eitaa logo
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
2.9هزار دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
3.7هزار ویدیو
39 فایل
◝یا‌اللہ‌اعتمدنـٰا‌علیك‌ڪثیرا◟ خدایا ، ما رو تو خیلۍ حساب ڪردیما ◠◠ - اینجافقط‌یہ‌ڪانال‌نیسٺ🍯 - اینجاتا‌نزدیڪی‌عرشِ‌خداپرواٰز ‌مۍ ڪنیم🕊 - یہ‌فنجون‌پاڪۍ☕ مهمون‌ ابجۍ‌ساداٺۍ: > خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @dokhte_babareza0313 کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
. .
وخداچاره‌کنداین‌همه‌دلتنگ‌ِحسین‌بودن‌را :))
جسمم اینجاست و دل و روح و ذهنم ، طریقِ نجف - کربلا .
هی به خودم میگم دیدی راستی راستی جاموندی :)
یا حسین این نرفتن ها برامون عادت نشه ..
حسین جان پیاده محض تسلای قلب خواهرتان وظیفه بود بیاییم؛ببخش جاماندیم..
کنارِ زائرانِ خود، کنارِ خادمانِ صحن، چه میشود که جا دهی این منِ‌ بیقرار را ؟
[ و هنگامی که در پیِ خودم بودم تو را یافتم یاحسین .. ❤️‍🩹 ]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
رمــــان "آنلاین در پناه زهرا 💕" ‌ #قسمت‌صدوهجدهم ‌ در خونه رو باز کردم؛ ماشین فردین رو دی
‌ رمــــان "آنلاین در پناه زهرا 💕" ‌ ‌ " از زبان هدیه " ‌ وارد خونه‌ی فاطمه شدم فاطمه هم بالاخره ازدواج کرده بود تا شب کلی با فاطمه حرف زدیم و تعریف کردیم شب هم شوهر فاطمه ما رو رسوند هیئت هیئت خیلی شلوغ بود رفتم گوشه‌ای از هیئت نشستم قرآن رو از داخل کیفم درآوردم و شروع به خوندن کردم فاطمه: -آجی..! من برم قدم بزنم تو حیاط بیام _باشه عزیز، مواظب باش،میخوای باهات بیام؟! -نه ممنون ‌ روضه شروع شد درباره‌ی شهادت بود{💔} ـــــ ‌ شهادت را امیدی بووووود سوووووی مااا😭 چرا برداشتند این نردبان رااا😭 چرا بستند راه آسمان را😭 رفیقانم دعااا کردند و رفتند😭 مرا زخمی رها کردند و رفتند😭 وااااای در باغ شهاادت را نبندید😭 به ما بیچارگان این سو نخندید😭 ‌ ـــ ‌ گریه‌ام اوج گرفته بود{😭} مهدیار جلوم بود با همون لبخند همیشگیش *-* _مهدیار تو قوووول دادی! :(( _دارم ناابود میشم _جات اونجااا خوبه یاد من نمی‌کنی؟! مهدیار: -اومدم به قولم عمل کنم دیگه (: فقط پات گیره!! _کجــــــا گیره..؟! -پیش زهرا و مهدی! -اگه رهاشون‌ کنی میای -اومدم دنبالت؛ -ما حواسمون از اونجا بیشتر بهشون هست -بیااا بریم،دیر میشه‌هاا "زهرا و مهدی رو تصور کردم اما "حضرت‌زهرا(سلام‌الله‌علیها)" رو خیلی بیشتر دوست داشتم{♡} چشم‌هام رو بستم روی همه‌چی صدای شدیدی همه‌جا رو فرا گرفت -_- مهدیار: -تموم شد،الان میریم " از زبان فاطمه " صدای انفجاااااار از داخل هیئت اومد آتیش از پنجره‌ها میزد بیرون فقط به فکر هدیه بوودم دویدم سمت داخل همه داشتن میومدن بیرون دنبال هدیه گشتم ولی پیداش نکردم رفتم داخل،شوهرم اومد سمتم و گفت: -نروووو دااااااااااااخل _هدیه داخله!! -باهم میریم دست‌هام رو گرفت و رفتیم داخل همه‌جا دود بود،نفسم سخت میومد ولی باید می‌رفتم رفتم سمت جاهامون هدیه افتاده بود رو زمین،با همون لبخند همیشگیش صداش زدم: _هـــــــــــــــــــــــــــــــــــدیه{😭} از قسمت پهلوش خون می‌رفت مثل "حضرت‌زهرا(سلام‌الله‌علیها)"{💔} ‌