم صدام میکنه: _ دخترم!بیاغذاتونوکشیدم ببر بالا باعلےتو اتاق بخور. تو ایینه برای بار اخر بخودم نگاه میکنم.آرایش ملایم و یک پیراهن صورتے رنگ باگلهای ریز سفید.چشمهام برق میزنه و لبخند موزیانه ای روی لبهام نقش میبنده. به اشپزخانه میدوم سینےغذارو برمیدارم و بااحتیاط از پله ها بالا میرم.دوهفته از عقدمون میگذره. کیفم رو بالای پله ها گذاشته بودم خم میشم از داخلش یک بسته پاستیل خرسی بیرون میارم و میذارم داخل سینی. آهسته قدم برمیدارم بسمت پشت اتاقش.چندتقه به درمیزنم.صداش می اید! _ بفرمایید! دررو باز میکنم. و بالبخند وارد میشم. بادیدن من و پیراهن کوتاه تا زانو برق از سرت میپره و سریع روش را برمیگردونه سمت کتابخانه اش. _ بفرمایید غذا اوردم! _ همون پایین میموندی میومدم سرسفره میخوردیم باخانواده! _ ماما زهرا گفت بیارم اینجا بخوریم. دستش رو روی ردیفی از کتاب های تفسیر قران میکشه و سکوت میکنه. سمت تختش میرم و سینی رو روی زمین میذارم .خودم هم تکیه میدم به تخت ودامنم رودورم پهن میکنم. هنوزنگاهش به قفسه هاست. _ نمیخوری؟ _ این چه لباسیه پوشیدی!؟ _ چی پوشیدم مگه! بازهم سکوت میکنه.سربه زیر سمتم میاد و مقابلم میشینه
تو از تبار مادری🌹✨ سربه زیر سمتم میاد و مقابلم میشینه یک لحظه سرش رو بلند میکنه و خیره میشه به چشمهام.چقدر نگاهش رودوست دارم! _ ریحان!این کارا چیه میکنی!؟ اسمم رو گفتی بعد ازچهارده روز! _ چیکار کردم! _ داری میزنی زیر همه چی! _ زیر چی؟تو میتونی بری. _ اره میگی میتونی بری ولی کارات…میخوای نگهم داری.مثل پدرم! _ چه کاری عاخه؟! _ همینا!من دنبال کارامم که برم.چراسعی میکنی نگهم داری.هردو میدونیم منو تو درسته محرمیم.اما نباید پیوند بینمون عاطفی باشه! _ چرانباشه!؟ عصبی میشه.. _ دارم سعی میکنم اروم بهت بفهمونم کارات غلطه ریحانه من برات نمیمونم! جمله اخرش در وجودم شکست میاد بلند بشه تابره که مچ دستش رومیگیرم و سمت خودم میکشم.و بابغض اسمش رد میگم که تعادلش روازدست میده و قبل ازینک روی من بیفته دستش رو به قفسه کتابخونه میگیره _ این چه کاریه اخه! دستش رو ازدستم بیرون میکشه و باعصبانیت از اتاق بیرون میره… میدونم مقاومتش سرترسی است که داره از عاشقی. ازجایم بلند میشم و روی تختش میشینم. قنددردلم اب میشه!اینکه شب تو خانه شون میمونم! همونظورکه پله هارودوتایڪےبالا میرم با ڪلافگے بافت موهام روباز میکنم.احساس میڪنم ڪسےپشت سرم میاد.سرمیگردونم ..تویی! زهراخانوم جلوی دراتاق ایستاده مارو که میبینه لبخند میزنه… _ یه مسواک زدن اینقد طول نداره که!جاانداختم تو اتاق برید راحت بخوابید. این رومیگه وبدون اینڪه منتظر جواب بمونه ازکنارمون رد میشه وازپله ها پایین میره.نگاهش میکنم.شوکه به مادرش خیره شده… حتی خودمن توقع این یڪے رو نداشتم.نفسش رو با تندی بیرون میده و به اتاق میره من هم پشت سرش.به رخت خواب ها نگاه میکنه ومیگه: _ بخواب! _ مگه شما نمیخوابی؟ _ من!…توبخواب! سکوت میکنم وروی پتوهای تا شده میشینم‌ .بعد ازمکث چنددقیقه ای آهسته پنجره اتاقش روباز میکنه و به لبه چوبـےاش تکیه میده.سرجام دراز میکشم و پتو روتازیر چونه ام بالا میکشم.چشمهام روی دستها و چهره اش که ماه نیمی ازاون روروشن کرده میلرزه.خسته نیستم اما خواب براحتی غالب میشه. چشمهام روباز میکنم،چندباری پلڪ میزنم و سعی میکنم به یاد بیارم کجا هستم.نگاهم میچرخه و دیوارهارو رد میکنه که بهش میرسم.لبه پنجره نشسته و سرش رو به دیوار تکیه داده.. خوابی!!؟؟؟..چرا اونجا!؟چرا نشسته!! ارام ازجام بلند میشم،بی اراده به دامنم چنگ میزنم.شاید این تصور رو دارم که اگر اینکار روکنم سروصدا نمیشه!باپنجه پا نزدیکش میشم..چشمهاش رو بسته .انقدر آرامه ڪه بی اراده لبخند میزنم.خم میشم وپتوش رو ازروی زمین برمیدارم و با احتیاط روش میندازم.تکونی میخوره و دوباره ارام نفس میڪشـه.سمت صورتش خم میشم.دردلم اضطراب میافته ودستهام شروع میکنه به لرزیدن.نفسم به موهاش میخورد و چندتار رو بوضوح تکون میده.ڪمـےنزدیڪ ترمیشم و آب دهانم رو بزور قورت میدم.فقط چندسانت مونده…فکر بوسیدنش ته ریشش قلبم رو به جنون میکشه… نگاهم خیره به چشمهاش میمونه ازترس…ترس اینکه نکنه بیدار بشه!صدایی دردلم نهیب میزنه! ” ازچی میترسی!!بزار بیدار شه! تو زنشی..” . توماه بودی وبوسیدنت…نمیدانی چه ساده داشت مراهم بلندقد میکرد
تو از تبار مادری🌹✨ نفسهام به شماره میافته.فقط ڪمـےدیگه مونده که تڪونےمیخوره و چشمهاش روباز میڪنه… قلبم به یڪباره میریزه!بهت زده به صورتم خیره میشه وسریع ازجایش بلند میشه… _ چیکار میکردی! مِن مِن میکنم…. _من….دا…داش…داشتم…چ… میپره بین نفسهای بشماره افتاده ام: _ میخواستم برم پایین گفتم مامان شک میکنه…تو اخه چرا!…نمیفهمم ریحانه این چه کاریه!چیو میخوای ثابت کنی ؟چیو!؟ ازترس تمام تنم میلرزه،دهانم قفل شده… _ اخه چرا!…چرا اذیت میکنی… بغض به گلوم میدوه وبےاراده یڪ قطره اشک گونه ام رو ترمیڪنه.. _ چون…چون دوست دارم! بغضم میترکه و مثل ابربهاری شروع میکنم به گریه کردن.خدایا من چم شده.چرااینقدر ضعیف شدم.یکدفعه مچ دستم رومیگیره و فشار میده. _ گریه نکن.. توجهی نمیکنم بیشتر فشار میده _ گفتم گریه نکن اعصابم بهم میریزه.. یک لحظه نگاهش میکنم.. _ برات مهمه؟…اشکای من!؟ _ درسته دوست ندارم …ولی ..آدمم دل دارم!…طاقت ندارم…حالا بس کن.. زیر لب تکرار میکنم. _ دوسم نداری.. و هجوم اشکها هرلحظه بیشترمیشه. _ میشه بس کنی..صدات میره پایین! دستم رواز دستش بیرون میکشم _ مهم نیست.بزاربشنون! پشتم رو بهش میکنم و روی تختش میشینم‌ .دست بردار نیستم …حالا میبینی! میخوای جونمو بگیری مهم نیست تاتهش هستم.میاد سمتم که چند تقه به در میخوره: _ چه خبره!؟..علی؟ریحان ؟ چی شده؟ نگرانی رو میشد از صدای فاطمه فهمید هل میکنه،پشت درمیره و ارام میگه.. _ چیزی نیست…یکم ریحان سردرد داره! _مطعنید!؟ میخواید بیام تو؟ _ نه!…توبروبخواب.من مراقبشم! پوزخندمیزنم: _ آره!مراقبمے! چپ چپ نگاهم میڪه.فاطمه دوباره میگه: _باشه مزاحم نمیشم…فقط نگران شدم چون حس ڪردم ریحانه داره گریه میڪنه…اگرچیزی شدحتمن صدام ڪن! _ باشه!شب خوش! چندلحظه میگذره وصدای بسته شدن دراتاق فاطمه شنیده میشه باڪلافگےموهاش رو چنگ میزنه،همونجاروی زمین میشینه وبه درتڪیه میده. چادرم روسرمیڪنم،به سرعت ازپله ها پائین میدوم و مادرش رو صدامیڪنم: _ مامان زهرااا!..مامان زهرااا!!اقاعلےاڪبرکجاست!؟ زهراخانوم ازآشپزخانه جواب میده: اولن سلام صبح بخیر!دومن همین الان رفت حیاط موتورش رو برداره.میخواد بره حوزه! به آشپزخانه سرڪ میڪشم،گردنم روکج میکنم وبالحن لوس میگم: آخ ببشید سلام نکردم!حالا اجازه مرخصی هست؟ _ کجا؟بیا صبحانت رو بخور! _ نه دیگه کلاس دارم باید برم. _ ا؟خب پس به علےبگو برسونتت! _ چشم مامان !فعلا خدافظ! و در دل میخندم اتفاقا نقشه بعدی همینه!به حیاط میدوم فاطمه درحال شونه زدن موهاش است.منو که میبنه میگه: _ اووو…کجا این وقت صبح! _ کلاس دارم _ خب صبر کن باهم بریم! _ نه دیگه میرسونن منو و لبخند پررنگے میزنم. _ آهااااع!توراه خوش بگذره پس… و چشمک میزنه.جلوی در میرم و به چپ و راست نگاه میکنم.میبینمش که داره موتورش رو تاسرکوچه کنارش میکشه.بےاراده لبخند میزنم و دنبالش میرم
الوو📞📞 حوصله ام سر رفته 😢حرف بزنیم جانانه‌به‌گوشیم(:😉😊 https://harfeto.timefriend.net/16672338632371
ممنون❤️ اره منم دنبال یه بحثم با هم راجبش بخندیم😂
چی خوشمله😁