eitaa logo
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
2.6هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
39 فایل
◝یا‌اللہ‌اعتمدنـٰا‌علیك‌ڪثیرا◟ خدایا ، ما رو تو خیلۍ حساب ڪردیما ◠◠ - اینجافقط‌یہ‌ڪانال‌نیسٺ🍯 - اینجاتا‌نزدیڪی‌عرشِ‌خداپرواٰز ‌مۍ ڪنیم🕊 - یہ‌فنجون‌پاڪۍ☕ مهمون‌ ابجۍ‌ساداٺۍ: > خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @dokhte_babareza0313 کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
ولی امام حسین ع لیلی ماست و ما مجنون او :))❤️ 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
درس بخوانید و خودرا بسازید . -مقام معظم رهبری 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
:)
میشود یاد تو را کرد و کمی گریه نکرد؟ بخدا بعد تو این دل به کسی تکیه نکرد ! -شهیدابراهیم‌هادی 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
همه جمع شده بودند . مسابقه حساس والیبال بینِ معلم مدرسه یعنی ابراهیم هادی و منتخب دانش‌آموزان بود ! وسط بازی توپ را نگه داشت ؛ صدایِ اذان می‌آمد ، با صدای رسا اذان گفت.بچه‌ها صف گرفتند و در حیاط مدرسه نماز جماعت بر پا شد .. - آری از مهم‌ ترین علل ترقیِ ابراهیم ، اقامه نمازاول‌وقت و جماعت بود.... -شهیدابراهیم‌هادی. 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
رزق اگه شهادت باشه.. تهران با شام هیچ فرقی نمیکنه :)) 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
شهـید‌یعنـی‌محـرم‌اسـرا‌قـلبت وقتـی‌گـناه‌در‌قـلبت‌را‌می‌زنـد، یـاد‌نگـاهش‌بیفتـی‌و‌در‌رو‌بـاز‌نکنـی:)!✨ 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
دعای کمیل این‌طوریه که اگر خدا نخوادم ببخشه یه‌جوری توی رودربایستی قرارش می‌ده که ببخشه. مثلا یه‌جاش می‌گه «نقل به مضمون» که من پیش تو اعتراف کردم به گناه‌م. تو چطوری دلت میاد کسی رو که به این زاری به گناه‌ش اعتراف کرده، عذاب کنی؟ 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
‏+چی تویِ ‌قلبته که تو رو انقدر قوی می‌کنه؟! -‌ حب بچه‌های حیدر و زهرا 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
تا ابد روحمان برای تو در دلش قند آب میشود آقای لب تشنه من.....؛)
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
___
از‌ امام‌رضا (؏) پرسيدند: توکل یعنی چه؟ فرمودند: «أن‌لا‌تخـٰاف‌مع‌الله‌أحداً» وقتی خدارا داری ازهیچکس نترس :)! 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
خدا حتماً یه هدف برای رَنجت، یه دلیل برای مشکلاتت و یه پاداش برای ایمان بودنت در نظر داره، نا امید نشو! :)🌱 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
#معرفی‌کتاب نام کتاب : داستان بهنام📚 نویسنده : آقای داوود امیریان✍ انتشارات : نشر شاهد تعداد صفحات
نام کتاب : دلتنگ نباش📚 نویسنده : خانم زینب مولایی✍ انتشارات : روایت فتح تعداد صفحات : 376🗒 خلاصه ای از کتاب : این کتاب به زندگی شهید روح الله قربانی می پردازد . بخشی از کتاب :📖 زینب عادت داشت گل هایی را که روح الله برایش می خرید پرپر می کرد و لای کتاب خشک می کرد . در یکی از نبودن های روح الله وقتی دلتنگش شده بود ، روی یکی از گلبرگ ها نوشت : آن چنان مهر توام در دل و جان جای گرفت که اگر سر برود از دل و از جان نرود ... این گلبرگ را خودش نوشته بود اما جریان گلبرگ دوم را نمی دانست . وقتی آن را برگرداند ، دستخط روح الله را شناخت که روی گلبرگ نوشته بود : عشق من دلتنگ نباش ... نمی دانست که روح الله کی این را نوشته . خیلی خوشحال شد . گویی آرامش را جرعه جرعه نوشید و تمام دلتنگی هایش برطرف شد .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💛 حال دلت رو با کتاب خوب کن! 🤝 پخش کتاب صادق میتونه به راحتی کتاب بدستت برسونه.📚 👇کافی هست کتاب یا لوازم التحریر مدنظرخود را به مدیر ارسال کنید. @saraSMF 🛵 به صورت پیک(یا پست) در کمترین زمان ممکن به دستتون میرسونیم. 🧠با کتاب مغزت رو آپدیت کن.. به کانال بپیوندید: https://eitaa.com/joinchat/366215363Cc1a646f226
مساله این نیست که خرید کتاب📚 چقدر گرون تموم میشه،🤷‍♂ مساله اینه که اگر کتاب نخونی چقدر برات گرون تموم میشه!😉 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ با جمع ما بپیوندید👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/366215363Cc1a646f226
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸رمان آنلاین به خاطر تو🌸 چیز دیگه ای بگم.محمد هم اشک میریخت.اومد جلوی من نشست و گفت:_زهرا اشکهام اجازه نمیداد تو چشمهاش دقیق بشم ولی نگاهش میکردم.گفت: _جان محمد اینقدر خودتو اذیت نکن نفس عمیقی کشیدم.گفتم: _از اون روزی که بهم گفتی ،بگو خدایا کمکم کن،دیگه نگفتم نمیتونم.فقط میگفتم خدایا کمکم کن...محمد،دعاکن خدا کمکم کنه چیزی نگم که یه عمر بدبخت بشم. محمد یه کم نگاهم کرد،بعد رفت... کار زیاد داشت.بیشتر هماهنگی های مراسم رو دوش محمد بود.به امین گفتم: _تو خوش قولی معرکه ای. با اینکه تعطیلات عید بود ولی مراسم شلوغ بود.ما تو مراسم تشییع نبودیم.تو مکان دفن امین بودیم.گرچه اونجا هم شلوغ بود ولی برای ما خانم های عزادار جای خاصی رو در نظر گرفته بودن.تا قبل ظهر مراسم تشییع طول کشید، بخاطر همین مراسم تدفین بعد نماز انجام میشد. برای امین از حفظ قرآن میخوندم. اشکهام همه ش سرازیر بود. تو مکان دفن امین فقط اقوام و دوستان و همکاران و هم رزم هاش بودن ولی بازهم جمعیت زیاد بود. وقتی داشت میرفت نذاشت برای آخرین بار خوب ببینمش،خودش گفته بود دلش برای نگاه های من تنگ میشه.دوست داشتم یه بار دیگه ببینمش.جلوی در ورودی بودم که چشمم به محمد افتاد. صداش کردم.چشمهاش قرمز بود.نگاهم کرد.اومد نزدیکتر.فهمید چی میخوام. با مهربانی گفت: _نمیشه زهرا. سرشو انداخت پایین و میخواست بره. دوباره با التماس صداش کردم.همونجوری که سرش پایین بود گفت: _نمیشه زهرا جان..نمیشه خواهر من.. امین دو هفته ست شهید شده،بدنش.. نتونست ادامه بده.گفتم: _باشه،بذار برای آخر یه کم باهاش حرف بزنم. محمد وقتی دید اصرار دارم گفت: _جان ضحی... بابا نذاشت ادامه بده،گفت: _بیا دخترم. به بابا نگاه کردم... دستشو سمت من دراز کرده بود.رفتم پیشش.از تو جمعیت برام راه باز میکرد و من همونجوری که سرم پایین بود دنبالش میرفتم.. تا به تابوتی رسیدیم که روش پرچم بود. نشستم کنارش.بابا هم کنارم نشست. سرمو گذاشتم روی تابوتش و تو دلم باهاش حرف میزدم.محمد با التماس گفت: _زهرا بسه دیگه. صدای شیون و ناله جمعیت و از طرفی صدای زن ها بلند شده بود.بابا گفت: _دخترم دیگه کافیه. با اشاره سر گفتم باشه.... با دستهای لرزان به تابوتش دست کشیدم.هیچی نمیگفتم. سعی میکردم لبهام از هم باز نشه که یه وقت نکنم. فقط گریه میکردم اما حتی شونه هام هم تکان نمیخورد. بابا به علی که پشت من ایستاده بود اشاره کرد که منو ببره عقب. راه باز شد و و با علی میرفتیم. سرم پایین بود ولی متوجه میشدم کسی به حرمت‌چادرم و به ‌حرمت‌امینم به من نگاه نمیکنه. از جمعیت مردها که اومدیم بیرون،...
🌸رمان آنلاین به خاطر تو🌸 از جمعیت مردها که اومدیم بیرون،... سرمو گذاشتم رو شونه علی و گریه میکردم.علی هم سعی میکرد آرومم کنه.دیگه شونه هام هم میلرزید... توان ایستان نداشتم.روی زانو هام افتادم... علی رو به روی من نشست.نگاهم میکرد و اشک میریخت.دیگه طاقت نیاورد... به اسماء و مریم اشاره کرد که بیان منو ببرن. کمکم کردن بلند بشم ولی علی هنوز همونجا نشسته بود. اون روز با دفن کردن امین،زهرا رو هم دفن کردن.... روزی که قرار بود روز عروسی ما باشه،روز عروسی امین و مرگ زهرا بود. چهل روز از شهادت امین گذشت ولی من هنوز نفس میکشم... گرچه روزها برام تکرار تاریخه ولی خدا رو شکر میکنم که کمکم کرد.اگه نبود،بارها و بارها پام میلغزید و بر باد میرفت. از قفسه کتاب هام،کتابی رو برداشتم که مطالعه کنم،.. چشمم به پاکتی افتاد که امین روز آخر بهم داده بود.نمیدونم چرا زودتر به یادش نیفتادم. بازش کردم.سند ماشین و خونه ش بود که به نام من کرده بود.با یه کاغذ که توش نوشته بود: زهرای عزیزم.سلام تو عزیزترین کسی هستی که تو زندگیم داشتم. دل_کندن از تو برام خیلی سخته.خیلی سعی کردم به تو علاقه مند نشم.خیلی تلاش کردم بهت دلبسته نشم ولی تو اونقدر خوبی که اصلا نفهمیدم کی اینقدر عاشقت شدم. تو امانت بودی پیش من.من تمام تلاشمو کردم که مراقبت باشم.نمیخواستم بخاطر من آسیبی ببینی.من همیشه برای سلامتی و طول عمر و خوشبختی تو دعا میکنم.بخاطر من خودتو اذیت نکن.تا هر وقت که بخوای من کنارت هستم ولی زهرا جان زندگی کن،ازدواج کن،مادر باش.من اینجوری راضی ترم.بعد من اذیت میشی ولی قوی_باش،مثل همیشه.حلالم کن. پایان
┄✦‌⁩📘✦༻‌﷽‌༺✦📘✦┄ واقعی رمـٰانی‌زیبـٰاوجذاب.! موضوع رمـٰآن :مذهبۍ زندگۍ‌نامه‌ بھ‌قلـم✍🏻"همسـر‌شهـــــیدبلنـدی‌شهلا‌قیاثوند از فرداشب بارگزاری میشه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا